eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت !! 🔹 ✨رد شدن از کولاک و برف و یخبندان 📌پس از آزادی شهر میرآباد و ارتفاعات کچل‌آباد، ما عملیاتی بسیار سخت و سنگین پیش رو داشتیم که طی آن باید نیروها از رودخانه‌ای پر آب و خروشان رد میشدند. 📌 یکسری از نیروها با سردار سر لشکر تو میرآباد بودند و یکسری هم برای پشتیبانی در پادگان پیرانشهر استقرار داشتند . 📌همه چیز آماده بود تا اینکه اتفاقی که نباید می‌افتاد، اتفاق افتاد و آن بارش بسیار سنگین برف پاییزی در کردستان مخصوصٱ منطقه سردسیر پیرانشهر بود. برف همه ما رو زمینگیر کرد. 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ...
زنده باد یاد شهدا
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت !! 🔹 #قسمت_اول ✨رد شدن از کو
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 📌برف کردستان هم که ده سانت یا بیست سانت نبود، بلکه‌ حداقل نیم متر بود. 📌کولاک و سرمای سختی راه افتاده بود و جاده بسته شده و ارتباط تیپ با و نیروهایش که‌ در میرآباد بودند، بطور کلی قطع شده بود . 📌از طرفی هم شهید گرانقدر سردار سرلشکر که نگران و نیروها بودند، طبیعی بود . 📌 بلاخره به همراه چند نفر توسط یک‌ دستگاه تویوتا کالسکه‌‌ایی که هر چهار چرخ رو زنجیر بسته بود، به همراه بنده با یک قبضه تیر بار دوشکا بطرف میرآباد حرکت کردیم‌. 📌وقتی در جاده قرار گرفتیم بعضی از جاها یک متر برف بود و جاهای دیگر تا دو متر برف جاده را پوشانده بود و عملا کار حرکت ما رو سخت کرده بود. 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ....
زنده باد یاد شهدا
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 #قسمت_دوم 📌برف کردستان
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 📌ساعت حدود ده صبح بود و با هر زحمتی که بود به نیمه جاده رسیده بودیم. 📌چون خدمه تیربار دوشکا دائم هوشیار و پشت تیربار می‌ایستاد به همین دلیل دستانم با توجه به دستکش پشمی یخ زده بود . 📌به یک سرا شیپی رسیدیم . تویوتای کالسکه‌ای جلوتر از ما حدود بیست متر فاصله داشتند. اما تویوتای ما دو چرخش زنجیر بسته بودیم و به‌ همین دلیل حرکت ما بسیار سخت و کند بود . 📌به سربالایی رسیدیم ارتفاع برف بسیار زیاد بود و از حرکت بازماندیم. ارتفاع برف آنقدر زیاد بود که تا زیر لبه شیشه‌ های بغل برف آمده بود. 📌شهید بزرگوار با دیدن ما که از حرکت مانده بودیم بلافاصله بطرفمان با پای پیاده حرکت کردند. البته با سختی و زحمت از روی برف حرکت میکردند و بعضی جا غلط میخوردند . 📌همیشه در ماشین ما بیل و کلنگ بود و سریع شروع به پاک کردن برفها از زیر چرخها کردیم که‌ در این حین با در دست داشتن‌ یک‌ جفت زنجیر به ما رسیدند و بلافاصله شروع به کار کردند. هرچه اصرار کردم شما کار نکنید قبول نکردند و مشغول برف روبی بودند. 📌حتی به ما فرمود که کار برای خدا لذت دارد و حاضر نیستم ازاین لذت محروم شوم . 📌دستانم یخ زده بود حتی آثار کبودی روی دستم پیدا بود .اما به قول کار برای خدا هم ارزشمند بود و‌هم‌ لذت داشت . 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ....
زنده باد یاد شهدا
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 #قسمت_سوم 📌ساعت حدود ده
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 📌 بلاخره توانستیم مقداری از برف چرخها را پاک کنیم. زمانی که زنجیرها را بستیم، به حرکت ادامه دادیم. 📌حدود بیست کیلومتر به مقصد مانده بود . هر چه جلوتر میرفتیم هوا سردتر و کولاک شدیدتر میشد . 📌ساعت ۱۲ ظهر بود آنقدر کولاک شدید بود که به سختی میدیدم و مثل آدم برفی شده بودم. سرما تا استخوان رسیده بود. 📌در این حین بود که صدای اذان از رادیو پخش شد. دیدم تویوتای شهید متوقف شد. فهمیدم که شهید بخاطر نماز ایستادند. 📌زمانی که به آنها رسیدم، دیدم شهید و همراهانش مشغول وضو گرفتن هستند. ما هم از ماشین پیاده شدیم . از شهید نازنین یک لیوان پلاستیکی آب گرفتم و شروع به وضو گرفتن شدم . 📌 فرمودند که میتوانید روی پوتین مسح‌ بکشید. به دو علت: یکی وقتمان کم بود و علت دیگرش ناامن بودن منطقه بود نماز در آن سرما و کولاک بسیار لذت بخش بود و بیادماندنی ... 📌به حرکت ادامه دادیم و بسیار کند پیش میرفتیم.تا اینکه به گردنه رسیدیم و شاید حدود پنج کیلومتری از گردنه عبور کردیم. 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ...
زنده باد یاد شهدا
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 #قسمت_چهارم 📌 بلاخره تو
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 📌هوا آنقدر سرد بود که چشمانم به سختی میدید و هر لحظه کولاک برف شدیدتر میشد. دستانم کاملا یخ زده بود، اما چون کار برای هدفی مقدس که به خداوند ختم میشد ، سختی کار برایمان معنی نداشت . 📌ناگهان چشمم به ستون ماشین تویوتا خورد. از اینکه نیروهای را دیدم خوشحال شدم . 📌تقریبا به هم نزدیک شدیم که صدای انفجار یک باره ما را غافلگیر کرد. 📌درگیری یک لحظه شدید شد بچه‌‌ها سریع در هر نقطه سنگر گرفتند و همگی در برف پنهان شدند. 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ....
🌹✨🌹 🕊 🔻 ۴ ✨ رمز عملیات: یالله ،یاالله ،یاالله 🔻محور شهر سلیمانیه - پنجوین عراق 🔻هدف عملیات آزاد سازی بخشی از خاک جمهوری اسلامی ایران و تصرف ارتفاع سوق‌الجیشی و مهم کانی‌ مانگا و سایر ارتفاعات و همچنین تصرف دره شیلر و لری که گذرگاه مهم و استراتژیک ضدانقلابیون دموکرات و کومله به عراق 🗓 تاریخ ۲۷ مهر سال ۱۳۶۲ 🔹 توسط یگانهای سپاه لشکرهای محمد رسول‌الله (ص) و علی ابن ابیطالب (ع) سه گردان از تیپ 📌نبی اکرم(ص) 📌تیپ القدیر 📌عاشورا ، 📌تیپ امام رضا(ع) 📝 عملیات در سه مرحله بایستی انجام میشد . جالب اینجا بود عراق دو ماه قبل از عملیات در خندق‌های شیاری منتظر بود و کلٱ عملیات سی و سه روز به طول انجامید . و یکی از نقاط آزاد شده که خیلی هم حساس و استراتژی بود بلندی‌ های سوزن و سور کوه بود . 🔸اما گردان ما روی بلندی سوزن، یک نقطهٔ حساس برای هر دو کشور بود. 🔸چند روزی از عملیات مرحله یک و دو گذشته بود . دائم منطقه زیر آتش بی امان آتشبارهای کاتیوشا و توپهای ۱۳۰ م.م و ۱۲۲ م.م و ۱۵۵ .م.م اتریشی و خمپاره‌های ۱۲۰ و ۸۱ و مینی کاتیوشا بود و در روز چندین مرتبه جنگنده‌های میگ و سوخو، منطقه رو بمب‌‌ باران میکرد. 🔸روی بلندی سوزن دو قبضه توپ ضد هوایی ۲۳ م.م مستقر بود . 🔸یکی از شبها که اتفاقٱ هوا هم سرد و همراه با وزش باد بود، پشت بی سیم اعلام کردند که فردا صبح عراق قصد پذیرایی دارند و احتمال بمب باران شیمیایی هم هست 🔸بچه‌ها باید آمادگی کامل رو باید داشته باشند . 🔸منطقه مریوان مخصوصا خاک عراق آن ارتفاعات در آخر مهر ماه سفید پوش میشود و هوا خیلی سردتر از نقاط دیگر میشود . 🔸به هر حال ما باید تا صبح نقاط ضعف مقری که مستقر بودیم رفع میکردیم و این زحمت و کار زیادی داشت همه از فرمانده گردان تا نیروی عادی مشغول شدیم . تیربارهای دوشکا که چهار قبضه بود رو در نقاطی که باید نصب میشد، مستقر کردیم. چند قبضه خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ و مینی کاتیوشا و تقریبا دو قبضه تفنگ ضد تانک ۱۰۶ داشتیم . شروع کردیم به گونی پر کردن از خاک و سنگ و برادر اسماعیلی فردی مخلص، مؤمن ، خوشرو و قاطع بود و فرمانده گردان بود و بنده هم با سن و سال کمی که داشتم مسئول ادوات گردان بودم. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_اول ✨ رمز عملیات: یالله ،یاالله ،یاالله 🔻محور
🌹✨🌹 🕊 🔻 ۴ 🔸تا وقت نماز صبح خواب روی چشم کسی نرفت و آثار خستگی در چهره نیروها مشهود و پیدا بود. در آن لحظات ناب یکرنگی و اخلاص، بچه‌ها حال و احوال بسیار خوبی داشتند. نماز صبح رو به امامت یک روحانی اهل شیراز خواندیم . بعد از آن یکی از بچه‌ها دعای زیبایی که هنوز آن صوت و نوا در خاطرم هست، با تمام وجود خواند و دعا رو تمام کرد 🔸برادر اسماعیلی فرمودند یک در میان بین سنگرها بچه تا دو سه ساعتی که وقت داریم بخوابند. یک کیسه خواب با یک پتو داشتم که توانستم یک ساعتی بخوابم . آن یک ساعتی که خوابیدم خیلی چسپید. ناگهان با صدای انفجارات پی در پی بیدار شدم . سریع رفتم بطرف سنگری که داخل کانال بود. دیدم برادر اسماعیلی با دوربین منطقه رو دیدبانی میکرد . 🔸سئوال کردم که چه خبره ؟ گفتند که اول پاتک است داره گراگیری میکنند و قدرت ما رو میسنجند . 🔸من هم رفتم پیش نیروهای ادوات .دوشکا و خمپاره و ۱۰۶ و دیدم همگی آماده هستند اما چهره‌ها خسته بود ولی کسی اهمیت نمیدادند .لباسها خاکی و گاها گلی بود . ساعت یادم نمیاد که چه ساعتی بود اما حدودا هفت صبح بود . سکوت رادیویی برقرار بود اما تماس بیسیمی بین دیدبان و آتشبارها برقرار بود . 🔸سکوت عجیبی همه رو در بر گرفته بود سمت چپ ما بلندی سورکوه بود که یادم نیست ولی احتمالا تیپ امام رضا (ع) مشهد مستقر بودند . بچه‌ها شروع کردن به خواندن سوره عصر با صوت و نوای زیبایی که یادم نمیره و آن لحظات پر از استرس و حساس که در تاریخ دفاع مقدس ثبت و درج میشد . چون وقتی که عراق در هر نقطه پاتک میزد واقعا منطقه رو وجب به وجب شخم میزد. انواع گلوله‌ها رو‌ بر سر رزمندگان آوار میکرد. لحظات سختی بود و ما با وجود خستگی و بی خوابی شب گذشته در کانالها و سنگرها منتظر پاتک عراقی‌ها بودیم. با توجه به خستگی مفرط بچه‌ها ولی در سنگرها بیشتر نیروها یک مفاتیح کوچیکی در دست داشتند و دعا میخواندند مخصوصا زیارت عاشورا که با خلوص نیت و تواضع و فروتنی همراه بود. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_دوم 🔸تا وقت نماز صبح خواب روی چشم کسی نرفت و آ
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 📌خستگی در سیمای نورانی نیروها مشهود و پدیدار بود . اما روحیه‌ها عالی بود با دلی محکم و مصمم منتظر پاتک ارتش عراق بودند.😊 📌از سمت چپ بلندی سور کوه و از سمت راست ما تحرکات مشکوکی از طرف نیروهای عراقی که بچه‌های اطلاعات و عملیات آنها رو رصد میکرد، گزارش رسید که با یک لشکر مکانیزه و دو تیپ مستقل و گردان از گارد ریاست جمهوری عراق قصد پاتک دارند . 📌تقربیا ساعت حدود ۹ صبح بود که از سمت راست ما آتش تهیه سنگینی که بیشتر آتش کاتیوشا بود منطقه رو زیر آتش گرفت و آرام آرام زبانه آتش نیروهای عراقی هم موضع ما رو در برگرفت. 📌 اعلام کردیم که همگی داخل کانالها و سنگرها پناه بگیرند. آر.پی.جی زنها و ۱۰۶ زنها و خدمه‌های خمپاره‌ها رو آماده کردیم . 📌لحظه به لحظه آتش توپخانه و خمپاره و کاتیوشا سنگین‌تر میشد. یک لحظه هواپیما‌های عراقی برای بمب باران در آسمان ظاهر شدند و غرش کنان آسمان را جولان میدادند. صدای شلیک توپهای ضدهوایی ایران، لحظه‌ای قطع نمیشد . 📌دشت نسبتا بزرگی روبروی موضع ما بود که از آنجا تانکهای عراقی آرایش گرفته بودند. هر لحظه آمار مجروحین و شهدای ما بیشتر میشد و آمبولانس‌ها دائم در رفت و آمد بودند. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_سوم 📌خستگی در سیمای نورانی نیروها مشهود و پدی
🌹✨🌹 🕊 🔻 ۴ 📌به بچه‌ها اعلام کردیم که تجهیزات ضد شیمیایی رو حتما به همراه داشته باشند. 📌به همراه جانشین گردان برای دقیق دیدن موضع عراقی‌ها حدود صد متر که سنگرهای کمین ما آنجا بود پیش رفتیم. 📌بنده و جانشین گردان و سه چهار نفر، رفتیم داخل یکی از سنگرهای کمین و از آنجا تحرکات عراقیها رو زیر نظر گرفتیم و به عقبه گزارش میدادیم. 📌در آن لحظات بچه‌های شکارچی تانک به ما ملحق شدند. 📌درگیری و پیشروی تانکهای عراقی شدیدتر شد طوری بود که صدای شنی‌های آنها رو میشنیدیم. 📌 از طرف فرمانده گردان برادر اسماعیلی دستور دادند که بغیراز شکارچی‌های تانک، بقیه به عقب برگردیم. اما همینکه خواستیم برگردیم عقب، موقیعیت ما رو شناسایی کرده بودند. 📌یک لحظه سنگرهای کمین ما رو زیر آتش مستقیم تانک قرار دادند. وضعیت خیلی وخیم بود. چپ و راست و عقب و جلو رو زیر اتش خمپاره ۶۰ و گلوله تانک قرار داشتیم. 📌 بیسیم زدیم که امکان اینکه به عقب برگردیم فعلا مهیا نیست. مجبور بودیم که ما هم با نیروهای پیشرو عراقی درگیر شویم . 📌اتفاقا درگیری بین ما و عراقیها از سایر موضع‌های دیگه شدیدتر بود. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_چهارم 📌به بچه‌ها اعلام کردیم که تجهیزات ضد شیم
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 📌ناگهان صدای یکی از بچه‌ها بلند شد و کف سنگر دراز شد و ما هم شتابزده بدنش رو دست میزدیم که چه شده ؟ 📌ناگهان چشمم به کمر و پشت گردنش خورد که خونریزی شدیدی داشت. یک چفیه خودش داشت یکی دیگه تهیه کردیم و مقداری جلوی خونریزی رو گرفتیم. 📌 به عقب بیسیم زدیم که یکی از بچه‌ها مجروح شده و وضعیت خوبی ندارد. بعد از مدتی دو تا امدادگر با زحمت زیادی خود رو به ما رسانیدند و امدادهای اولیه رو انجام دادند. 📌راحت نیروهای عراقی رو در فواصل دویست تا سیصد متری میدیدیم. مبادله آتش ما بین ما و آنها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.مهمات ما آنقدر نبود که بتونیم ساعاتی دوام بیاوریم 📌باز هم به برادر اسماعیلی بیسیم زدیم که مقداری فشنگ و نارنجک و... برایمان بفرستند. اما برادر اسماعیلی گفتند که به هر طریقی هست برگردیم . 📌اما ما گفتیم که فعلا هستیم هر وقت مناسب بود برمیگردیم. یادم میاد که همگی حدود صد عدد فشنگ کلاش داشتیم. 📌این احتمال رو دادیم که اگر یه وقت از چپ یا راست نیروهای خودی نتوانند مقاومت کنند، ما آنجا محاصره میشدیم. هر لحظه احتمال داشت که مقاومت بشکنه و ما به دام بیفتیم. اما ما توصل به خداوند و ائمه معصومین (علیهم السلام) کرده بودیم. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_پنجم 📌ناگهان صدای یکی از بچه‌ها بلند شد و کف
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 📌صدای انفجارات توپ و خمپاره و تیربارهای سنگین از دو طرف سنگین بود و تعداد حملات جنگنده‌های عراقی هر لحظه بیشتر میشد. 📌حال و هوای عجیبی بود فریاد الله اکبر نیروهای خودی طنین افکن شده بود و همین به ما روحیه مضائف میداد. 📌یک لحظه از طرف وسط میدان جنگ، سه دستگاه تانک بطرف ما میامد. یادم میاد آن لحظه، بچه‌های آر.پی.جی زن داد میکشیدن که کسی تیراندازی نکند تا نزدیک شوند. 📌لحظاتی هیچ گلوله‌ای از طرف ما شلیک نشد . دل تو دل کسی نبود تانکها تقریبا به فاصله پنجاه متری رسیده بودند. همینطور تیربار دوشکا ما رو زیر آتش گرفته بود که ناگهان شیر مردان و دلیرمردان آرپی.جی زن بلند شدند و شروع به شلیک کردند و بعداز شلیک چند گلوله توانستند یکی از تانکها رو بزنند. 📌در آن لحظه که الله اکبر میگفتیم، دریچه برجک تانک باز شد و چند نفر بیرون زدند. 📌یک لحظه یکی از آنها با سرعت و شتابزده بطرف ما آمد. ما هم بطرفش شلیک نکردیم. 📌تا اینکه پرید توی سنگر ما و از ناحیه دست و کتف خونریزی داشت و درازکش شد کف سنگر و با زبان عربی میگفت الدخیل یا خمینی ......وو....وو 📌مقداری آرامش کردیم و آمدادگر آمد و مقداری پانسمان کرد . یک دفعه از سوی یکی از نیروها فریاد زد گفت که .....عراقیها .....عراقیها 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_ششم 📌صدای انفجارات توپ و خمپاره و تیربارهای س
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 🌴 بله یک لحظه یکی از نیروها به داخل سنگر پرید و داد زد عراقیها ، عراقیها 🌴ما که مشغول حرف زدن و پانسمان کردن اسیر عراقی بودیم، مقداری از نیروهای عراقی غافل شدیم. 🌴وقتی که بلند شدیم و بیرون از کانال رو نگاه کردیم، دیدیم از دو طرف در حال محاصره هستیم. 🌴البته هنوز به مواضع اصلی نرسیده بودند، فقط به سنگرهای کمین نزدیک شده بودند. 🌴به بچه‌های آرپی جی زن گفتیم که هر کاری کردند نگذارند تانکها به پیشروی خود ادامه بدهند. 🌴همینکه یکی از بچه‌ها میخواست که از سنگر سر بلند کند و بطرف تانکها شلیک کند، آنرا زیر آتش تیربار قرار میدادند. وضعیت خیلی وخیم بود . 🌴چند تا از بچه‌ها مجروح شده بودند و امکان آن نبود که به عقب برگردند. 🌴 یادم میاد یکی از مجروحین که سن و سال زیادی هم نداشت با وجود زخم عمیق در کتف و دست و کمر که ترکش خورده بود، از روی کتابچه دعا و مناجات که اغلب رزمندگان به همراه داشتند زمزمه‌ای زیبا داشتند و دل هر شنونده‌ را به خود جذب میکرد . 🌴درگیری آنقدر شدید شده بود و شلیکهای پی در پی تانکها و توپها و تفنگ ۱۰۶ م.م آرپی جی هفت و تیربارها حجم آتش زیادی داشتند تمرکز همه رو در بر گرفته بود و مهلت نمیداد که انسان فکری کند. 🌴ناگهان یکی از شیر رزمنده‌ها با یک کوله پشتی پرید داخل سنگر و مقدار زیادی فشنگ و نارنجگ رو برایمان آورده بود 🌴درگیری همچنان ادامه داشت و آتش تهیه عراقی‌ها و ایران به قدری بود که شاید در آسمان گاهی اوقات گلوله به گلوله میخورد. 🌴داخل سنگری که بودیم حدود بیست سانتی در گل و لای فرو رفته بودیم و نمیشد که مقداری بنشینیم و این خیلی ما رو آزار میداد و خسته میکرد، اما کار برای خداوند باشد هیچگاه خستگی ندارد و این برای همه در زمان دفاع مقدس ثابت شد. 🎤راوی: ...
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_هفتم 🌴 بله یک لحظه یکی از نیروها به داخل سنگ
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 🌴سمت چپ چند دستگاه تانک زمین گیر شده بودند و توان پیشروی از آنها رو گرفته بودیم، اما همینطور بر سر ما اتش پر حجمی رو روانه میکرد، تا اینکه یکی از بچه‌های شکارچی تانک، مقداری از سنگر کمین جلوتر رفت و قبضه آرپیجی خود را بطرف یکی از تانکها نشانه رفت و با شلیک اولین گلوله تانک رو زد و دود و اتش از برجک تانک بلند کرد، اما به محض برگشت او را زدند واز ناحیه پاها زخمی شد . 🌴چند لحظه گذشت و صدایی از او نمی‌آمد و ما یک لحظه فکر کردیم که شهید شده است، ولی ناگهان صدایش بلند شد و الله اکبر رو تکرار میکرد. ما هم خوشحال شدیم 🌴ابتدا قرار شد دوتا از بچه‌ها بروند و او را به سنگر برگردانند، اما جانشین گردان گفتند که یدالله یعنی بنده و یکی دیگه از بچه‌ها، بروند. ما هم حدود ده تا پانزده متری با او فاصله داشتیم. 🌴اولش فکر کردیم که کار سختی نیست ولی همینکه رفتیم. و به او رسیدیم کاملا دراز کش شده بودیم. 🌴دیدیم پایش از قسمت ران و پای دیگرش بدجوری گلوله خورده است تنها راه عقب راندن او آن بود که دستش رو از مچ گرفته و کشان ،کشان او رو به عقب ببریم . 🌴ولی کار سخت و دشوار بود و چون از قسمت پاها تیر خورده بود نمیتوانست یک سانت حرکت کند. ما هم زیر آتش قرار گرفته بودیم و کاری از دستمان بر نمیامد. 🌴بنده به آن یکی دیگه گفتم که برگردد عقب و مقداری باند و پانسمان بیاورد که حداقل پانسمان کرده و از خونریزی او جلوگیری کنیم . 🌴زمین گل و لای بود و آبگرفتگی هم داشت و کاملا خیس و گل مالی شده بودم و هوا هم به اندازه کافی سرد بود. چند دقیقه‌ای گذشت اما خبری نشد 🌴عراقیها فکر کردند که ماکشته شدیم و به همین دلیل بطرفمان شلیک نمیکردند 🌴ناراحتیم این بود که اسلحه به همراه ندلشتم‌ که یک وقت اگر نیاز بود استفاده کنم، از طرفی هم همرزمم جراحتش خیلی شدید بود و به خاطر اینکه از آن بیشتر خونریزی نکند فکری کردم که به وسیله بند پوتینش پایش را ببندم. همین کار رو کردم تا اندازه‌ای خوب بود ولی همچنان درد میکشید و دائمٱ بر زبانش ذکر بود. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_هشتم 🌴سمت چپ چند دستگاه تانک زمین گیر شده بود
🌹✨🌹 🕊🕊 🔻 ۴ 🌳 زمانی که بند پوتین رو به پاهایش بستم مقداری از خونریزیش بند آمد، اما گیر افتاده بودیم. همینطور درازکش روی زمین خیس و گل و لای و اتفاقا سرد هم بود 🌳تانکهای عراقی تقریبا پنجاه تا هفتاد متری ما قرار داشت و تمرکز هر کاری از ما سلب شده بود تا اینکه همرزمم که به همراه بنده آمده بود، یک یا علی مددی گفت و مجروح رو روی کول خود انداخت و حرکت کرد آخه از لحاظ جثه و اندام خیلی از بنده ورزیده‌تر بود. 🌳مقداری از راه رو طی کردیم که ناگهان بطرفمان تیراندازی شد. گلوله‌ها زوزه کشان از بیخ گوشمان رد میشد. 🌳هر لحظه احتمال میدادیم گلوله‌ای نوش جان کنیم، اما به لطف و امدادهای غیبی خداوند تا سنگر کمین اتفاقی نیفتاد. 🌳درگیری بسیار شدید و سخت شده بود و عراقیها نمیخواستند بازنده میدان باشند و به همین دلیل با ما شدیدا درگیر بودند. 🌳تا اینکه پشت بیسیم، فرمانده گردان تأکید کرد که به هر شکلی که شده به عقب برگردیم. 🌳ما با جانشین گردان و چند مجروح و تعدادی از شکارچی‌های تانک باید یک فاصله صد تا صد و پنجاه متری رو با آن حجم آتش عقب میرفتیم. 🌳آنهم با تجهیزات انفرادی مثل اسلحه و کوله پشتی و نارنجگ و ابزار شیمیایی که خیلی دست و پا گرفته بود. 🌳اما با اتکا به خداوند منان و امام زمان(عج) در یک لحظه از کانال بیرون زدیم از طرفی حمل تعدادی مجروح با برانکارد خیلی خیلی سخت و دشوار بود اما آن هدف و تفکر الهی که در اعماق وجودمان نقش بسته بود به ما کمک میکرد . 🌳در حین دویدن و راه رفتن یکی دیگه از بچه‌ها از ناحیه کتف و بازو مجروح شد ولی به هر سختی که وجود داشت به موقعیت اصلی برگشتیم. 🎤راوی: ... 🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 سلام علیکم ✨درد دلی است که باید گفت....... 🌹شهدا وصیت کردند به اطاعت از و
🌹💠🌹 🕊🕊 🔻 🌹 شهادت سردار گمنام 🌷 🌴 تصرف ارتفاع مشرف بر دوراهی جنگل آلواتان در محور (جاده) پیرانشهر به سردشت که این ارتفاع اگر تسخیر میشد، ارتباط ضدانقلابها با عقبه ضدانقلابیون منطقه بوکان قطع میشد و به همین منظور ضدانقلابها اهمیت خاصی رو برای این منطقه قائل بودند. 🌴ظهر بود. نیروهای تیپ رو برای توجیه عملیات تصرف ارتفاع در مسجد پادگان جمع کردند. 🌴فرماندهی و تصرف ارتفاع رو به سردار شهید محول کردند 🌴گردان امام حسین (ع) یکی از گردانهای عملیاتی و هجومی بود که تحت فرماندهی شهید بیلرام بود . 🌴هوا بسیار سرد بود ما هم ناچار شدیم از لباسهای گرم بیشتر استفاده کنیم . 🌴گلوله و نارنجگ و جیره جنگی رو در کوله پشتی گذاشتیم. آماده شدیم و منتظر بودیم که دستور حرکت رو بدهند تا اینکه نفربرها و تویوتا‌های حامل تیربار و دوشکا حاضر شدند . 🎙 راوی: ... 🌺 ۲
زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان 🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷 #قسمت_اول 🌴
🌹💠🌹 🕊🕊 🔻 🌹 شهادت سردار گمنام 🌷 🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود. 🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم. 🌴بچه‌ها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچه‌ها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچه‌های جبهه، بیشتر بچه‌ها نور بالا میزدند . 🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد. 🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچه‌ها از خودروها و نفربرها پیاده شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند . 🎙 راوی: ... 🌺 ۳
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹 🕊🕊 🔻 🌹 شهادت سردار گمنام 🌷 🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود. 🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم. 🌴بچه‌ها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچه‌ها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچه‌های جبهه، بیشتر بچه‌ها نور بالا میزدند . 🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد. 🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچه‌ها از خودروها و نفربرها پیاده شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند . 🎙 راوی: ... 🌺 ۳
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹 🕊🕊 🔻 🌹 شهادت سردار گمنام 🌷 🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود. 🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم. 🌴بچه‌ها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچه‌ها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچه‌های جبهه، بیشتر بچه‌ها نور بالا میزدند . 🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد. 🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچه‌ها از خودروها و نفربرها پیاده شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند . 🎙 راوی: ... 🌺 ۳
مراصدا بزن، به نام خودم.... «شب از نیمه گذشت و شرح وظایف آن روزم را دریافت کردم. نگاهش می‌کنم، این هم از آن کارهاست. از آن‌هایی که حسابی دل‌ها را آشوب می‌کند. از آن‌هایی که هم در این دنیا اثر دارد هم در آن دنیا. نامش را هم می‌گفتند کافی بود. بر خلاف بیشتر آدمیان این یکی را می‌شناسم. اصلاً مگر تعداد این‌ها چقدر است؟ جمعیتی حداقلی هستند از آن‌هایی که بین ما شناخته شده‌اند. همه سر و دست می‌شکنند تا پرونده این شناخته شده‌ها بیفتد به آن‌ها. باز نگاه به پرونده می‌کنم. نمی‌دانم چرا، از سر عادت است دیگر. می شناسمش. باید بروم، باید بروم سراغش و کارسازی کنم. خودش را می‌شناسم اما اسباب کار چطور است؟ پرونده را باز نگاه می‌کنم. با خودم دعا می‌کنم، وسیله در شان او باشد. می‌خوانم و می‌خوانم بعد بلند می‌گویم الحمدلله رب العالمین پنداری برای لحظه ای سمیع بودن مولایم را از یاد می‌برم. الحمدلله رب العالمین. دوست نداشتم در رخت خواب یا بیمارستان سراغش بروم. اصلاً دلم نمی‌خواست. باید رویی می‌ماند برایم تا در چشمانش نگاه کنم. اصلاً خودش هیچ، فردا روزی نگاه مردمش را چه می‌کردم. نگاه اربابش را چگونه تاب می‌آوردم اگر غیر از این بود. بالاخره که رو به رو می‌شدیم. می‌توانستم تا مدتی به حضرت مولا پناه ببرم تا اربابش را نبینم. اما با دوری آن نفس زکیه چه می‌کردم. اربابش را می‌گویم. آن نور مطلق، آن کشتی نجات. مگر چقدر می‌توانم نبینمش؟ احساس می‌کنم خطر رفع شده‌است. بازمی‌گویم: «الحمدلله رب العالمین.» می‌گویم: «منت خدای را عز و جل.» باید راهم را بکشم بروم از عرش به فرش از آسمان به زمین. بغداد انتظارم را می‌کشد. این شهر پر رمز و راز. ساختهٔ اجنه. عجب اسمی هم دارد. بغ داد. خدا آفرید. هوا تاریک است و هنوز تا طلوع آفتاب خیلی مانده. مردمش در خواب هستند و خیابان‌ها خلوت. مثل همیشه بی سر و صدا می‌آید و قرار است کارش را انجام بدهد و بی سر و صدا هم برود. نگاه می‌کنم به کمیتهٔ استقبال و تشریفات که آمده‌اند. برادران من هم آمده‌اند. جان‌های بیشتری قرار است ستانده شوند. نگاه‌های برادرانم بر من سنگینی می‌کند. با احترام تماشایم می‌کنند و راه باز می‌کنند تا جلو بروم. حکمت خلقت انسان به وجودم سرازیر می‌شود. درک می‌کنم آنچه را ابلیس از فهمیدنش سر باز زد. عجب شانی دارد این موجود برآمده از علق. به جایی رسیده که جان ستاندن از او برای منِ ملک می‌شود افتخار. به بزرگمان فکر می‌کنم، او که به اذن الله جان از مولایش ستانده. در همین حوالی. رو به کربلا می‌کنم. دلم برای مولایش پر می‌کشد. با خودم زمزمه می‌کنم. یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک، راضیه مرضیه. خودش و همراهانش را می‌بینم که سوار می‌شوند. حرکت می‌کنند و لحظاتی بعد ما وارد می‌شویم. از عالمی دیگر که احاطه دارد بر عالم خاکیان. کنارش می‌روم. نگاهم می‌کند. چشم‌هایش را می‌شناسم. سلام می‌کنم. مبهوت شده‌است. نگاهم می‌کند. مثل باقی آدم‌ها. لابد مثل بقیه دارد با خودش فکر می‌کند: «این از کجا پیدایش شد؟» دستش را می‌گیرم و بیرون اش می‌کشم. هنوز هم نفهمیده چه شده‌است. بالاخره سؤال می‌کند. می‌پرسد: «چه شده‌است؟» پاسخ می‌دهم: «پروردگارت جله جلاله تو را می‌خواند.» بهت و حیرت از نگاهش رخت بر می‌بندد. حالا سلامم را پاسخ می‌دهد. می‌گوید: «پس تمام شد ؟» می‌گویم: «الحمدلله رو به پایان است، زیاد نمانده» دستش را می‌گیرم و می‌رویم. به آنی، به چشم به هم زدنی آمده‌ایم کنار نهر «خین». نگاه می‌کند. می‌گوید: «یادش بخیر. همه شان رفتند. فقط من ماندم» چیزی نمی‌گویم. دستش را باز فشار می‌دهم و می‌آییم به «مارون الراس». می‌گوید: «آه، همین‌جا بودیم. روزی که خطر رفع شد» حرفی برای گفتن ندارم. سکوت می‌کنم و سکوت می‌کند. چشم می‌گرداند. دستش را رها نمی‌کنم. یعنی نباید که رها کنم. با تکانی دیگر چرخش و گردش سریع شروع می‌شود. حالا نوبت جاهایی ست که نرفته‌است. تند و تند. سرگیجه آور و بی مهابا. آنقدر ادامه می‌دهیم تا ناله اش بلند می‌شود. می‌گوید: «بس کن. آخر مرا با این‌جاها چکار؟» می‌گویم: «حضرت این‌ها را از تو قبول کرده‌است.» با حالی که زار شده می‌پرسد: «آخر من که این‌جاها نبوده‌ام» پاسخش را دارم. نوبت من است که شادش کنم. می‌گویم: «تو بودی و حضورت در آن روزهای سخت که امروز همهٔ این‌ها سالم است، کودکان را ببین که بازی می‌کنند، می‌خورند و می‌نوشند و در خواب ناز فرومی‌روند. مادرانشان را نگاه کن که چگونه با دلی آرام کودکانشان را به آغوش می‌گیرند در حالی که همهٔ هم و غم شان فقط نان است و پول. شوهران را نگاه کن که با تنی خسته به خانه می‌آیند و غر می‌زنند و می‌خوابند تا فردا پی روزی خویش بروند. اگر تو نبودی، اگر خسته گی‌ها و بی خوابی‌هایت نبود، اگر کوه و دشت و بیابان‌گردی‌هایت نبود، این‌ها نبودند.