eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمی‌کرد و حتی خودش را به سختی می‌انداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا می‌برد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری می‌رفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمی‌گشتم. یادم هست هر دو سال بین کاروان‌های مختلف جست‌وجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها می‌رفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمی‌توانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمی‌گشت با ذوق و شوق فیلم‌های مراسم را به من نشان می‌داد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحص‌شده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت.
بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. می‌گفت مثل این است که یک معلم، دانش‌آموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده می‌شدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. سفرهایمان اغلب دیدار با خانواده‌ها بود؛ اصفهان، تهران، قم. صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار می‌ماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمی‌کرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام می‌داد، ترجیح می‌داد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمی‌کرد.
وقتی به خانه پدرم می‌آمدیم، در عین سادگی و بی‌آلایشی بسیار شوخ‌طبع بود. لحظاتی که صالح می‌آمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته می‌شد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمک‌کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. یادم هست وقتی از محل کار برمی‌گشت، در اوج خستگی به خانه آنها می‌رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت. چیدن میوه‌ها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام می‌داد. حتی اگر آنها می‌خواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل می‌گرفت و به راننده سفارش می‌کرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند. پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکرده‌اند...
بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگی‌ها انجام شد و ان‌شاءالله 28 آبان عازم‌ام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکان‌پذیر نبود. نمی‌توانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمی‌خواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس می‌کنم نمی‌توانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...» گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوق‌العاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.
... ظهر پنج‌شنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» من‌ومن ‌کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!» جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟» با اینکه گویا مدتها بود رایزنی‌هایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...
آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بود. حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانع‌کننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمی‌گذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من... احساس می‌کردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم می‌خورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم می‌گفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمی‌شوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود. نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت می‌دادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای نام شهادت را به زبان نمی‌آوردم. حتی به آن فکر نمی‌کردم. گفتم «هم دلم می‌خواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمی‌خواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود! می‌گفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور می‌توانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی می‌کنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»
(س) به صالح گفتم «از علاقه‌ات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.» بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترین‌ها را برای شما داده‌ام، از من پذیرا باشید»
دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر می‌بردم. واقعاً لحظه‌ای تلفن همراه را از خود دور نمی‌کردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعه‌ها تماس می‌گرفت. هفته‌های آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس می‌گرفت. تلفن‌ها خود به خود قطع می‌شد. هر بار تماس می‌گرفت، می‌گفتم «دلم می‌خواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» می‌گفت «من قطع نمی‌کنم، خودکار قطع می‌شود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار می‌کردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم» اغلب حرف‌هایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفن‌ها کنترل می‌شود» اما من نمی‌توانستم، دائماً می‌گفتم که «دلم تنگ شده...کی می‌آیی؟» صالح لحظاتی سکوت می‌کرد، من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره‌ و راه‌کاری نداشت، سکوت می کرد. می‌گفت «می‌دانی که تلفن‌ها کنترل می‌شود؟» می‌گفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».
بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی می‌رفتیم، می‌گفت «می‌دانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم می‌خندیدم و دعا می‌کردم چراکه به خودم می‌گفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح می‌گفتم «دعا می‌کنم، اما خواهش می‌کنم دائماً تکرار نکن!» من واقعاً دلم می‌خواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا می‌رفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانواده‌ها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیده‌اند. واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمی‌رفت، نمی‌توانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.
وقتی شهید شد تا لحظه‌ای که پیکرش را ندیدم، باورم نمی‌شد، دعا می‌کردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس می‌کردم به یک مأموریت عادی رفته و برمی‌گردد. از خدا می‌خواهم کمک کند تا زنده‌ام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی می‌کردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم می‌خواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.
خلاصه دوران و در نهایت ... پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجه‌داریسپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوق‌دیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد. در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمدحسین است که در فروردین 1394 متولد شد. با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد. سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، درگلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
1364 تولد در بَهنَمیر بابلسر 1371 ورود به مدرسه 1372 ورود به فعالیت‌های پایگاه مقاومت بسیج مسجد 1382 مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم 1382 کنکور و قبولی در رشته رایانه دانشگاه آزاد بابل 1382 استخدام در سپاه و انصراف از دانشگاه و استخدام در سپاه 1383 کنکور مجدد و قبولی در رشته حقوق (درکنار اشتغال به کار سپاه) 1388 سفر حج عمره 1391 (5 اسفند) ازدواج: عقد 1392 (17 اسفند) ازدواج: عروسی 1394 (فروردین) تولد فرزندش محمدحسین 1394 (26 آبان) شروع دوره آموزشی جهت اعزام به سوریه 1394 (اول آذر) اعزام به سوریه 1394 (16 بهمن) شهادت 1394 (20 بهمن) تشییع در شهرهای بابلسر و بَهنَمیر 1394 (21 بهمن) تشییع در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و خاک‌سپاری در گلزار شهدای علی ابن جعفر علیه‌السلام قم (قطعه 22) روحش شاد
ولی ... پیکرش را زود آوردند. آرام و مطمئن در خوابی عمیق فرو رفته بود. بالای سرش نشستم و لحظاتی که نمی‌دانم چقدر بود و چطور گذشت. با او نجوا کردم. این بدن سرد و خموشِ عزیزترین فرد زندگی‌ام بود که آرام و بی‌صدا در کنارم قرار می‌گرفت. مطمئن بودم که مرا می‌بیند و صدایم را می‌شنود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. احساس کردم سال‌هاست که او را ندیده‌ام و به‌اندازه سال‌ها با او گفتنی‌ها دارم. حرف‌هایم را که زدم، سبک شدم. به صالح می‌گفتم: «کاری کردی که به من عزت دادی. شهادت و رفتن تو باعث شد که پیش خدا سربلند بشیم.» با او که خداحافظی کردم؛ باری بزرگ از قلبم برداشته شد. دیگر رفتنش را با همه وجود باور کردم. گفتم: «اللهم تقبل منّا هذا القلیل. خدایا این هدیه را که در برابر عظمت لطف و کرم تو ناچیز است از من پذیرا باش.» بلند شدم. مثل صالح، محکم و استوار روی پاهایم ایستادم. هدیه‌ای را که در راه حضرت زینب سلام‌الله‌علیها دادم مرا نیز زینبی ساخته بود. می‌دانستم صالح هم از من می‌خواهد که محکم و استوار باشم و خم به ابرو نیاورم. همیشه توصیه می‌کرد که از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها صبر بخواهم. می‌گفت: «صِرف شرکت در مجلس روضه که هنر نیست. این اشک‌ها و روضه‌ها باید بهانه باشد تا از اهل‌بیت علیهم‌السلام الگو بگیریم.»
احساس کردم همه می‌خواهند بدانند چه حرفی برای گفتن دارم. گفتم: «خوشحالم و از ته دل راضی که بهترین دسته گل زندگی‌ام را تقدیم راه اهل‌بیت علیهم‌السلام کردم. مگر نه آن‌که گفته‌اند از بهترین‌های خود در راه خدا هدیه بدهید؟ من بهتر و عزیزتر و گران‌بهاتر از صالح چه داشتم که به پیشگاه دوست تقدیم کنم؟ خوشحالم که صالحِ من به آرزوی دیرینه‌اش که سال‌ها برای به دست آوردن آن اشک ریخت و دعا کرد، رسید. خوشحالم که او دیگر شرمنده شهدا و خانواده‌هایشان نیست. اللهم تقبل منّا هذا القربان.»
بسم رب الحسین درود بر امام امت، نایب بر حق امام زمان علیه‌السلام حضرت امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی). عزیزان من حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپردند و نکند در امانت خیانت کنید. این امانت، امانت الهی است. وظیفه همه ماست که از این انقلاب و دستاوردهای آن پاسداری کنیم. دست از این ماه تابان برندارید چرا که این ماه از خورشید عالم‌تاب نور گرفته و بازتاب می‌نماید. همان‌طور که امام خمینی (ره) فرمودند: «پشتیبان ولایت‌ فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.» پشتیبان واقعی باشید و نکند به خود آیید و خود را توّاب معرفی کنید که آن روز هم پایان جهل نیست. خدایا از تو یاری می‌خواهم که مرا توان دهی تا در راه رضای تو قدم بردارم و هدفی جز رضایت تو نداشته باشم. ما می‌رویم تا مقابل دشمنان قسم‌خورده اسلام بایستیم و ان‌شاءالله با ایستادگی در برابر ظلم و با از میان برداشتن آنان زمینه‌ساز ظهور حضرت آقا امام زمان علیه‌السلام باشیم و به اذنِ الله زمانی که مهدیِ فاطمه علیهماالسلام ندای «یا لثارات الحسین» برآورد لبیک بگوییم و جزو سربازان آن حضرت باشیم.
تشییع شهید معزز
تشییع شهید معزز
خب این معرفی هم به پایان رسید... هرچند زود تموم شد و دلمون می خواست بیشتر از حضورتون استفاده کنیم.. البته شهدا زنده اند و ما مردیم... دعا کنید همونطور که در لحظه لحظه زندگی ما حاضرید، ما هم تا پایین عمر با شما باشیم نه سربار که سرباز امام زمان و با عاقبت شهادت جات در قلب ماست، قدم بر چشم گذاشتید و در گروه ما حاضر شدید، ما رو از دعای خودتون بی نصیب نفرمایید... محتاج دعا و نگاه پاک شما هستیم 😔😭🌹🌹🌹🕊🕊 التماس دعا برای حاجتمندان و حاضران در گروه
شادی روح شهدای گلگون کفن، به خصوص شهید گرانقدر؛ پاسدار ولایت مدار فاتحه و صلواتی ختم کنید. 🌹🌹🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ 🎤 ۱۶۷ (سخنرانى امام عليه السّلام در آغاز خلافت در سال 35 هجرى، نوشتند كه نخستين سخنرانى آن حضرت است) 💠1.ويژگى هاى قرآن همانا خداوند بزرگ كتابى هدايت گر فرستاد، نيكى و بدى، خير و شر را آشكارا در آن بيان فرمود:. پس راه نيكى در پيش گيريد، كه هدايت شويد. و از شر و بدى پرهيز كنيد تا در راه راست قرار گيريد. واجبات واجبات در انجام واجبات كوتاهى نكنيد تا شما را به بهشت رساند، همانا خداوند چيزهايى را حرام كرده كه ناشناخته نيست، و چيزهايى را حلال كرده كه از عيب خالى است، و در اين ميان حرمت مسلمان را بر هر حرمتى برترى بخشيد و حفظ حقوق مسلمانان را به وسيله اخلاص و توحيد استوار كرد. 💠2.ويژگى هاى مسلمانى پس مسلمان كسى است كه از مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد. به سوى مرگ كه همگانى است، و فرد فرد شما را از آن گريزى نيست بشتابيد، همانا مردم در پيش روى شما مى روند، و قيامت از پشت سر، شما را مى خواند. سبكبار شويد تا به قافله برسيد، كه پيش رفتگان در انتظار باز ماندگانند. از خدا بترسيد، و تقوا پيشه كنيد زيرا شما در پيشگاه خداوند، مسئول بندگان خدا، و شهرها، و خانه ها و حيوانات هستيد.  خدا را اطاعت كنيد و از فرمان خدا سرباز مداريد، اگر خيرى ديديد برگزينيد، و اگر شر و بدى ديديد از آن دورى كنيد. 🌴🌴🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بخش هایی از کتاب سربلند 🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹 🥀قسمت نهم🥀 می خواستند شهید را ببرند روستایشان. پیام داد:《اجازه می دی برم؟》 گفتم :《برو》 گفت:《تو نمیای؟》 گفتم:《نه، خونه خیلی آشفته است. نمی تونم بیام. فکرم مشغولشه.》 نوشت:《ممنونم که همه جا هم قدم و پشتم هستی.》 سریع جوابش را دادم:《برو درگیر پیام دادن هم نشو. از فضا استفاده کن و لذت ببر.》 آخر شب برگشت. با حسرت گفت:《نمی دونی ازش چه استقبالی کردن!... چه جمعیتی!》 از ته دل آه کشید:《زهرا! اگه بمیریم دَه نفر میان زیر تابوتمون؛ اونم با هزار زور.. مردم داشتن خودشونو برای این شهید می کشتن.》 تا صبح مدام از شهادت حرف زد. اشک می ریخت و می گفت:《اگه شهید شم برای همیشه هستم؛ اگه بمیرم دیگه نیستم و اون وقت نفست بند میاد... من و تو نمی تونیم از هم دور بشیم، ولی باشهادت شاید بشه.》 برای اینکه از این فضا بیرون بیاید، گفتم:《باشه، فقط با همون شرط هایی که تو ماشین عروس گفتم، حوری موری لغو!》 وسط اشک هایش خندید و گفت:《باشه، قول میدم حوری موری لغو!》 فردا صبح ساعت نُه رفتیم تشییع شهید. وقتی آمدند پیکر شهید نوری را داخل قبر بگذارند، گفتند:《خانمش برای آخرین بار بیاد شهیدش رو ببینه.》 من هم دنبالش رفتم. نصف صورتش رفته بود. لبخند قشنگی روی لبش بود. شیب الخضیبی اش را که دیدم، حالم بد شد. آمدم عقب. رفتم بین شهدا نشستم و گریه کردم. آمد آرامم کند. می دانست علت این حال خرابم چیست. -بابا حالا کو سوریه؟ کی ما رو می بره؟ من هنوز دو ماه مفید لشکر نبودم. مدام از این دوره به آن دوره. اصلا مگه الکیه که کسی رو ببرن سوریه؟ خیالت تخت... حالاحالاها هستم. پیر می شیم از این آقاجون چی ها میشم. تازه میخوام باباجی پنج تا بچه بشم. مزار شهید علیرضا نوری شد پاتوق هر شبمان. پرچم ایران انداخته بودند روی قبر. می گفت :《نگاه کن! ببین چقدر خوشگله ؛ یکی از فرق های کوچیکش همینه؛ برای مرده پارچه مشکی می ندازن، برای شهید پرچم متبرک.》 یک شب که بین قبور شهدا قدم می زدیم ، کم کم سر از قطعه ی اموات در آوردیم. نشستیم بالای سر یکی از قبر های خالی. گفتم:《دلم می خواد برم داخل این قبر.》 گفت:《شبه، می ترسی》 خیلی اصرار کرد تا منصرف شدم. وقتی به ته قبر نگاه می کردم انگار بلند ترین پرتگاه را می دیدم. پای آن قبر خیلی گریه کردم. به حال خودم و خودش و اعمالمان. برگشتم و گفتم:《محسن شهید شو! نمیری یه وقت!》 گفت:《دعا کن.》 ادامه دارد.. 🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun🕊🕊🕊🕊
زبان زندگي نامه و وصيت نامه شهداي انقلاب از كم سن و سال ترين تا مسن ترين شهيد شهرستان ساري به عنوان مركز اصلي همراهي و پشتيباني دوران انقلاب در مازندران، بيانگرميل و رغبت وافر مردمان اين ديار براي حذف استبداد و تاريخ ظالمانه ستم شاهي از اين كيان است. 🌷معرفی سه 🍃🌸 🍃🌼 🍃🌺 💠ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆شنبه ۹۸.۱۱.۱۹ ⏰ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
دستها وقتے به آسمان مے رسند ڪه طعم خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨ سلام خدا بر دستهایے ڪه خاڪ را خانۀ خدا ڪردند. 🌷
💔کسی چه می داند که در دل مادران شهدا چه می گذرد؟ 😔مادر پیر که می شود اش هم بیشتر می شود 👌و گاهی یک عکس تمام سهم او از و زندگی است.... 🍂🌸 روز اکرام و @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🍃🌷🍃
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی به علی مونس و هم خانه و همسر باشی قسمت این بود که در زندگی مشترکت به عزیزان دل فاطمه مادر باشی ◼️ رحلت جانسوز مادر سقای آب و ادب و علمدار دشت کربلا، شاه بانوی بنی هاشم، حضرت امّ البنین(علیها السلام) بر تمامی شیعیان و محبّان تسلیت باد