eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تعدادی از بچه های بلال براي آموزش تخصصی غواصي به شمال کشور و سواحل زیباکنار رفته اند در این میان «غلامرضا آلویی» از مربیان غواصی كه از دوستان صميمي سيد هبت الله است، در حين آموزش به دليل نقص كپسول اكسيژن در عمق 50 متری دریای خزر به شهادت می رسد. در همان لحظه، سيد هبت الله که در دزفول و در منزل حضور دارد، بدون اینکه کسی او را از واقعه با خبرکرده باشد، در دفترش اين گونه مي‌نويسد: « امروز يكي از بچه‌ها شد.» و کنج خانه زانوی غم بغل می کند. وقتی خواهر دلیل ناراحتی اش را می پرسد، سید جواب می دهد: «يكي از بچه‌ها شهيد شده» و وقتی خواهر می خواهد نام شهید را بداند، سید می گوید : «بعداً مي‌فهمي.» و عصر همان روز شهادت شهيد غلامرضا آلويي را به سید می دهند شب قبل از ، آقا سید هبت الله آمد پیش من و گفت: پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود.»دقیقاً پانزده روز پس شهادت «سید هبت الله» فرمانده محبوب گردان بلال «سیدجمشید صفویان» روی دوش شهر به گلزار شهیدآباد رفت. سید هبت در تاریخ بهمن ۶۵ به شهادت می رسد و چند روز قبل از شهادتش در دفترچه اش اینگونه می نگارد: «بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی شهادتت مبارک» پس از شهادت ، کارسختی نبود که بفهمند سید قبل از شهادت خبر را از چه کسی گرفته است، مخصوصاً عارف شهید سیدرضا پورموسوی که خود سال ۶۷ به شهادت رسیداز این راز بهتر از بقیه آگاه بود. 🗣راوے:خواهرشهید 💐 🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
و علی عباس دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ 30 بهمن 1361 در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد.
دلش با جبهه مقاومت اسلامی بود. وقتی تصمیمش را گرفت که برود، به من خبر داد. من هم گفتم شرایط شما را قبول کردم و هدفتان را هم خوب می‌شناسم اما کمی نگران بچه‌ها هستم که اذیت نشوند چون با هر بار مأموریت رفتن محمد‌حسین، بچه‌ها مریض می‌شدند. اما محمدحسین گفت بچه‌های من هم مانند طفلان شهدای کربلا هستند، اگر نروم گویی به ندای هل من معین امام حسین(ع) پشت کرده‌ام. هفتم اردیبهشت ماه سال 1392 بود که از همه خانواده خداحافظی کرد و حلالیت گرفت و رفت. بعد از 40 روز حضور در سوریه در 14 خرداد 1392 روز شهادت امام موسی کاظم (علیه‌السلام) با دهان روزه و لب تشنه به شهادت رسید.
و 15 دی ماه 94 از خانه رفت و 16 دی به سوریه پرواز کرده بودند. تنها پنج روز بعد طبق پیش‌بینی‌هایش در روز 21 دی ماه به شهادت رسید. عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید می‌شوم. مادرم که این حرف را شنید به او گفت چرا شهید شوی. برو بجنگ و برگرد. اما عباس گفت در سوریه چیزی جز شهادت در انتظارش نیست. یادم است شب چهارم دی ماه با هم خلوت کردیم. خیلی از حرف‌هایش را با من در میان می‌گذاشت. غیر از برادری مثل دو تا دوست بودیم. آن شب به من گفت: تمام شد. گفتم چی تمام شد؟ گفت شهادت نزدیک است. آرام ضربه‌ای به شانه‌اش زدم و گفتم اول رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد. گفت قانونی هم که حساب کنیم از 22 سالگی دیگر کسب اجازه والدین مطرح نیست. فهمیدم که تصمیمش جدی است. چند روز بعد رفت و نهایتا پنج روز بعد از اعزامش در خان‌طومان به همراه شهدایی مثل عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری، مصطفی چگینی، مجید قربانخانی، محمد آژند و. . . به شهادت رسیدند. مقاومت آنها باعث شده بود تا خیلی از نیروها اسیر یا کشته نشوند. برادرم جزو 15 نفری بود که روی یک تپه مقاومت می‌کردند و از میان آنها 13 نفر شهید و دو نفر مجروح شدند. پیکرشان هنوز بازنگشته است.
ایشان زمانی که ۱۷سال داشته و دانش آموز بوده به جبهه اعزام می شود و در عملیات فکه از ناحیه پا مجروح می شود. با این حال مردی نبوده که با مجروحیت از جبهه پاپس بکشد، بنابراین درحین رفت و آمد به مناطق مختلف جبهه، شیمیایی هم می شوند.
#اعزام #پدر_شهید امین از حدود دو سال پیش مطالعه در خصوص فرهنگ، زبان، جغرافیا و ... سوریه و عراق را آغاز کرد. یک روز پرسیدم که چرا در این زمینه مطالعه میکنی؟ گفت: "میخواهم اطلاعات عمومیم بیشتر شود." به دلیل این که اهل مطالعه بود آن زمان شک نکردم که ممکن است او هم یکی از مدافعان حرم شود. تا روز اعزامش به سوریه، از فعالیتهایش بی خبر بودیم. روز قبل از اعزامش با مشکل پاسپورت مواجه شد. تقدیر به گونه ای بود که به خاطر پسوند فامیلیمان یکی از همشهریهایمان در سفارت او را شناخته بود و یک روزه مشکل پاسپورت را حل کرد. در نهایت به عنوان مسئول آموزش چک و خنثی به سوریه اعزام شد. خودم تا ماشین به بدرقه اش رفتم. مدتی پس از اعزامش به مدت دو روز برای انجام ماموریتی به تهران برگشت. در آن دو روز، شب اول ساعت 12 شب به منزلمان آمد. شرایط سوریه را میپرسیدیم و پاسخهای سر بالا میداد. میگفت "ما در یک هتل مستقر هستیم. وضعیت غذایی مناسبی داریم." از مادرش هم خواست تا آن شب برایش کوکو سبزی درست کند. شب بعد را هم در منزل پدر همسرش گذراند.
برای اسفند ۹۴ بود که یک شب همسرم خوابی می‌بیند. نماز صبح را که خواندیم، به من گفت: مدتی است سوریه درگیر جنگ با داعشی‌هاست. گفتم اخبارش را شنیدم. گفت: چرا به من نگفتی به سوریه بروم. خیلی تعجب کردم و گفتم اول صبح چه حرفی است که می‌زنی! گفت: امشب خواب دیدم یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که او را از نزدیک می‌شناسم، در جاده‌ای منتهی به حرم حضرت زینب (س) در حال رفتن بود. در عالم خواب مرا به اسم صدا زد و گفت: منصور! بجنب که از قافله عقب نمانی! الان که فکر می‌کنم گویا مرا برای رفتن به سوریه دعوت کرده است. من گفتم تو الان بازنشسته شده‌ای، دیگر مسئولیتی به گردنت نیست. برای چه می‌خواهی دوباره برای جنگ بروی. گفت: درست است که من از سپاه بازنشسته شدم، اما از پاسداری که بازنشسته نشده‌ام. من همیشه پاسدار انقلاب و اسلام و کشورم هستم. به شوخی گفتم تو دیگر پیرمرد هستی! ۶۰ ساله شده‌ای، کاری از تو برنمی‌آید، می‌خواهی بروی چه کار کنی. گفت: اتفاقاً امثال من باید بروند. ما تجربه جنگ خودمان را داریم. جوان‌ها که تجربه‌ای ندارند. خلاصه مصمم به رفتن شد و در فاصله یک هفته همه مقدمات اعزام به سوریه را فراهم کرد. اتفاقاً همه کار‌ها هم مثل گرفتن پاسپورت و ویزا خود به خود و سریع برایش ردیف شد. بعد هم با ذوق و شوقی عکس گرفت و با چهره خندان کنار عکس برادر شهیدش گذاشت و گفت: راستی اگر یک روز دنبال عکس من آمدند همین عکس را به آن‌ها بدهید. گفتم مگر قرار است کسی بیاید؟ خندیدن. البته من متوجه منظورش شدم، گفتم حالا ما اجازه دادیم به سوریه بروی، اما قرار نیست از این حرف‌ها بزنی! گفت: ما و شهادت؟! حالا یک چیزی گفتیم، نمی‌خواهد چیزی بگویی. وقتی مادرش به خانه ما آمد و عکس منصور را کنار عکس فرزند شهیدش دید، گفت: مادر این عکس را کی اینجا گذاشته است؟ گفتم: خودش گذاشته. به منصور گفت: چرا این کار را کردی؟ منصورگفت: ناراحتی مادر؟ گفت: آره که ناراحتم، زود این عکس را بردار. منصور هم گفت: به خاطر مادرم عکس را برمی‌دارم، اما شما این عکس را داشته باشید. در واقع خودش را برای شهادت آماده کرده بود و می‌دانست که عاقبت این راهی که انتخاب کرده شهادت است.
#اعزام خیلی خوشحال بود. وقت رفتن انگار بال درمی‌آورد. می‌گفت: نمی‌دانید جهاد با داعشی‌ها چقدر حال دارد. وقتی به مرخصی می‌آمد برای برگشتن لحظه شماری می‌کرد. نیمه ماه رمضان که سالروز میلاد امام حسن مجتبی (ع) است، می‌خواست برای بار دوم اعزام شود. اواسط مرداد ماه بود که از سوریه برگشته بود و من برای استقبال از او به تهران رفتم. تا مرا دید گفت: شهریور ماه برمی‌گردم. گفتم: هنوز نیامده حرف از رفتن میزنی؟ نوه‌مان در راه است، من باید پیش دخترمان باشم. از طرفی نمی‌توانم مادرتان را تنها بگذارم، صبر کن هر وقت به دنیا آمد برو که قبول کرد. بعد از تولد نوه‌مان گفت: حالا اجازه می‌دهی بروم؟ گفتم: ماه محرم است، می‌خواهم نذری بدهم. بعد هم سالگرد شهادت برادرش شد. بعد هم بهانه ماه صفر را آوردم. تا اینکه خبر شهادت دوستش را شنید. با شنیدن خبر شهادت دوستش مصطفی نبی‌لو خیلی به هم ریخت. قبلاً خیلی از او برای من گفته بود. ابتدا خبر شهادتش را من شنیدم. به پسرم گفتم مراقب باش پدرت متوجه نشود، اما وقتی به خانه آمد شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. گفتم: چه شده؟ چرا اینقدر گریه می‌کنی؟ گفت: مصطفی شهید شده. گفتم: خوشا به سعادتش. اینکه دیگر ناراحتی ندارد! گفت: چرا او شهید شد و من نشدم. گفتم: قرار نیست همه شهید شوند. اگر همه شهید شوند که بقیه کار‌ها روی زمین می‌ماند. 📸 #زمینه_ساز_ظهور #شهیدمصطفی_نبی_لو
طبق سخنان دوستانش، مهدی از سال ۹۱ از زمان ورود گروه‌های تکفیری به عراق و سوریه، در مورد آن‌ها تحقیق می‌کرد. از سوی دیگر دوره‌های آموزشی برای مقابله با آن‌ها را می‌گذراند. مهدی تحولات منطقه را به خوبی رصد می‌کرد و می‌دانست که ظهور این گروه تروریستی چه صدماتی به جهان اسلام وارد می‌کند. سال ۹۳ اعزامش را با من و مادرش مطرح کرد. ابتدا ما مخالفت می‌کردیم، زیرا دوران اوج درگیری در عراق و سوریه بود و از سوی دیگر وابستگی و علاقه اجازه نمی‌داد که به همین راحتی بخواهیم او را راهی این ماموریت کنیم. البته مهدی پیش از این در غرب کشور با گروه «پژاک» نیز جنگیده بود، اما این جنگ با خبیث‌ترین انسان‌ها بود. او با ما صحبت کرد و از وضعیت مردم سوریه و عراق و هدفش گفت. زمانی که دریافتم او با هدف و آموختگی به این ماموریت می‌رود، او را به خدا سپردم و اجازه دادم که برود. او سال ۹۳ برای نخستین بار عازم سوریه شد. مهدی آنقدر جدی آموزش می‌دید که چطور داعش را از بین ببرد که گمان می‌کنم یکی از افراد خطرناک برای داعش بود. مادرش چهار بار برایش عقیقه کرد تا سالم برگردد.