هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من در تاریخ ۴۸/۸/۱۴ در بهشهر به دنیا آمد. در ایام نوجوانی حمید، جنگ تحمیلی آغاز شد و پسر بزرگم عباس به جبهه رفت.
حمید ۱۳ ساله بود که علاقهمند شد به جبهه برود. من و پدرش مخالفت می کردیم و می گفتیم شما کوچک هستید.
نرو.
ولی به هر ترتیبی که بود با دست بردن به شناسنامه و راضی کردن ما، به جبهه رفت.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من روی بحث حفظ حریم و نامحرم تأکید داشت. حتی روی خواهرانش هم خیلی حساس بود.
یادم هست گاهی اوقات حمید تا هشت ماه نمی آمد. خیلی به من سفارش می کرد که مراقب خواهرانم باشید و تنهایی آنها را جایی نفرست و به آنان بگو هر جایی نروند حتی در مراسم و مجالسی که نامحرم حضور داشت، نمی آمد.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من خیلی اهل شوخی بود. یه روز با هم حرف می زدیم. وسط حرفش گفت :مامان! اگر یه چیزی بهت بگم، بهم نمیگین من پررو هستم؟؟!!
گفتم : نه، شما حرفت رو بگو.
گفت : اگر من یک روزی زن بگیرم، کجا زندگی کنیم؟!
خندیدم و بهش گفتم : عباس اگر زن بگیره از اینجا میره. خواهرات هم بعد از ازدواج از اینجا میرن. شما اینجا میخوای برای چی بمونی؟!
هیچی نگفت و خندید.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
🌷 #برادرانه
ماجرای شهادت خودشون را سال ۶۲ قبل از اعزام به جبهه در خواب دیده بودند.
ایشان و شهید عباسعلی فرمنی در منزل شهید فرمنی با هم و در آن واحد، وقتی بیدار شدند برای هم تعریف کردند و متوجه عجایب خواب خود شدند.
برای من هم تعریف کردند من هم تعجب کردم ولی ۶ ماه قبل از شهادت بمن گفتند: ۶ ماه دیگر فرصت داریم آماده شویم، ۲ ماه قبل از شهادت گفتند: ۲ ماه دیگر بیشتر نمانده و شب شهادت من جامانده، مطمئن شدم امشب شب آخرشان است.
فرمانده ما که ایشان را دیده بود بمن گفت: چهره برادرتان بسیار نور بالا میزند.
گفتم: میدانم فرصت آخرشان است. آماده شهادت اند از دوسال پیش نه بلکه از سال ۶۲.
گفت: تو چه میدانی؟
گفتم: از زبان خودشان شنیدم.
🌸 #خواهرانه
اون زمان ، همه شوق 😊رفتن داشتن و برای دفاع از دین و میهن 🇮🇷 از هم سبقت میگرفتن .
مخصوصاً اگه توی خونهای یه نفر میرفت ؛ بقیه هم هوایی میشدن .
داداش عباس رفت جبهه .✌️
وقتی که برگشت ، همه اقوام برای دیدنش میومدن ؛ مثل زمانی که به دیدن زوار میرن .
داداش حمید هم سعی میکرد با هر نقشه و خواهش و التماس از پدر ، مادر و برادر رضایت بگیره و بره جبهه .
بالاخره موفق شد 🙂 ، رضایتش رو گرفت و رفت .
همیشه از دوستان شهیدش حرف میزد ، اسمهاشون رو مینوشت ✍ . میگفت :
من جا موندم .😔
واسه خودش مجلس ترحیم میگرفت . اطلاعیه درست میکرد و زمان مجلس ختمش رو هم مینوشت .
دوست نداشت اسیر بشه . آرزوی شهادت داشت و همیشه به ما میگفت :
دعا کنید شهید بشم .
آخر هم به آرزوش رسید و شهید شد
زنده باد یاد شهدا
بعد از عملیات والفجر هشت در مشهد بدیدن خواهرش اومد و از تله های خورشیدی و آب خروشان اروند گفت.
#مادرانه
آخرین بار ۲۵ روز اومده بود مرخصی. دوتا از بهترین دوستانش، عباسعلی فرمنی و علی عقیلی بودند.
انگار به دلش برات شده بود که این آخرین مرخصی اش است چون خیلی بهم بیشتر از قبل اهمیت می داد.
حتی توی این ۲۵ روز نمی گذاشت جایی برم.
میگفت این آخرین روزها کنارم باشید. یه روز داشتم سبزی پاک می کردم. با دستی که خراش داشت اومد جلوی من نشست و گفت با این دست منو شناسایی کنید.
همون موقع وصیت کرد و گفت برای ازدواج خواهرانم تله نذارید و به خونه و پولشون نگاه نکنید.
سر مزار من به هیچ وجه گریه نکنید چون دشمن نباید اشک شما رو ببيند.
🌸 #خواهرانه
اواخر آبان رزمندگان از جمله داداش حمید بمدت یه هفته برای مرخصی آمده بودند. 👩🚀
برنامه دید و بازدید خانواده و هر چی که داداش حمید دوست داشتند، براشون فراهم کردیم.🙂
سوم آذر، روزی بود که برای آخرین بار اعزام شدند.
تا شب چهارم دی که عملیات کربلای چهار شروع شد خبری نداشتیم.☹️😔
عملیات، شب ساعت ده شروع شد، ولی دیگه خبری از پیروزی نبود.
این عملیات برای رد گم کردن صدامیان بوده و شاید پیروزی این بود که عراق فکر کنه عملیات بزرگی که ایران قراره انجام بده، همین بود.😔
بنابراین خیالش جمع شد.
ولی عزیزان بسیاری در این راه بشهادت رسیدند و نیز اسیر شدند.😫
۱۷۵ اسیر دست بسته مربوط به عملیات ام الرصاص کربلای چهار بود.💔😔
هر کسی خبر شهادت داداشم رو می گفت، باور نمیکردم.😕
دائم خبر شهادت دوستان و همشهریان می رسید، ولی من فکرش را هم نمیکردم که داداشم شهید شده باشد.
خبرا دست بدست می گشت. خانواده آماده تشییع می شدند.
پیکر داداشم اشتباهی به شهر دیگه ای برده شده بود. داداش بزرگم و بقیه پیگیر قضیه شدند و بعد از ۱۴ روز پیکرش پیدا شد. 😭😢
مادرم شب خواب دیده بود که داداش حمید سوار بر اسب سفید با اوخداحافظی کرد. 🕊
ولی خوابش را بعدا تعریف کرد که من آمادگی شنیدن این خبر رو داشته باشم. 😥
واقعا خدا در اون لحظات با دادن صبر و تحمل به ما کمک کرد. 😢
روزهای سختی بود.😔
شناسایی و دیدن جسد داداش حمید درمحل قدیمی بسیج.💔
تشییع باشکوه، بخاک سپاری و مراسمات ختم سوم و هفتم و سال،
و سالهایی که گذشت، ولی حمید کوچولوی رشید ما برای همه ما جاودانه شد.💪
داداش مهربون و دوست داشتنی ما رفت ❤️ تا شاید ما کمی از دل زینب (س) باخبر باشیم.🍃
🔸 #شهادت ۶۵/۱۰/۴ # محل دفن- بهشت فاطمه
#شهید_حميدرضا_گودرزی🌹
زنده باد یاد شهدا
#مادرانه حمید من در تاریخ ۴۸/۸/۱۴ در بهشهر به دنیا آمد. در ایام نوجوانی حمید، جنگ تحمیلی آغاز
انالار داغ سهندین داغی تک بیرجه داغ اولدی
چوخلی بللر ده بوکولدی
قره بیرچک لر آغ اولدی
زنده باد یاد شهدا
وصیت نامه شهید حمیدرضا گودرزی
قسمتهایی از وصیت نامه شهید :
❤️ مادرم، پدرم
میدانم که می خواستید مرا درلباس دامادی ببینید، 😔
حالا هم برا دیدن من در درون لباس دامادی دیر نشده ،آیا نمیبینید که در کنار عروسم شهادت ودر جوارفرزندم آزادی سرافراز ایستاده ام .
📢 دشمن در کمین است واز هر ضعف شما سوءاستفاده میکند البته بفرموده" امام خمینی آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند" و شما باید استوار وبا اتکا به الله به راه خود ادامه دهید.
زنده باد یاد شهدا
والفجر 6 و الفجر 8 کربلای 4 کربلای 1 مهران
غصه های والفجر هشت را
بشنو از من ناله های رنج را
بغض های والفجر هشت را
از چه رو خود را زمين گير كرده ايم
اين چنين در منجلاب گير كرده ايم
🎂 #تولد_داداش_حمید
🌸 دوستان و #همرزمان حمید تو هر مناسبتی به مادرم سر میزنن و جای حمید رو براش پر میکنن.
زنده باد یاد شهدا
🎂 #تولد_داداش_حمید 🌸 دوستان و #همرزمان حمید تو هر مناسبتی به مادرم سر میزنن و جای حمید رو براش پر
امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر می یفتی یاد این دستان لرزان
تو همنشینی با جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان
شرمنده ام مادر دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو رو برنگردان