نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_50
مهسا:چی شده؟شادی؟
فرناز:وایییی...اخه نمی دونید کی دم در بود
الهه:تو بگو بفهمیم
با یه حالتی که انگار شب خواستگاریشه گفت:اقا طاها بود...تازه طفلی انگار
خیلی در زده و صدا کرده ولی چون صدا
زیاد بوده نشنیدید،بهش گفتم داشتید می خوندید و می رقصیدید،گفت
بهتون بگم تمومش کنید و حواستون باشه
اومدید کجا...گفت اگه شماها خیال ندارید بخوابید اون و دوستاش
خوابشون میاد و گفت اطالع دارید که صبح زود
باید از خواب بیدار بشید...میگم این طاها هم خیلی اقاست،چقدرم خوش
برخورده
دوست داشتم فرناز رو خفه اش کنم،اخه یکی نیست بگه تو که از وسط تکون
نمی خوردی ، جاال ما می خوندیم و می
رقصیدیم...
تازه بیشتر از این عصبی بودم که این طاهای موزمار به من که میرسه اخم
هاش میره تو هم و میره تو فاز جذبه حاال
جلوی این فرناز ایکبیری برا من شده استاد روابط عمومی که این دختره بیاد
بگه اقا طاها خوش برخورده...اه...
ترنم:فرناز جون میگم شما هم وسط کم قر نمیدادیا که حاال همه چیز رو
انداختی تقصیر ما...
فرناز:وا...ترنم جون من کی وسط بودم،درسته حاال از دست اقا طاها عصبانی
که بهتون گیر داده ولی دیگه چرا سر من
خالی می کنی عزیزم،البته حقم داشتند صداتون واقعا بلنده...
چشم همه از انکار فرناز چهارتا شده بود،حیف که این طاها حال و حوصله ی
کل کل برام نذاشته بود وگرنه حال این
دختره ی عوضی رو می گرفتم
فرناز چراغ ها رو خاموش کرد که صدای اعتراض بچه ها بلند شد...
فرناز:بگیرید بخوابید دیگه،بابا اقا طاها اینا همین باال سرمونند گناه دارند
اِمامـــ زمـــانمــ!
نامَـتکِہمِۍآیَدآراممِیـشَم
گویِۍجـُزتـوهِیـچنِیسـتمَـرا
سوگَـندبِہنامَـتکِہتوآراممَنۍ💙••
#عکس_نوشته
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_51
زیر لب گفتم:بدبخته ندید بدید
.خودم رو کوبوندم رو تخت،انقدر از دست طاها و فرناز حرص خوردم که
نفهمیدم کی خوابم برد
طبق معمول با غرغر های ترنم از خواب بیدار شدم،سریع حاضر شدم و بعد از
ارایشی کوتاه که به رژگونه و ریمل ختم
میشد چادرم رو انداختم سرم و رفتم بیرون.
صبحگاه داشتیم و متاسفانه این بار دیر نرسیده بودم،روی زمین نشستم و
مشغول بازی با سنگ ها شدم.
نمی رونم چقدر گذشته بود که با صدای صلوات جمع فهمیدم صبحگاه تموم
شده.
به سمت اتوبوس ابی و شماره 6خودمون رفتیمو
صبحانه بهمون چایی و نونی شبیه مقوا و عسل دادند،من که فقط چایی
خوردم،ترنم هم که نمی رونست چایی شیرینه
عسل رو ریخت توش و از زور گرسنگی مجبور شد به خوردنش رضایت بده...
اول رفتیم مسجد جامع خرمشهر.روی دیوارهای مسجد پر از نقاشی هایی در
ارتباط با جنگ و رزمنده ها بود.جای
ترکشی هم که زمان جنگ به مسجد خورده بود بهمون نشون دادند و بعد از
صحبت های دردناک اقایی که یک پاش
قطع شده بود بچه ها مشغول نماز خوندن شدند.
طبق گفته های حاج اقا غنی دوست اون اقا،ایم اقا پاشون تو عملیات ترکش
می خوره و بعد هم اسیر می شوند،پاشون
روز به روز داشته سیاه تر میشده که عراقی ها برای این که اون اقا نمیره
خودشون دست به کار می شوند .به خاطر
هزینه ی زیاد هم هیچ اسیری رو نمی فرستادند بیمارستان،پای این اقا رو هم
بدون کوچکترین بی حسی با اره برقی
قطع میکنند...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_52
تی از تصور اون صحنه هم حالم بد میشد.
برای اولین بار دید مثبتی نسبت به یک جانباز پیدا کردم،اصال باورم نمیشد
کسانی باشند که به خاطر دفاع از
کشورشون این همه بال رو به جون بخرند.
بعد از خوردن نهار تو اتوبوس به سمت موزه جنگ حرکت کردیم...
اولین چیزی که تو موزه توجهم رو جلب کرد،مجسمه هایی از شهیدان بود و
بعد هم سه تا ماشینی که به صورت
عمودی قرار گرفته بودند.رفتیم داخل و توی سالنی نشستیم و اقایی بعد از
صحبتی مختصر مستند ازادسازی
خدمشهر رو برامون گذاشت.
ومن دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،فقط خدا رو شکر
کردم که چراغ ها خاموش بود و ریملم هم
ضد اب بود...
بعد از دیدم مستند بچه ها رفتند تا اشیاء داخل موزه رو ببینند ولی من
ترجیح دادم برم تو محوطه موزه.شب شده بود
و همین که پام رو گذاشتم بیرون،رود کارون با اون پل خوشگل که به وسیله
چراغ های رنگی تزئین شده بود رو
دیدم.خیلی قشنگ بود
مشغول تماشا بودم که با صدای طاها از جا پریدم:
_خانم کیانی شما نمی خوایید داخل رو ببینید؟
برگشتم سمتش:
_نه ترجیح میدم همین جا باشم
همون موقع گوشیم زنگ خورد،خدا رو شکر زنگ گوشیم رو از اون اهنگ خز
یه یه قطعه نواخته شده توسط پیانو
تغییر داده بودم وگرنه پاک ابروم جلوی طاها رفته بود...نگاهی به طاها
انداختم،انگار با نگاه کنجکاوش منتظر عکس والعملمنبود
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_53
صفحه گوشیم رو نگاه کردم،یلدا بود...
خدا رو شکر خطو رو عوض کرده بودم وگرنه فرید ول کن نبود و هی زنگ میزد
و ابروم پیش طاها می رفت...حاال خوبه
بهش گفته بودم ازش خسته شدم و ول نمی کرد،حاال فرید بی خیال بقیشون
رو چی کار می کردم...
دوباره با صدای طاها به خودم اومدم:جواب نمی دید خانوم کیانی؟
لبخند ابلحانه ای تحویلش دادم و قبل از اینکه بیشتر ضایع بشم دکمه ی سبز
رنگ زو فشار دادم:
_سالم ابجی یلدای خودم
یلدا:علیک سالم یسنا خانوم،اگه ما زنگ نزدیم تو هم یه موقع زنگ نزنی از
خودت بهمون خبر بدیا؟!!
_دست پرورده ی شما هام،چی کار کنم که مثل خودتون بی معرفتم...
از قصد از فعل های جمع استفاده می کردم تا بفهمه منطورم به مامان و بابا
هم هست.
_شرمنده یسنایی حال مامانی زیاد خوب نبود درگیر اون بودیم
مامانی مامان مامانم و تک مادربزرگ من بود،از اون خانومای گل روزگار و تنها
فرد تو اقوام نزدیک من که نماز میخوند
و حجاب داشت.
از قصد از طاها فاصله نگرفته بودم تا فکر نکنه خبریه ولی با این حرف یلدا کم
کم ازش دور شدم.
_حاال حالش چطوره؟چیزی که نشده؟دوباره قلبش کار دستش داده اره؟
_بابا یکی یکی بپرس.خدار رو شکر که بخیر گذشت،دکتر گفا خطر رفع
شده.هیچی دیگه مثل همیشه دایی منصور
رفته خونه مامانی و سر ارث و میراث جر و بحث کردند،مثل اینکه این بار هم
بحث حسابی باال می گیره،مامانی هم
حالش بهم میخوره...