💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۶
🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)،
خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه...
🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اساماس زد...
🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟
تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه،
🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانمها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!!
پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر #تو⁉️
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
11
الان این زن چجوری پیداش شده؟
👈تو که زندگی رو شروع کردی، هی با #طرز #درخواست_کردنت دور شدی... دور شدی.. دور شدی.. دور شدی.. دور شدی!!
❗️حالا اینقدر دور شدی که دیگه دیده نمیشی، و اولین خانمی که از کنارش عبور کنه دیده میشه.
🔅پس اگه خانمی دید پای زنی تو زندگیش پیدا شده، سیلیشو اول باید به خودش بزنه،
مردکُشیش رو کرده، برا همینم مرد دیده شیرینی #تامین_کنندگی از این بدست نمیاد، رفته سراغ اون زن .
👈پا رو شکوه مرد گذاشتن...
آخ که اگه ما زندگی کردن رو درست بشناسیم،
💯پس خانم درسته تو با فشار آوردن به درخواستت رسیدی اما مرد دور شد. اینم ببین.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
12
🔰یه دسته از خانمها هم هستند که نمی طلبند،
به دو دلیل :
➖ یکی اینکه میگن:
"خودش باید بفهمه"، من نمیرم غرورمو بشکونم.
خانمی میگفت :
خودش نباید بفهمه از کی منو خونه مامان نبرده؟
اون نباید بفهمه عید بعدش چیزی بیاره؟
اون نباید بفهمه تعطیلاته باید یک سفری ببره؟
اون نباید بفهمه خستم یک ماشینی بگیره؟
گرسنم یک چیزی بخره؟
اصلا درخواستشون رو نمیگن... انتظار دارن خودش بفهمه.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
13
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه :
می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خودمون رو خراب کنیم؟
حالا چون نمی طلبند پس آروم هستن؟ نخیر!
روی حالت و رفتارشون داره اثر میذاره، با این اثرشون دارن مرد رو پایمال میکنن،
دیدید؟!!
+ گاهی آقاعه میگه تو چته؟
- زن: هیچی ..
+ حالا ناراحتی ولش کن ..
- نه هیچی ..
+ هممم !!
یعنی خانم چه بطلبه چه نطلبه محصول چیه؟
•°پایمال کردن مرد°•.
💯👌✔️این میشه اون مشکل عمده زن ... که داره فوج فوج به سمتش مصیبت میاد.
اون انتظار و گمانهایی که میکرد دیگه تو زندگی یافت نمیشه .
راه درست کجاست؟ آیا اصلا مسیری هست که ما بریم و این اتفاق، اتفاق نیفته؟
ادامه دارد....
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
14
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۷
یه سوال:
"میخوایم بریم خونه مادرمون"، یک درخواسته..
خانما چجوری این درخواست رو از مرد میکنن؟
دنبال جواب صحیح نمیگردم شما بگید، اون کاری که خانمها میکنند رو بگید تا بعد پایمال کردنو نشونتون بدم .
نشون بدم که چجوری دارن پایمال میکنن ..
بگید چجوری میگن؟ (جواب خانما)
👈 •°| پاشو بریم خونه مامانم |°• ..
#یعنی اصلا تو کی هستی که درخواست کنم ..
حضرت شوهر!! حکم آمد ، پاشو بریم !!
👈میشه بریم؟ میای بریم؟
#یعنی چرا نمیشه؟ چرا نمیای؟ چته که نمیای؟
پشتش فشار نشسته.
👈چقدر خوبه بریم،
#یعنی چقدر بده اگه نریم!!! می فهمی اینو؟
👈مایلی بریم؟🔻
#یعنی چرا مایل نیستی بریم مگه چته؟
👈لطفا بریم، تو رو خدا دیگه ، جون مادرت ، بخاطر ..بهتره که بریم ..
#یعنی باید که بریم !!
حالا الان میخوای ، فردا ، یک ساعت دیگه... بهتره که.. اون بایده که آمد .. حکمه صادر شد .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
15
حالا بذارید من بگم ...
خانمها چیکار میکنن؟ یکی از این چند دستن ..
⭕️گروه اول: فکر میکنند چه زن های زرنگی هستند، مرد رو میندازند تو محاصره تا راه در رو نداشته باشه .
میاد میگه علی بیکاری؟
چی بگه، بگه نیستم که دراز کشیده،
بگه هستم بعدش چیه..
لذا آقاعه گاهی اوقات میاد میگه اقای دکتر من یک خانمی دارم شرور، میگم چرا اینو میگی؟
میگه وقتی دارم پول میشمارم، زنم میگه علی یکم پول داری بدی؟
بگم ندارم که این دسته پول تو دستمه که، بگم دارم که باز این میخواد ببره که!
🔺میگه من از پول دادن به این اذیت نمیشم ، از اینکه میاد گیرم میندازه حرصم درمیاد!!
⭕️گروم دوم خانمهایی هستند که فکر میکنند از گروه اول زرنگ ترند! نیازها رو میگن و اصلا هیچ شکوه و تامینی به ما نمیدن ..
میگن بخاطر توعه، من که نمیخواستم خونه مامان برم!! گفتم بریم راجع به این وامی که تو میخوای حرف بزنیم .
مگه نمیخواستی علی راجع به وام با بابام صحبت کنی؟ پاشو بریم بابام گفته دیر اومدیم، معطل توعه دیگه .
یا میگه من گفتم بریم بخاطر آبروی تو که اونها گمان بدی نکنن ، من بخاطر خودت میگم .
هم تامینه رو بگیر هم شکوهه رو به نام خودش صرف کنه .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
16
💛🧡💚
#حفظ_اقتدار_مرد ۸
خانمی اومد به من گفت :
😌 دکتر من یک سر سوزن از شوهرم نخواستم، الان رفته سر من هوو آورده، گفتم تعجب میکنم چرا تا حالا تاخیر کرده، طلاقت نداده!
گفت یعنی باید میخواستم؟ گفتم بله .
گفت پس چرا میگن نخواین...
گفتم منظور منم اونجور خواستنی که خانما میخوان نیست مثل نمونه ها ..
آخه ببینید مرد با چی به شکوه میرسید؟ با تامین زن .
👈وقتی خانم میگه من تا حالا هیچی نخواستم، مرد شیرینیِ تامین کردن پیدا کرده؟ شکوه پیدا کرده ..؟
بعد تازه فکر میکنه داره فداکاریم میکنه .
🍂خانمهایی هم هستند جون در آر، خفه کن: تو رو خدا، جون من، جان فاطمه زهرا ، به ارواح بابات!!
مثل کَنه می چسبن، بعدم اسمشو گذاشتن استدعا..
میگه دکتر خواهش کردم ازش، التماس کردم بهش،
متاسفانه خانمها وقتی که یک درخواست دارن اول ضمانتش رو میکنن بعد درخواستشو .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
17
زن_زندگی_آرامش🌻
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه : می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خو
فکر نکنی از همسرت چیزی طلب نمیکنی زن خوبی هستی
زن_زندگی_آرامش🌻
💛💚💛 #حفظ_اقتدار_مرد ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشا
بعضی ها هم که متاسفانه با فشار یچیزیو از همسر میخوان
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان، #هزار بار مُردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم ..
از در اتاق که رفتم تو .. مادر علی داشت بالای سر زینب #دعا میخوند .. مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد .. چشمشون که بهم افتاد حالشون #منقلب شد .. بیامان، گریه میکردن!!
مثل مرده ها شده بودم .. بیتوجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشمهاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمیداد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ..
دست کشیدم روی سرش ..
- زینبم ... دخترم ...
#هیچ واکنشی نداشت ..
- تو رو قرآن نگام کن .. ببین مامان #اومده پیشت .. زینب مامان؟!!.. تو رو قرآن ..
دکترش، من رو کشید کنار .. توی وجودم قیامت بود .. با زبان بیزبانی بهم فهموند .. #کار زینبم به امروز و فرداست ..
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود .. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، #پرستار زینبم شدم .. اون #تشنج میکرد .. من باهاش جون میدادم ..
دیگه طاقت نداشتم .. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من .. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ..
رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم .. همون طور نشسته، #اشک بیاختیار از چشمهام فرو میریخت ..
- علیجان ..
هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ..
هیچ وقت ازت چیزی #نخواستم ..
هیچ وقت، حتی زیر شکنجه #شکایت نکردم .. اما دیگه #طاقت ندارم .. زجرکش شدن بچهام رو نمیتونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری .. یا کامل شفاش میدی ..
و الا به وَلای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم .. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش .. دیگه مسئولیتش با #من نیست!!
اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشمهام پایین میاومد .. تمام سجاده و لباسم #خیس شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زینب علی
برگشتم بیمارستان .. وارد #بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود .. چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده...
مثل مُردهها همه وجودم #یخ کرد .. شقیقههام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر میشد ..
- #بُردی علیجان؟ .. دخترت رو بردی؟!!
هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم .. التهاب همه بیشتر میشد .. حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد .. می رفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب ..
به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید .. مثل مادری رو به #موت .. ثانیهها برای من متوقف شد .. رفتم توی اتاق ..
زینب نشسته بود .. داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد .. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ..
بیحستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمیشد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشمهام رو باور نمیکردم!!
#نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد ..
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت .. یهو پاشد نشست .. حالش #خوب شده بود !!
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم .. #نشوندمش روی تخت...
- مامان؟؟!!...
هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیشکی باور نمیکنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همهاش نور بود، اومد بالای سرم .. منو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت :
به مادرت بگو .. چشم #هانیه جان !!
اینکه شکایت نمیخواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با #من .. اما زینب فقط چهرهاش شبیه منه .. اون مثل تو میمونه .. #محکم و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم!!
بابا ازم #قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هرچی شما میگی گوش کنم .. وقتش که بشه خودش میاد #دنبالم !!
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد .. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن ..
اما من، دیگه صدایی رو نمیشنیدم .. حرفهای علی توی سرم میپیچید .. وجود خستهام، کاملا #سرد و بیحس شده بود .. دیگه هیچی نفهمیدم
.. افتادم روی زمین ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🎗
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که #خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه ..
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دورهم کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ..
- چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ..
#بغضم ترکید .. این خونه رو #علی کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره ..
گوشه گوشه اینجا #بوی علی رو میده .. دیگه #اشک، امان حرف زدن بهم نداد ..
من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن ..
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد ...
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم ..
همه خیلی حواسشون به ما بود ..
حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد .. حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن ..
تمام این لطفها، حتی یه #ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ #تلخ بود ..
تنها دل خوشیم شده بود #زینب .. حرفهای علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد .. درس میخوند .. پا به پای من از بچهها مراقبت میکرد ..
وقتی از سر کار برمیگشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ..
هر روز بیشتر #شبیه علی میشد .. نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید ..
عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به #جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهرهاش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش #شکست .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ..
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کارنامهات را بیار
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامههاشون رو داده بودن .. با یه #نامه برای #پدرها ...
بچهی #مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!!
- مگه شما مدام شعر نمیخونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه!!
اون شب، زینب نهار نخورده، #شام هم نخورد و خوابید!!
تا صبح خوابم نبرد .. همهش به اون فکر میکردم ...
خدایا... حالا با #دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش #غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد!!
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود ..
مات و #مبهوت شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !!
دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست :
- دیشب بابا اومد تو خوابم ..
کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ..
بعد هم بهم گفت :
زینب، بابا؟!! کارنامهت رو امضا کنم؟ ...
یا برای کارنامهی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!!
منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم ..
منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!!
مثل ماست وا رفته بودم ..
لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!!
حتی نمیتونستم پلک بزنم ..
بلند شد، رفت کارنامهش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم میلرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور #بزرگ شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمیاومد ..
با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد .. حتی #برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف میزدن ..
بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس #محرومم کرد .. میترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری #نشد ...
دیپلمش رو با معدل #بیست گرفت ..
و توی اولین کنکور، با رتبه #تک #رقمی، پزشکی تهران قبول شد!!
توی #دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!
هر جا پا میذاشت ...
از زمین و زمان براش #خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ...
مادرهاشون بهم #سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت .. اصلا باورم نمیشد ..
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها #عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!!
سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و #فرار #مغزها شایع شده بود ..
همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و #نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!!
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید ..
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد ..
ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد #خروج از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر #دیگهای رقم خورده بود ..
چیزی که #هرگز گمان نمیکردیم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم .. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ..
- ازت درخواستی دارم .. میدونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته .. به زینب بگو #سومین #درخواست رو قبول کنه ... تو تنها کسی هستی که میتونی راضیش کنی!!
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .. خیلی جا خورده بودم .. و #فراموشش کردم .. فکر کردم یه خواب همین طوریه .. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ..
چند شب گذشت .. علی دوباره اومد .. اما این بار خیلی ناراحت!!
- #هانیه جان .. چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟..
به زینب بگو باید سومین درخواست رو #قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ..
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو .. من نمیتونم .. زینب بوی تو رو میده .. نمیتونم ازش دل بکنم و جدا بشم .. برام #سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ..
- هانیه جان .. باور کن مسیر زینب، هزاران بار سختتره .. اگر اون دنیا #شفاعت من رو میخوای، راضی به رضای خدا باش ...
گریهام گرفت .. ازش #قول محکم گرفتم .. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ..
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود!!
حدود ساعت #یازده از بیمارستان برگشت .. رفتم دم در استقبالش ..
- سلام دختر گلم .. خسته نباشی ..
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ..
- دیگه از خستگی گذشته .. چنان جنازهام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمیخورم .. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم .. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ..
- مامان گلم .. چرا اینقدر گرفته است؟!!
ناخودآگاه دوباره یاد #علی افتادم .. یاد اون شب که اونطور روش #رگ گرفتن رو تمرین کردم .. همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس میکنن؟ ..
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمیکنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب .. سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم #کشوره ؟...
دستهاش شل شد و من رو ول کرد ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کیش و مات
دستهاش شل و من رو #ول کرد .. چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد .. #خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا .. از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر #شربت میاره .. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه #نهار چیه؟... بقیهاش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه #خبری هست .. هنوز نمیتونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی #پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ..
- نه .. شایدم .. نمیدونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..
- توی چشمهای من #نگاه کن و درست جوابم رو بده .. این جوابهای بریده بریده جواب من #نیست ...
چشمهاش دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه .. اصلا نمیفهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم .. دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد :
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون .. اون #رفت توی اتاق .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خداحافظ زینب
تازه میفهمیدم چرا علی گفت، من #تنها کسی هستم که میتونه زینب رو به رفتن #راضی کنه ..
اشک توی چشمهام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ..
دیگه نتونستم خودم رو #کنترل کنم ...
- بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی #جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمیخواد بره؟!!
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون...
زل زدم توی چشمهاش .. با حالت ملتمسانهای بهم نگاه کرد .. التماس میکرد حرفت رو نگو .. چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ..
- یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!!
سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم ..
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم ..
التماس چشمهاش بیشتر شد .. گریهاش گرفته بود ..
- خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ..
پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ...
- برو #زینب جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری ..
و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!!
خب! نمیخواستم زینب #اشکم رو ببینه ..
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن ..
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش میکنیم .. #هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمیخواستم دلش بلرزه ...
با بلند شدن پرواز، اشکهای من #بیوقفه سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعهام خیس شده بود ..
بچهها، حریف آرام کردن من نمی شدن .
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | سرزمین غریب
📌از این قسمت به بعد ..
👤راوی داستان، #زینب، دختر شهید است!
نماینده دانشگاه برای #استقبالم به فرودگاه اومد .. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد .. چند لحظه موند .. نمیدونست چطور باید باهام برخورد کنه ...
سوار ماشین که شدیم .. این تحیر رو به زبان آورد :
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ..
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت :
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک #انگلستان شده ..
نمیدونستم باید این حرف رو پای #افتخار و تمجید بگذارم .. یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ..
ولی یه چیزی رو می دونستم .. به شدت از شنیدن کلمه جهان #سوم عصبانی بودم .. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم میچرخید .. اما سکوت کردم ..
باید پیش از هرحرفی همه چیز رو #میسنجیدم، و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم ..
من رو به خونهای که گرفته بودن برد .. یه خونه #دوبلکس .. بزرگ و دلباز .. با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی .. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانههای #سنتی انگلیسی .. تمام وسایلش #شیک و مرتب ...
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم #عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ...
اما به شدت اشتباه می کردن ..
هنوز نیومده دلم
برای #ایران تنگ شده بود ..
برای مادرم ... خواهر و برادرهام ...
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف #پدرم اومده بودم .. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ..
خودم اینجا بودم .. دلم جا مونده بود .. با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣