نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_52
تی از تصور اون صحنه هم حالم بد میشد.
برای اولین بار دید مثبتی نسبت به یک جانباز پیدا کردم،اصال باورم نمیشد
کسانی باشند که به خاطر دفاع از
کشورشون این همه بال رو به جون بخرند.
بعد از خوردن نهار تو اتوبوس به سمت موزه جنگ حرکت کردیم...
اولین چیزی که تو موزه توجهم رو جلب کرد،مجسمه هایی از شهیدان بود و
بعد هم سه تا ماشینی که به صورت
عمودی قرار گرفته بودند.رفتیم داخل و توی سالنی نشستیم و اقایی بعد از
صحبتی مختصر مستند ازادسازی
خدمشهر رو برامون گذاشت.
ومن دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،فقط خدا رو شکر
کردم که چراغ ها خاموش بود و ریملم هم
ضد اب بود...
بعد از دیدم مستند بچه ها رفتند تا اشیاء داخل موزه رو ببینند ولی من
ترجیح دادم برم تو محوطه موزه.شب شده بود
و همین که پام رو گذاشتم بیرون،رود کارون با اون پل خوشگل که به وسیله
چراغ های رنگی تزئین شده بود رو
دیدم.خیلی قشنگ بود
مشغول تماشا بودم که با صدای طاها از جا پریدم:
_خانم کیانی شما نمی خوایید داخل رو ببینید؟
برگشتم سمتش:
_نه ترجیح میدم همین جا باشم
همون موقع گوشیم زنگ خورد،خدا رو شکر زنگ گوشیم رو از اون اهنگ خز
یه یه قطعه نواخته شده توسط پیانو
تغییر داده بودم وگرنه پاک ابروم جلوی طاها رفته بود...نگاهی به طاها
انداختم،انگار با نگاه کنجکاوش منتظر عکس والعملمنبود
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_53
صفحه گوشیم رو نگاه کردم،یلدا بود...
خدا رو شکر خطو رو عوض کرده بودم وگرنه فرید ول کن نبود و هی زنگ میزد
و ابروم پیش طاها می رفت...حاال خوبه
بهش گفته بودم ازش خسته شدم و ول نمی کرد،حاال فرید بی خیال بقیشون
رو چی کار می کردم...
دوباره با صدای طاها به خودم اومدم:جواب نمی دید خانوم کیانی؟
لبخند ابلحانه ای تحویلش دادم و قبل از اینکه بیشتر ضایع بشم دکمه ی سبز
رنگ زو فشار دادم:
_سالم ابجی یلدای خودم
یلدا:علیک سالم یسنا خانوم،اگه ما زنگ نزدیم تو هم یه موقع زنگ نزنی از
خودت بهمون خبر بدیا؟!!
_دست پرورده ی شما هام،چی کار کنم که مثل خودتون بی معرفتم...
از قصد از فعل های جمع استفاده می کردم تا بفهمه منطورم به مامان و بابا
هم هست.
_شرمنده یسنایی حال مامانی زیاد خوب نبود درگیر اون بودیم
مامانی مامان مامانم و تک مادربزرگ من بود،از اون خانومای گل روزگار و تنها
فرد تو اقوام نزدیک من که نماز میخوند
و حجاب داشت.
از قصد از طاها فاصله نگرفته بودم تا فکر نکنه خبریه ولی با این حرف یلدا کم
کم ازش دور شدم.
_حاال حالش چطوره؟چیزی که نشده؟دوباره قلبش کار دستش داده اره؟
_بابا یکی یکی بپرس.خدار رو شکر که بخیر گذشت،دکتر گفا خطر رفع
شده.هیچی دیگه مثل همیشه دایی منصور
رفته خونه مامانی و سر ارث و میراث جر و بحث کردند،مثل اینکه این بار هم
بحث حسابی باال می گیره،مامانی هم
حالش بهم میخوره...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_54
از طرف من به مامانی یه سالم بلند باال برسون و بگو دلم براش یه ذره
شده،بگو یسنا گفت مواظب خودت باش تا
برگردم که اون موقع خودم دربست چاکرتم...
_باشه بهش میگم ولی تو بدونه پاچه خواریم پیش مامانی عزیزی دیگه این
حرفا الزم نیست
_برو بابا،خودت میدونی که چقدر دوسش دارم
_بر منکرش لعنت
_خوشم میاد شعورت باالست زود می فهمی.حاال مامان اینا کجان؟
_مامان خونه ی مامانیه،بابا هم رفته دنبال داروهای مامانی بغدم میاد دنبال
من ،شب اون جاییم اخه...کلی هم دلشون
برای توی تحفه تنگ شده.
_باشه پس بهشون سالم برسون،کاری باری؟
_باشه.نه فقط مواظب خودت باش
_باش،خدافظ
_خدافظ
دوباره برگشتم که برم پیش طاها که دیدم جا تره و بچه نیست.
اول دوتافحش نثار یلدای وقت نشناس کردم،اخه من نمیدونم االن وقت
زنگ زدن بود...
بعد هم رفتم یه گوشه و روی نیمکت نشستم.
حسابی حوصله ام سر رفته بود،این بچه ها هم که نمیومدند،تازه قرار بود نماز
رو هم همین جا بخونیم...
بکدفعه فرناز رو دیدم که مثل کنه چسبیده بود به طاها و تند تند حرف
میزد،طاها هم معمولی داشت به حرفاش گوش
می کردو گاهی با تکون دادن سرش انگار چیزی رو تایید می کرد...
حاال منو میگی خون خونمو میخورد،دوست داشتم این فرتاز بیشعور رو با
دست های خودم خفه کنم،صبر کم قرناز
خانوم اگه فقط یه روزم مونده باشه این سفر تموم بشه بالیی سرت میارم که
مرغ های اسمونم به حالت زار بزنن...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_55
بعد از جمع شدن همه ی بچه ها به سمت اتوبوس ها رفتیم و به طرف
اردوگاه حرکت کردیم.
اونقدر خسته بودم که بعد از خوردن شام بدون اینکه به طاها فکر کنم
خوابیدم.
صیح زود از خواب بیدار شدم و رفتم دوش بگیرم تا با یه تیر دوتا نشون
بزنم،اول اینکه دیگه حالم داشت از خودم بهم
میخورد و دوم اینکه به صبحگاه نمی رسیدم...
مشغول دوش گرفتن بودم که یه مارمولک دیدم به چه گندگی،خدارو شکر که
از مارمولک نمی ترسیدم ولی یهو یه
فکر خبیثانه به ذهنم زد،دارم برات فرناز خانوم فقط حیف که امروز وقت
نیست...
قرار بود امروز صبح بریم کرخه و بعداز ظهر هم تو اردوگاه بمونیم و درباره ی
مسائل دینی و از این جور چیزا صحبت
کنیم.
صبحانه بهمون عدسی می دادند،دیگ بزرگی رو پشت یه وانت گذاشته بودند
و طاها و برادر دوربین هم کنار دیگ
بودند و تو ظرفا عدسی می ریختند،ما هم صف بسته بودیم تا عدسی هامون
رو بگیریم...
برادر دوربین یکی از کسانی بود که باهامون اومده بود و مسئول فیلم برداری
بود به خاطر همین هم ما برادر دوربین
صداش می کردیم،کم سن تر از طاها بهش می خورد و خیلی از دخترا دنبالش
بودند ولی من اصال ازش خوشم
نمیومد...
وقتی طاها ظرف عدسی رو گرفت جلوم تا ازش بگیرم ،یک ان وسوسه شدم تا
دستمو به هوای گرفتن ظرف به انگشت
های کشیده ی طاها بزنم...