اهل امر به معروف بودم. بارها به خانمهایی که حجاب
درستی نداشتند👩🌾 تذکر میدادم که؛ خانم حجابت رو درست کن☝️
یک بار تو کوچه داشتیم با مادرم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که...
از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! مادرم گفت :محمد بیا بریم کاری نداشته باش...😕
من جلو رفتم🚶 و به اون پسر باادب سلام کردم و گفتم: با این خانم چه نسبتی دارید؟
اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مسئولین سپاه انصارالحسین (ع) همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه
درست کنند خبردار شدم🗣 به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کردم😊
مسئولیت تقریباً چهل پرونده📑 از شهدا را به عهده ی من گذاشتند. این کار
تأثیر عجیبی روی من گذاشت حرکاتم عوض شد😳 وصیتنامه های شهدا رو
میخوندم و حال عجیبی پیدا میکردم😔
یادمه به مادرم گفتم: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه!😔 ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه🌹
اعتقاد داشتم که اگر این آثار جمع بشه📑 و در اختیار مردم قرار بگیره📃 تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی مذهبی مردم رو قوی میکنه🌹
خودم هم رابطه ی قلبی عجیبی با شهدا داشتم
فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکردم تا جايی که صدای
اعتراض خانوادم بلند میشد!
خیلی ولایتی بودم😍 نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشتم😍🌹 میگفتم :هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم😊
به کسانی که نسبت به مقام معظم رهبری دید خوبی نداشتند موضع میگرفتم
و با آنها بحث میکردم
یک بار توی تاکسی🚕 نشسته بودیم که راننده نسبت به
حضرت آقا موضع خوبی نگرفت ناراحت شدم😔 شروع کردم به بحث کردن اما راننده اهل منطق و صحبت
نبود😔 منم با ناراحتی از ماشین پیاده شدم
در فتنه ی سال 1388 جهتگیریم فقط ولایت فقیه بود🌹آن زمان چون ساکن تهران بودم کاملا در متن ماجرا قرار داشتم خیلی از اوضاع به وجود
آمده ناراحت بودم😔
میدانستم که نوک حمله ی دشمن فقط به سمت ولایت نشانه رفته😡 برای
همین خیلی جدی تلاش میکردم🙂 هر جا میرفتم درباره ی شرایط بحث میکردم و میگفتم: ما این همه شهید دادیم، این همه برای انقلاب خون دادیم
حالا افرادی مثل...و...بیایند 😡و ثمره ی خون هزاران شهید را به تاراج ببرند؟!😡 خیلی تلاش کردم تا جايی که میتوانستم میرفتم و در آرام کردن اوضاع کمک میکردم، میگفتم ما برای دفاع از ولایت جان میدهیم😍
اما نباید خشن با این افراد گمراه برخورد شود😔میگفتم اینها ناآگاه هستند. ما باید طوری رفتار کنیم که جذب ما شوند، نه اینکه دافعه داشته باشیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعتقاد داشتم باید کاری کنیم که اینها پی به اشتباه خودشان ببرند. تفکرات جالبی داشتم. در اوج دوران ناامنی و فتنه میگفتم: اگه من دست یکی از اینها رو بگیرم، برام بسه!🌹
در بحث ولایت پذیری و همچنین تسلیم بودن در برابر فرمان خدا میگفتم:
ولایت پذیری به زبان و به حرف راحت است، ولی در عمل خیلی سخت است🌹
امیرالمؤمنین (ع) درب خیبر را از جا کند و کسی جرئت مقابله با آن حضرت
را نداشت، اما ایشان مطيع و گوش به فرمان پیامبر (ص)و ولی خودش بود.
تا جايی که به ناموسش جسارت کردند و جلوی چشمان حضرت، همسرش
را شهید کردند، باز هم تحمل کرد! چون از طرف پیامبر مأمور به صبر بود.
ایشان اطاعت کردند و دست به قبضه ی شمشیر نبردند! اینطوری باید از
ولایت دم زد نه با زبان!!«
هميشه تو كامپيوترم سخنرانی های حضرت امام (ره)و مقام معظم رهبری
را داشتم😍. هر وقت برای تدريس به کلاس ميرفتم از نكات اين سخنرانيها
يادداشت ميكرم و در كلاس ميگفتم
زمانی که مأموریت میرفتم میگفتم: ما باید کاری کنیم که در خط
مقدم باشیم! اگر ما جلو نباشیم، به رهبری ضربه وارد میشود، آقا دلش به ما سربازهایشان خوش است.
بلاخره در آزمون📝 دانشگاه افسری شرکت کردم. چند ماهی گذشت اما خبری نشد😒 بعد از چند وقت گفتم: من قبول نشدم😔دوستم با تعجب گفت: برای چی!؟گفتم نمیدونم! خیلی خوب خونده بودم اما نمیدونم چرا قبول نشدم😔
هر وقت تو زندگی کم میاوردم یا حاجتی داشتم میرفتم سراغ شهدا🌹عصر جمعه ای بود که با دوستم رفتیم مزار شهدا
فردای آن روز رفتم سراغ یکی از دوستان که با هم آزمون داده بودیم،دوستم گفت: محمد، تو قبول شدی چرا نرفتی برای ثبت نام؟ گفتم :من اسم خودم رو ندیدم!😳خلاصه دوباره رفتم سپاه و متوجه شدم که قبول شدم😍
کارهای استخدامم تمام شد😍
ميگفتم: من برای شهدا کار کردم و از شهدا خواستم که این کار انجام بشه. ان شاءالله که نتیجه میگیرم🌹
همینطور هم شد😊 شهدا خیلی زود کمکم کردند و وارد سپاه شدم😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رفتم پیش مسئول گزینش بهشون گفتم: به یک👆شرط میخوام بیام سپاه.
گفت: شرط!؟ گفتم: اینکه من رو بفرستید جایی که سختیش زیاده!😊
مصاحبه هام با خودشون بود. توی مصاحبه خیلی اذیتم کردن😁 بهم گفتند تو برای کار اومدی و میخوای اینجا حقوق بگیر💵بشی!
اما من محکم روی حرفم ایستاده بودم که حتماً باید به جایی برم که سختیش
زیاده😊! مصاحبه قبول شدم و دوباره رفتم پیششون که جور کنه برم نیروی ویژه!😍 گفت تو از کجا فهمیدی که اصلا نیروی ویژه ای هست؟ گفتم رفتم و تحقیق کردم📃 که این نیروها عملیات بیشتری دارند و تصمیم گرفته بودم که برم نیروی ویژه!😊 آخرش هم رفتم😍
به سردار شهید علی چیتساز علاقه داشتم😍چون اطلاعاتی بودند، کارهای عجیبی انجام میدادند، تا عمق دشمن نفوذ میکردند وشجاعت زیادی داشتند💪میگفتم: جوان هستم، نیرو دارم💪 باید برم جاهای سخت کار کنم☺️ سعی میکردم بیکار نباشم. هر جا کاری بود انجام میدادم با اینکه مرتبط با وظیفه ام نبود😊
( راستی رفقا من در رشته تجربی درس می خوندم📚 با اینکه در بسیج و هیئت🏴 بسیار مشغول بودم اما از شاگردهای ممتاز بودم🔖 در کنکور شرکت کردم کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم اباد قبول شدم 🔖اما نرفتم😁 برای پسر درسخوانی مثل من رشته پایینی بود😅 خیلی تلاش کردم📚 کنکور سال بعد شرکت کردم📝 رشته ی دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدم همه بهم میگفتن آقای دکتر👨⚕اما پاسدار شدن رو به دکتر بودن ترجیح دادم😍 )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به یکی از دوستانم گفته بودم: اگه
اتفاقی برام افتاد، وسايلم رو گذاشته ام ماشين فلانی🚙، گوشيم📱 رو فلان جا گذاشته ام و...
یه ساعت⌚️نظامی خیلی قشنگی داشتم برادرم بدجورچشمش اون ساعتوگرفته بودچندباربهم گفت:داداش اون ساعتت رویادگاری بده به من!هی بهانه میاوردم آخرش که زیاداصرار کردگفتم:داش امیر،ان شاءالله بعدازاین مأموریت😊
یه هفته قبل از عروسیم یک گلوله💥 خورد به ديوار بعد كمانه كرده و
یکراست خورده بود زير چشمم😳! پدرم خبردار شد و آمد🚶 تهران.
دکتر زیاد رفتیم. هيچكدام زیر بار نمیرفتند
بلاخره بیمارستان🏥بقیة الله یک پزشک👨⚕قبول کرداین عمل رو انجام بدهدچهارشنبه در تهران رفتم اتاق عمل🏥،جمعه توهمدان عروسیم🎊 بود،کارتها✉️هم توزیع شده بود،عملم چهار ساعت🕙طول کشید.پدرم خیلی ترسیده بود😰
تا از اتاق عمل اومدم بیرون پدرم بغلم کرد و زد زیر گریه! 😭
پنجشنبه مرخص شدم و رفتیم🚶 به همدان، ترکش صورتم رو هم
یادگاری نگه داشتم😊! پدرم گفت: محمد جان آخه چرا شب عروسیت🎊🎉 باید این جوری بشه😔!
گفتم: اشکال نداره هر چی قسمت باشه همون میشه!😊 دو روز بعد از ازدواج💞 رفتم تهران محل کار☺️
یک بار هم تو سیستان در تعقیب اشرار دستم شکست،دوران آموزشی
هم پام شکست. خلاصه مرتب با مجروحیتدرگیر بودم😅
شبی هم که محمد برای آخرين بار رفت ما هیئت🏴 داشتیم.من دلشوره داشتم!😔قبل از رفتن هم به من گفت:بابا این مأموریت خیلی سخته، دعا کن موفق بشیم🌹تو خونه از همه خداحافظی کرد😔 اما من تا ترمینال🚌 با او رفتم
این دفعه نمیدونم چرا نسبت به قبل خداحافظیمون فرق کرد یه مقدار طول کشید! 😭
بوسیدمش😘 و رفت😔 اما دوباره برگشت! باز خداحافظی کردیم! سه باره
برگشت من رو نگاه کرد نمیدونم چی تو دلش بود
اما خودم کاملا حس میکردم که این دفعه خداحافظی مون خیلی فرق کرده😔این دفعه حرفهایی که زد بوی رفتن داشت! چشماش تو چشمم بود که رفت😭😭😭
زنده باد یاد شهدا
شهید وحید فرهنگی والا متولد۱۵مهرماه۱۳۷۰ واهل تبریز هستن
مصاحبه با همسر شهید فرهنگی والا
زنده باد یاد شهدا
سلام. منو که میشناسین؟ 😊 #حسین_مشتاقی هستم . از شهرستان نکا. ارادتمندم.✋
شهید مدافع حرم شهید مشتاقی
زنده باد یاد شهدا
مصاحبه با پدر شهید ایمان خزاعی نژاد
مصاحبه با پدر شهید خزاعی نژاد
زنده باد یاد شهدا
🌺بنام خدا پاسدار خون شهدا 🌺 با ذکر «یازهرا(س)» به میدان رفته ماییم ما پاسدار حرمت آل عباییم می لرز
مصاحبه با خواهر شهید مهدی صابری
بسم ربّ الشهداء و الصدیقین
صفایی ندارد ارسطو شدن ............ خوشا پر کشیدن، پرستو شدن
خوشا آنان که زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد
به عباس اقتدا کردند و رفتند
علمدار حسین سردارشان شد
سلام عرض ادب خدمت دوستان عزیز
و افسران جنگ نرم
بخصوص جانبازان و یادگاران ۸ سال دفاع مقدس و استادن ارجمند در عرصه روایت گری
من عذرخواهی میکنم از استادن عزیز درس تحویل استاد میدهم
روایت امروز از رزمنده بسیجی شهید والا مقام مدافع حرم آل الله سردار ذاکر حیدری
🌹 سردار شهید ذاکر حیدری دهم آذرماه سال 1343 در روستای لَلَه لو وَرزقان و در یک خانواده مذهبی، متوسط و تلاشگر متولد شد.
📆 چند سالی از اوج دوران شیرین پیروزی انقلاب اسلامی و شکوهمند کشورمان نگذشته بود که مقارن با سال سوم نظریِ دوران تحصیلی وی، جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان شروع شد.
✅ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم در کنار سایر بزرگان در فعالیتهای اجتماعی و عمومی که موردنیاز بود، شرکت میکرد.