eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
729 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💚💛 ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه... 🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟ خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ... داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اس‌ام‌اس زد... 🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟ تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه، 🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانم‌ها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!! پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر ⁉️ ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 10
💛💚💛 ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه... 🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟ خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ... داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اس‌ام‌اس زد... 🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟ تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه، 🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانم‌ها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!! پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر ⁉️ ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 11
الان این زن چجوری پیداش شده؟ 👈تو که زندگی رو شروع کردی، هی با دور شدی... دور شدی.. دور شدی.. دور شدی.. دور شدی!! ❗️حالا اینقدر دور شدی که دیگه دیده نمیشی، و اولین خانمی که از کنارش عبور کنه دیده میشه. 🔅پس اگه خانمی دید پای زنی تو زندگیش پیدا شده، سیلی‌شو اول باید به خودش بزنه، مردکُشیش رو کرده، برا همینم مرد دیده شیرینی از این بدست نمیاد، رفته سراغ اون زن . 👈پا رو شکوه مرد گذاشتن... آخ که اگه ما زندگی کردن رو درست بشناسیم، 💯پس خانم درسته تو با فشار آوردن به درخواستت رسیدی اما مرد دور شد. اینم ببین. ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 12
🔰یه دسته از خانم‌ها هم هستند که نمی طلبند، به دو دلیل : ➖ یکی اینکه میگن: "خودش باید بفهمه"، من نمیرم غرورمو بشکونم. خانمی می‌گفت : خودش نباید بفهمه از کی منو خونه مامان نبرده؟ اون نباید بفهمه عید بعدش چیزی بیاره؟ اون نباید بفهمه تعطیلاته باید یک سفری ببره؟ اون نباید بفهمه خستم یک ماشینی بگیره؟ گرسنم یک چیزی بخره؟ اصلا درخواستشون رو نمیگن... انتظار دارن خودش بفهمه. ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 13
➖خانم‌هایی هم هستن که نمی‌طلبند به دلیل اینکه : می بینن نداره یا اینکه نمی‌کنه، خب بی‌خود برا چی خودمون رو خراب کنیم؟ حالا چون نمی طلبند پس آروم هستن؟ نخیر! روی حالت و رفتارشون داره اثر میذاره، با این اثرشون دارن مرد رو پایمال میکنن، دیدید؟!! + گاهی آقاعه میگه تو چته؟ - زن: هیچی .. + حالا ناراحتی ولش کن .. - نه هیچی .. + هممم !! یعنی خانم چه بطلبه چه نطلبه محصول چیه؟ •°پایمال کردن مرد°•. 💯👌✔️این میشه اون مشکل عمده زن ... که داره فوج فوج به سمتش مصیبت میاد. اون انتظار و گمان‌هایی که میکرد دیگه تو زندگی یافت نمیشه . راه درست کجاست؟ آیا اصلا مسیری هست که ما بریم و این اتفاق، اتفاق نیفته؟ ادامه دارد.... ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 14
💛💚💛 ۷ یه سوال: "میخوایم بریم خونه مادرمون"، یک درخواسته.. خانما چجوری این درخواست رو از مرد میکنن؟ دنبال جواب صحیح نمیگردم شما بگید، اون کاری که خانمها میکنند رو بگید تا بعد پایمال کردنو نشونتون بدم . نشون بدم که چجوری دارن پایمال میکنن .. بگید چجوری میگن؟ (جواب خانما) 👈 •°| پاشو بریم خونه مامانم |°• .. اصلا تو کی هستی که درخواست کنم .. حضرت شوهر!! حکم آمد ، پاشو بریم !! 👈میشه بریم؟ میای بریم؟ چرا نمیشه؟ چرا نمیای؟ چته که نمیای؟ پشتش فشار نشسته. 👈چقدر خوبه بریم، چقدر بده اگه نریم!!! می فهمی اینو؟ 👈مایلی بریم؟🔻 چرا مایل نیستی بریم مگه چته؟ 👈لطفا بریم، تو رو خدا دیگه ، جون مادرت ، بخاطر ..بهتره که بریم .. باید که بریم !! حالا الان میخوای ، فردا ، یک ساعت دیگه... بهتره که.. اون بایده که آمد .. حکمه صادر شد . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 15
حالا بذارید من بگم ... خانمها چیکار میکنن؟ یکی از این چند دستن .. ⭕️گروه اول: فکر می‌کنند چه زن های زرنگی هستند، مرد رو میندازند تو محاصره تا راه در رو نداشته باشه . میاد میگه علی بیکاری؟ چی بگه، بگه نیستم که دراز کشیده، بگه هستم بعدش چیه.. لذا آقاعه گاهی اوقات میاد میگه اقای دکتر من یک خانمی دارم شرور، میگم چرا اینو میگی؟ میگه وقتی دارم پول میشمارم، زنم میگه علی یکم پول داری بدی؟ بگم ندارم که این دسته پول تو دستمه که، بگم دارم که باز این میخواد ببره که! 🔺میگه من از پول دادن به این اذیت نمیشم ، از اینکه میاد گیرم میندازه حرصم درمیاد!! ⭕️گروم دوم خانمهایی هستند که فکر میکنند از گروه اول زرنگ ترند! نیازها رو میگن و اصلا هیچ شکوه و تامینی به ما نمیدن .. میگن بخاطر توعه، من که نمیخواستم خونه مامان برم!! گفتم بریم راجع به این وامی که تو میخوای حرف بزنیم . مگه نمیخواستی علی راجع به وام با بابام صحبت کنی؟ پاشو بریم بابام گفته دیر اومدیم، معطل توعه دیگه . یا میگه من گفتم بریم بخاطر آبروی تو که اونها گمان بدی نکنن ، من بخاطر خودت میگم . هم تامینه رو بگیر هم شکوهه رو به نام خودش صرف کنه . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 16
💛🧡💚 ۸ خانمی اومد به من گفت : 😌 دکتر من یک سر سوزن از شوهرم نخواستم، الان رفته سر من هوو آورده، گفتم تعجب می‌کنم چرا تا حالا تاخیر کرده، طلاقت نداده! گفت یعنی باید میخواستم؟ گفتم بله . گفت پس چرا میگن نخواین... گفتم منظور منم اونجور خواستنی که خانما میخوان نیست مثل نمونه ها .. آخه ببینید مرد با چی به شکوه میرسید؟ با تامین زن . 👈وقتی خانم میگه من تا حالا هیچی نخواستم، مرد شیرینیِ تامین کردن پیدا کرده؟ شکوه پیدا کرده ..؟ بعد تازه فکر میکنه داره فداکاریم میکنه . 🍂خانمهایی هم هستند جون در آر، خفه کن: تو رو خدا، جون من، جان فاطمه زهرا ، به ارواح بابات!! مثل کَنه می چسبن، بعدم اسمشو گذاشتن استدعا.. میگه دکتر خواهش کردم ازش، التماس کردم بهش، متاسفانه خانمها وقتی که یک درخواست دارن اول ضمانتش رو میکنن بعد درخواستشو . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 17
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، بار مُردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می‌فرستادم .. از در اتاق که رفتم تو .. مادر علی داشت بالای سر زینب می‌خوند .. مادرم هم اون طرفش، صلوات می‌فرستاد .. چشم‌شون که بهم افتاد حال‌شون شد .. بی‌امان، گریه می‌کردن!! مثل مرده ها شده بودم .. بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشم‌هاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمی‌داد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت .. دست کشیدم روی سرش .. - زینبم ... دخترم ... واکنشی نداشت .. - تو رو قرآن نگام کن .. ببین مامان پیشت .. زینب مامان؟!!.. تو رو قرآن .. دکترش، من رو کشید کنار .. توی وجودم قیامت بود .. با زبان بی‌زبانی بهم فهموند .. زینبم به امروز و فرداست .. دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود .. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، زینبم شدم .. اون می‌کرد .. من باهاش جون می‌دادم .. دیگه طاقت نداشتم .. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من .. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون .. رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم .. همون طور نشسته، بی‌اختیار از چشم‌هام فرو می‌ریخت .. - علی‌جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم .. هیچ وقت ازت چیزی .. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه نکردم .. اما دیگه ندارم .. زجرکش شدن بچه‌ام رو نمی‌تونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می‌بری .. یا کامل شفاش میدی .. و الا به وَلای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می‌کنم .. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش .. دیگه مسئولیتش با نیست!! اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشم‌هام پایین می‌اومد .. تمام سجاده و لباسم شده بود ... ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینب علی برگشتم بیمارستان .. وارد که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود .. چشم‌های سرخ و صورت‌های پف کرده... مثل مُرده‌ها همه وجودم کرد .. شقیقه‌هام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر می‌شد .. - علی‌جان؟ .. دخترت رو بردی؟!! هر قدم که به اتاق زینب نزدیک‌تر می‌شدم .. التهاب همه بیشتر می‌شد .. حس می‌کردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد .. می رفت و برمی‌گشت، مثل گهواره بچگی‌های زینب .. به در اتاق که رسیدم بغض‌ها ترکید .. مثل مادری رو به .. ثانیه‌ها برای من متوقف شد .. رفتم توی اتاق .. زینب نشسته بود .. داشت با خوشحالی با نغمه حرف می‌زد .. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم .. بی‌حس‌تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمی‌شد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشم‌هام رو باور نمی‌کردم!! به سختی بغضش رو کنترل می‌کرد .. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت .. یهو پاشد نشست .. حالش شده بود !! دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم .. روی تخت... - مامان؟؟!!... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیشکی باور نمی‌کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه‌اش نور بود، اومد بالای سرم .. منو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت : به مادرت بگو .. چشم جان !! اینکه شکایت نمی‌خواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با .. اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه .. اون مثل تو می‌مونه .. و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم!! بابا ازم گرفت اگر دختر خوبی باشم و هرچی شما میگی گوش کنم .. وقتش که بشه خودش میاد !! زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می‌کرد .. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می‌کردن .. اما من، دیگه صدایی رو نمی‌شنیدم .. حرف‌های علی توی سرم می‌پیچید .. وجود خسته‌ام، کاملا و بی‌حس شده بود .. دیگه هیچی نفهمیدم .. افتادم روی زمین ... ... 🌸🍃 ❣ ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣ 🎗
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می‌کرد که رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. می‌گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ‌تر میشه .. اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره‌م کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم .. - چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم .. ترکید .. این خونه رو کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره .. گوشه گوشه اینجا علی رو میده .. دیگه ، امان حرف زدن بهم نداد .. من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر می‌کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می‌کنم اما اشتباه می‌کردن .. حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می‌شد حس کرد ... کار می‌کردم و از بچه‌ها مراقبت می‌کردم .. همه خیلی حواسشون به ما بود .. حتی صابخونه خیلی مراعات حال‌مون رو می‌کرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه‌های من پدری می‌کرد .. حتی گاهی حس می‌کردم توی خونه خودشون کمتر خرج می‌کردن تا برای بچه‌ها چیزی بخرن .. تمام این لطف‌ها، حتی یه از جای خالی علی رو پر نمی‌کرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ بود .. تنها دل خوشیم شده بود .. حرف‌های علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی‌خورد .. درس می‌خوند .. پا به پای من از بچه‌ها مراقبت می‌کرد .. وقتی از سر کار برمی‌گشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود .. هر روز بیشتر علی می‌شد .. نگاهش که می‌کردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ می‌شد، فقط به زینب نگاه می‌کردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می‌بوسید .. عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهره‌اش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست .. ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کارنامه‌ات را بیار تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه‌هاشون رو داده بودن .. با یه برای ... بچه‌ی ، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!! - مگه شما مدام شعر نمی‌خونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامه‌ات رو بده پدر زنده‌ات امضا کنه!! اون شب، زینب نهار نخورده، هم نخورد و خوابید!! تا صبح خوابم نبرد .. همه‌ش به اون فکر می‌کردم ... خدایا... حالا با کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می‌دونم توی دلش ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می‌کردم که صدای اذان بلند شد!! با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود .. مات و شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !! دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست : - دیشب بابا اومد تو خوابم .. کارنامه‌ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد .. بعد هم بهم گفت : زینب، بابا؟!! کارنامه‌ت رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه‌ی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!! منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم .. منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!! مثل ماست وا رفته بودم .. لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!! حتی نمی‌تونستم پلک بزنم .. بلند شد، رفت کارنامه‌ش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم می‌لرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. با شخصیتش، همه رو مدیریت می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم .. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس کرد .. می‌ترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ... دیپلمش رو با معدل گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه ، پزشکی تهران قبول شد!! توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!! هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت .. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!! سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و شایع شده بود .. همون سال‌ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم .. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین .. - ازت درخواستی دارم .. می‌دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته .. به زینب بگو رو قبول کنه ... تو تنها کسی هستی که می‌تونی راضیش کنی!! با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .. خیلی جا خورده بودم .. و کردم .. فکر کردم یه خواب همین طوریه .. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود .. چند شب گذشت .. علی دوباره اومد .. اما این بار خیلی ناراحت!! - جان .. چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟.. به زینب بگو باید سومین درخواست رو کنه ... خیلی دلم سوخت .. - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو .. من نمی‌تونم .. زینب بوی تو رو میده .. نمی‌تونم ازش دل بکنم و جدا بشم .. برام ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد .. - هانیه جان .. باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت‌تره .. اگر اون دنیا من رو می‌خوای، راضی به رضای خدا باش ... گریه‌ام گرفت .. ازش محکم گرفتم .. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم .. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ‌ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود!! حدود ساعت از بیمارستان برگشت .. رفتم دم در استقبالش .. - سلام دختر گلم .. خسته نباشی .. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم .. - دیگه از خستگی گذشته .. چنان جنازه‌ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی‌خورم .. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم .. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد .. - مامان گلم .. چرا اینقدر گرفته است؟!! ناخودآگاه دوباره یاد افتادم .. یاد اون شب که اونطور روش گرفتن رو تمرین کردم .. همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می‌کنن؟ .. خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی‌کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب .. سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم ؟... دست‌هاش شل شد و من رو ول کرد ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کیش و مات دست‌هاش شل و من رو کرد .. چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود .. - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد .. و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا .. از کی تا حالا بزرگ‌تر واسه کوچیک‌تر میاره .. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه چیه؟... بقیه‌اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه هست .. هنوز نمی‌تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده .. - نه .. شایدم .. نمی‌دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم .. - توی چشم‌های من کن و درست جوابم رو بده .. این جواب‌های بریده بریده جواب من ... چشم‌هاش دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه .. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم .. دونه‌های درشت اشک از چشمش سرازیر شد : - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون .. اون توی اتاق .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خداحافظ زینب تازه می‌فهمیدم چرا علی گفت، من کسی هستم که می‌تونه زینب رو به رفتن کنه .. اشک توی چشم‌هام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال .. دیگه نتونستم خودم رو کنم ... - بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی ؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی‌خواد بره؟!! برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم‌هاش .. با حالت ملتمسانه‌ای بهم نگاه کرد .. التماس می‌کرد حرفت رو نگو .. چشم‌هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .. - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!! سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم .. - پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم .. التماس چشم‌هاش بیشتر شد .. گریه‌اش گرفته بود .. - خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه .. پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ... - برو جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری .. و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!! خب! نمی‌خواستم زینب رو ببینه .. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن .. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می‌کنیم .. زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی‌خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک‌های من سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعه‌ام خیس شده بود .. بچه‌ها، حریف آرام کردن من نمی شدن . ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣