eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
725 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
شکوه مرد در تامین کردن زنه》...!! 😔متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به ... 👈مثلا زنه به مردش میگه: تازه برو آقاشونو ببین خجالت بکش... میخواید که این مرد راه بیفته با این حرفا؟ متاسفانه خانم از اون لحظه اولی که ورود میکنه به زندگی، میکنه. چی میگه؟ خواستگار داشتم ، اونم چه خواستگاری.. ✅ ببینید .. مرد اومده شده شوهر این خانم، خانمه میگه خواستگار داشتم .. اینجا و با این حرفا فاتحه‌ی تامین مردانه رو میخونن. چطور مردکشی میکنه زن؟؟ چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، ⭕️ خاااانم!!! گیرم این در شکست ، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که .. اینجا زندگی نمیشه .. آهای خانمایی که ایستادید و فشار میدید تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیرید... گیرم گرفتید ، اون امتیازه رو گرفتید بدونید مرده از دست رفت . تامینی رو پیدا کردید و بهش رسیدید، دور شد... اصلیه رفت. ادامه دارد ... @z_z_aramesh 4
💛💚💛 ۴ چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، خاااانم‼️ گیرم این در شکست ، تو اومدی تو، دیگه این در نمیشه که .. اینجا زندگی نمیشه .. آهای خانمایی که ایستادید و فشار میدید تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیرید... گیرم گرفتید ، اون امتیازه رو گرفتید بدونید مرده از دست رفت . تامینی رو پیدا کردید و بهش رسیدید، دور شد... اصلیه رفت. 🔺آخه این دیگه چجور تامینیه، آدم وقتی پای یک رفتاریش هزینه می‌پردازه ، باید میزان بهره‌شم محاسبه کنه. بنده بیام شادی کنم بگم این قلم رو گرفتم، میگن آقا چقدر پاش دادی؟ میگم دو میلیون!😳☹️ خب این قلم که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟ درسته که حساب کردی چی بدست آوردی اما حساب نکردی چی پاش دادی!!! 😔آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، مرده داره میپره، مرده داره میره. چون کلید مرد رو نمیشناسن.ــ @z_z_aramesh 4
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ... منتظر باشید!! 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ✨ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣ 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد پرید... لب‌هاش می‌لرزید ... چشم‌هاش پر از شده بود ... اما من بی‌اختیار از گریه می‌کردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه می‌کردم ... این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین ... جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه‌گرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا چشم‌های علی شکنجه کنن ... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این جدیدشون بود ... اونها منو جلوی چشم‌های علی شکنجه می‌کردن ... و اون ضجه میزد و فریاد می‌کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد ... با وجود، خودم رو کنترل می‌کردم ... می‌ترسیدم ... می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم‌هام به علی التماس می‌کردم ... و ته دلم خدا خدا می‌گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات‌مون ... به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه ... التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می‌کردم که ... بوی گوشت بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حس دوم     درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم .. باورشون نمی‌شد می‌خوام برگردم ایران!! هر چند، حق داشتن .. نمی‌تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن .. گاهی اوقات، ازم دلبری نمی‌کرد .. اونقدر قوی که ته دلم می‌لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم می‌خوام برگردم .. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه‌ست .. حالت صداش تغییر کرد!! توضیحش برام سخت بود .. - چرا مادر؟! اتفاقی افتاده؟ … + اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست، برا همین منم تصمیم گرفتم برگردم .. خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … - که گفت ..  پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت … من نمی‌دونم چرا بابا گفت بیام .. فقط می‌دونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم .. بارها نزدیک بود کل رو به باد بدم .. گرفت .. مامان نمی‌دونی چی کشیدم … من، تک و تنها، شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می‌کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می‌کنم .. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.. - چطور تونستی بگی تک و تنها .. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ … غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن زنگ زد : دکتر تیم جراحی عمومی بود .. خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه : دانشگاه با تمام شرایط و درخواست‌های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می‌گفت اینقدر خوشحال نباش .. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …    و حق، با حس دوم بود … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣