eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
188 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨ 👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر 👈🏾در آخرالزمان آنقدر حق و باطل با هم آمیخته میشوند که.. نمی توانیم تشخیص بدهیم که چه کسی خوب است..😣 🔹امـــــروزه.. در زمانی به سر میبریم که.. اگه یک مادر نـجـیـبـی به دختر کوچیـــکش روسری بستن را یاد میدهد..👧🏻 بعـــضی ها به این مادرنـجـیـب تیکه می اندازند ومیگویند مــگر میخواهی با این روسری بستن دخترت رو خــفــه کنی.. ولـــش کن..هنوز بچه است و چیزی نمی فهمه..😒 …‼️ اگر مادری دخترش را از کوچیکی آرایش بکنه و مثل عروسک..👩🏻به همه نشونش بده..همه به این مــادر میگن..😏چه مادر باکلاسی! چه مادر با سلیقه ی! که اینگونه دخترش رو بزک میکنه.😏 .. در زمانی به سر میبریم که...اگر یک بچه حزب اللهی ریش بذاره..👨🏻 همه بهش تیکه می اندازند و میگویند مگر پیرمردی که ریش میذاری..👴🏼 اول جونیته بقول خودشان برو حال کن😎 ❌ولـــــــــــی… اگر آقا پســــری که صورتشو همانند خـــانوم ها آرایـــش میکنه و..👨🏻شـــلواره پاره میپوشه.. 👖همه بهش میگن.. چه آقا پسر مــدرنیته ی که همیشه با مْــــد روز آپــدیت میشه..👺 ..؟!😞سربدارانی که برای بقای اســـلام عزیز و برای شـــادی دل امام عصر(عج) اینگونه ســــرهایشان را بریدند..😭 … کسانی که پیروی کردن از دستورات شرع را مایه عقــب افتادگی میدانند..👺 کسانیکه برهنگــی را نشانه مـنـورالـــفکری مــیدانند.❌ اینگونه پا روی خــون های ریخته شده شـــهدا میگذارند..😣 ⚠️بعضی از دختر خانومها برداشتن روسری برایشان عـادی شده..👩 بعضی از آقایون هم رقصیدن در خیابان برایــشان عـادی شده..🚶 💥خواسـتم به این اشخاص با کلاس بگم که اگر شیــعه هستید شک نکنید… 👈همه این مســـائل را امــــام عصر(عج) دیـــده است..👉 شرمنده ام مولا جان که در این دوره زمونه در میان محبانت چقدر..غـــــریــــبــــــی..😞 فقط میتونم بگم مولاجان شرمنده ایم ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده الهه:ترش نکن یسنا،پاشو یه دهن بخون یه ذره قر بدیم هضم شه این غذای چرب و چیلی که خوردیم _حوصله ندارم الی جون نسیم:وا...حوصله ندارم چیه؟ما فقط به امید تو این همه خوردیم حدیث:ناز نکن دیگه!بخون که شبکون بدون صدای تو صفا نداره دیدم بهتره برای عوض شدن روحیه ام که شده یه کاری کنم،دستمو مشت کردم و به حالت میکروفن گرفتم جلوی دهنم و رو تخت بلند شدم و شروع کردم به خوندن اهنگ های خز مخصوص خودم... بیا بیا بیا وسط بیا ولم بره روی صد یسنا کیانی،ای جان )به ترنم اشاره کردم(تریشمس،ای جای )به الهه اشاره کردم( الی دو صفر نود و هشت،ای جان ای جان می خوام برسونمت سونمت سونمت سونمت الو بترکونمت ماچ ابدار کنمتو هیچی نگیو بشینی ساکت میخوام میخوام بمونم پیشت هیچکی یسنا نمیشه،اینو گفتم همیشه میخوام میخوام بگیرمت،نگی به من نمیدنت اگه بیای می زننت،نگی نمیشم زنت بچه ها هم همراه با من می خوندند و با هم می رقصیدیم که کوبیده شدن چند تا مشت به در باعث شد ساکت شیم... فرناز یکی از بچه ها که از همه به در نزدیک تر بود ،پادرش رو انداخت رو سرش و رفت دم در... بعد از 5_6دقیقه با قیا فه ی خندان در رو بست و اومد تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده مهسا:چی شده؟شادی؟ فرناز:وایییی...اخه نمی دونید کی دم در بود الهه:تو بگو بفهمیم با یه حالتی که انگار شب خواستگاریشه گفت:اقا طاها بود...تازه طفلی انگار خیلی در زده و صدا کرده ولی چون صدا زیاد بوده نشنیدید،بهش گفتم داشتید می خوندید و می رقصیدید،گفت بهتون بگم تمومش کنید و حواستون باشه اومدید کجا...گفت اگه شماها خیال ندارید بخوابید اون و دوستاش خوابشون میاد و گفت اطالع دارید که صبح زود باید از خواب بیدار بشید...میگم این طاها هم خیلی اقاست،چقدرم خوش برخورده دوست داشتم فرناز رو خفه اش کنم،اخه یکی نیست بگه تو که از وسط تکون نمی خوردی ، جاال ما می خوندیم و می رقصیدیم... تازه بیشتر از این عصبی بودم که این طاهای موزمار به من که میرسه اخم هاش میره تو هم و میره تو فاز جذبه حاال جلوی این فرناز ایکبیری برا من شده استاد روابط عمومی که این دختره بیاد بگه اقا طاها خوش برخورده...اه... ترنم:فرناز جون میگم شما هم وسط کم قر نمیدادیا که حاال همه چیز رو انداختی تقصیر ما... فرناز:وا...ترنم جون من کی وسط بودم،درسته حاال از دست اقا طاها عصبانی که بهتون گیر داده ولی دیگه چرا سر من خالی می کنی عزیزم،البته حقم داشتند صداتون واقعا بلنده... چشم همه از انکار فرناز چهارتا شده بود،حیف که این طاها حال و حوصله ی کل کل برام نذاشته بود وگرنه حال این دختره ی عوضی رو می گرفتم فرناز چراغ ها رو خاموش کرد که صدای اعتراض بچه ها بلند شد... فرناز:بگیرید بخوابید دیگه،بابا اقا طاها اینا همین باال سرمونند گناه دارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِمامـــ زمـــانمــ! نامَـت‌‌کِہ‌‌مِۍآیَدآرام‌‌مِیـشَم گویِۍجـُز‌تـو‌هِیـچ‌نِیسـت‌مَـرا سوگَـند‌بِہ‌نامَـت‌‌کِہ‌تو‌آرام‌مَنۍ💙••
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده زیر لب گفتم:بدبخته ندید بدید .خودم رو کوبوندم رو تخت،انقدر از دست طاها و فرناز حرص خوردم که نفهمیدم کی خوابم برد طبق معمول با غرغر های ترنم از خواب بیدار شدم،سریع حاضر شدم و بعد از ارایشی کوتاه که به رژگونه و ریمل ختم میشد چادرم رو انداختم سرم و رفتم بیرون. صبحگاه داشتیم و متاسفانه این بار دیر نرسیده بودم،روی زمین نشستم و مشغول بازی با سنگ ها شدم. نمی رونم چقدر گذشته بود که با صدای صلوات جمع فهمیدم صبحگاه تموم شده. به سمت اتوبوس ابی و شماره 6خودمون رفتیمو صبحانه بهمون چایی و نونی شبیه مقوا و عسل دادند،من که فقط چایی خوردم،ترنم هم که نمی رونست چایی شیرینه عسل رو ریخت توش و از زور گرسنگی مجبور شد به خوردنش رضایت بده... اول رفتیم مسجد جامع خرمشهر.روی دیوارهای مسجد پر از نقاشی هایی در ارتباط با جنگ و رزمنده ها بود.جای ترکشی هم که زمان جنگ به مسجد خورده بود بهمون نشون دادند و بعد از صحبت های دردناک اقایی که یک پاش قطع شده بود بچه ها مشغول نماز خوندن شدند. طبق گفته های حاج اقا غنی دوست اون اقا،ایم اقا پاشون تو عملیات ترکش می خوره و بعد هم اسیر می شوند،پاشون روز به روز داشته سیاه تر میشده که عراقی ها برای این که اون اقا نمیره خودشون دست به کار می شوند .به خاطر هزینه ی زیاد هم هیچ اسیری رو نمی فرستادند بیمارستان،پای این اقا رو هم بدون کوچکترین بی حسی با اره برقی قطع میکنند...
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده تی از تصور اون صحنه هم حالم بد میشد. برای اولین بار دید مثبتی نسبت به یک جانباز پیدا کردم،اصال باورم نمیشد کسانی باشند که به خاطر دفاع از کشورشون این همه بال رو به جون بخرند. بعد از خوردن نهار تو اتوبوس به سمت موزه جنگ حرکت کردیم... اولین چیزی که تو موزه توجهم رو جلب کرد،مجسمه هایی از شهیدان بود و بعد هم سه تا ماشینی که به صورت عمودی قرار گرفته بودند.رفتیم داخل و توی سالنی نشستیم و اقایی بعد از صحبتی مختصر مستند ازادسازی خدمشهر رو برامون گذاشت. ومن دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،فقط خدا رو شکر کردم که چراغ ها خاموش بود و ریملم هم ضد اب بود... بعد از دیدم مستند بچه ها رفتند تا اشیاء داخل موزه رو ببینند ولی من ترجیح دادم برم تو محوطه موزه.شب شده بود و همین که پام رو گذاشتم بیرون،رود کارون با اون پل خوشگل که به وسیله چراغ های رنگی تزئین شده بود رو دیدم.خیلی قشنگ بود مشغول تماشا بودم که با صدای طاها از جا پریدم: _خانم کیانی شما نمی خوایید داخل رو ببینید؟ برگشتم سمتش: _نه ترجیح میدم همین جا باشم همون موقع گوشیم زنگ خورد،خدا رو شکر زنگ گوشیم رو از اون اهنگ خز یه یه قطعه نواخته شده توسط پیانو تغییر داده بودم وگرنه پاک ابروم جلوی طاها رفته بود...نگاهی به طاها انداختم،انگار با نگاه کنجکاوش منتظر عکس والعمل‌من‌بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا