eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
728 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ✨ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣ 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | برای آخرین بار این بار هم موقع بچه‌ها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!! وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن ... + فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!! - همین که سالمن .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به بچه‌هاست .. دختر و پسرش مهم نیست!! همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می‌زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش شده بود .. حتی به شنیدن هم راضی بودم!! زمانی که داشتم از مراقبت می‌کردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم .. اما واقعا دختر دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمی‌کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه‌ها رو می‌کرد ... بند دلم پاره می‌شد!! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می‌کردم .. انگار باره دارم می‌بینمش .. نه فقط من، دوست‌هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی‌گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم‌هاشون پر می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه .. حتی فهمیده بود .. این دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ... قسمت های قبل رو از دست ندین🌸 ... 🌸🍃