❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | علی زنده ست
ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...
ما همدیگه رو میدیدیم ... اما #هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای #سختتر بود ...
هر چند، بیشتر از #زجر شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط #آزارم میداد .. فقط به خدا التماس میکردم ...
- خدایا!! ... حتی اگه توی این شرایط #بمیرم برام مهم نیست ... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده !!
#بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یهعده از زندانیهای سیاسی رو #آزاد کنه ... منم جزءشون بودم ...
از زندان، مستقیم منو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بویِ ادرار ساواکیها ... و چرک و خون میداد ...
#بعد از ۷ ماه، بچههام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد .. اینها اولین جملات من بود :
علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی #زنده بود ...
بچههام رو #بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همهمون #گریه میکردیم ...
#ادامه_دارد ...
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | برای آخرین بار
این بار هم موقع #تولد بچهها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!!
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید ..
- الحمدلله که سالمن ...
+ فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!!
- همین که سالمن #کافیه .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به #خیری بچههاست .. دختر و پسرش مهم نیست!!
همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش #تنگ شده بود .. حتی به شنیدن #صداش هم راضی بودم!!
زمانی که داشتم از #سه #قلوها مراقبت میکردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم ..
اما واقعا دختر #عصای دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ..
سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی #کمککار من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچهها رو #بغل میکرد ... بند دلم پاره میشد!!
ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم .. انگار #آخرین باره دارم میبینمش .. نه فقط من، دوستهاش هم همین طور شده بودن ..
برای دیدنش به هر #بهانهای میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن .. موقع رفتن چشمهاشون پر #اشک می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه .. حتی #پدرم فهمیده بود .. این #آخرین دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ...
قسمت های قبل رو از دست ندین🌸
#ادامه_دارد ...
🌸🍃