#ااحترام_به_مادر
#خصوصیات
مادر و پدرم عاشق هم بودند. پدرم در کارهای خانه خیلی به مادرم کمک میکرد. در خانه غذا درست میکرد و ظرف میشست. عموی من هم در دوران هشت سال دفاع مقدس شهید شده است. مادربزرگم که پیش از این هم مادر شهید بود، طبقه بالای خانه پدرم زندگی میکرد. صبح به صبح پدرم میرفت بالا برایش نان داغ میبرد. گاهی خم میشد روی پای مادرش و پای مادربزرگم را میبوسید.
#دلتنگی
😢به او گفتم "میترسم خوبیهایت تو را از من بگیرد"
دفعه قبل وقتی از سوریه برگشت تیرماه بود. همیشه بیخبر و بدون اطلاع قبلی به ما به سوریه میرفت. بار آخری که رفت ما کربلا بودیم. از سوریه زنگ زده بود و اطلاع داد، میگفت: «باید بروم کربلا.»، چون میدانست اگر به ما بگوید نمیگذاریم او برود. ما از اول هم دوست نداشتیم به سوریه برویم. سال 95 خودم را کشتم تا راضیاش کنم نرود. گفتم: «اگر بروی میدانم که دیگر برنمیگردی.»، میگفت: «نه بابا، شهادت دُر گرانبهایی است که به هر کسی نمیدهند ــ خیالت راحت ــ به من نمیدهند.»، هر دفعه که میآمد به من میگفت: «دیدی برگشتم؟» به او میگفتم: «بابا، اینقدر تو خوبی میترسم همه این خوبیها تو را از من بگیرد.»
#دفاع_مقدس
در دوران دفاع مقدس 60ماه جبهه رفته بود. جانباز دفاع مقدس بود. در جبهه شیمیایی شده بود. موهایش ریخته بود. ریههایش مشکل شیمیایی داشت. با این اوضاع باز هم سوریه رفتن را دوست داشت، چون عاشق جبهه و جنگ بود. قبل از اینکه شهید شود یک عملیاتی بوده که نیاز به سنگرسازی داشته و باید پشت لودر مینشستهاند. منطقه حساس و خطرناکی بوده که چند جوان باید آنجا خاکریز درست میکردند. پدرم به آنها گفته: «نه؛ شما نروید. شما آرزو دارید. زن و بچه دارید. من عمر خودم را کردهام. بگذارید من بنشینم».
#تو_مال_منی
#بابای_کچل_که_انقدر_دوست_داشتن_نداره
شده بود گاهی من صدایم بالا برود و جاهلیت بهخرج دهم اما پدرم هیچ چیز نمیگفت و سکوت میکرد. ما دو خواهر و یک برادر هستیم. بابا گاهی به من میگفت: «تو مال منی.»، یک روز قبل از اینکه شهید شود به من زنگ زد و گفت: «بابا، تو دوست داشتنت را به من ثابت کردی. بابا، عاشقتم». من وقتی شنیدم شهید شده هیچ چیز نمیخوردم. گفتم تا خودش نیاید هیچ چیز نمیخورم. در خواب و بیداری انگاری او را میدیدم که به من میگفت: «نرگس بابا، پاشو غذا بخور، عزیزم». گاهی بهشوخی میگفت: «یک بابای کچل داری. بابای کچل که اینقدر دوست داشتن ندارد».
#پای_حرفش_بود
با من حرف زد و گفت: «دخترم، زینبوار رفتار کن. نکند آبرویم را ببری و بیتابی کنی تا دل دشمن شاد شود». بابا سرم را بلند کرد اما کمرم را خم کرد، گفتم: «بابا، نمیخواهم بروی». گفت: «میروم برایتان افتخار باشم.»، گفتم: «بابا، تو همینطوری هم برای ما افتخاری. بهخاطر من نرو. اگر تو بروی من میمیرم.»، میگفت: «تو فکر کردی شهید میمیرد؟ مگر من میگذارم تو بمیری؟ عین کوه پشتت هستم. همه چیز تو به خودم رفته است». بعد شهادت به او گفتم: «من که همه چیزم به تو رفته، عاقبتم را هم مثل خودت کن.»، مرد بود، روی حرفش میایستاد.
#گره_گشایی
دست همه را میگرفت. هر کسی به او بدی میکرد میگفت: «اشکالی ندارد، شما خوب باشید». هرکسی زنگ میزد و میگفت: «آقای عباسی، گره به کارمان افتاده.»، پدرم دستش را میگرفت و هر کمکی از دستش برمیآمد انجام میداد. بابای من اولین باری که میخواست به سوریه برود یک خواب جالبی دیده بود، خواب دیده بود که یک راه سبزیست و همه دارند میروند که انتهایش به حرم حضرت زینب(س) میرسد. بعد دوستانش را که شهید شده بودند دیده بود که به او گفته بودند "حاج منصور جا نمانی؟".
#ازدواج
پدرم در جبهه با منصور که از شهرکرد اعزام شده بود، آشنا شد و همین آشنایی زمینه وصلت ما را فراهم کرد. من ۱۶ ساله و دانشآموز بودم. در مهر ماه سال ۶۲ عقد کردیم و مراسم عروسیمان نیز در اسفند همان سال برگزار شد. منصور متولد سال ۳۶ بود و زمان ازدواج ۲۶ سال داشت. منصور قبل از حضور در جبهه کار آزاد داشت، به کویت میرفت، به بندرعباس میرفت، کار و درآمد خوبی داشت. تا اینکه برادرش آیتالله عباسی در عملیات آزادسازی خرمشهردر سال ۶۱ به شهادت رسید و در وصیتنامهاش از برادرش منصور خواست وارد سپاه شود و به جبهه برود. منصور هم در عمل به وصیت برادرش به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. هم در کردستان حضور داشت و هم در جبهه جنوب بود.
من خودم بچه مناطق جنگی بودم، جنگ را لمس کردم. جنگ تحمیلی که شروع شد ما آبادان بودیم. میدیدم پدر و برادرانم مرتب به خطوط مقدم جنگ میرفتند و میآمدند. خانواده ما با مسائل و مشکلات جنگ عجین شده بود. اینطور نبود که دور باشیم و متوجه نباشیم، بنابراین خودم را آماده زندگی مشترک با یک رزمنده کرده بودم. از طرفی در خصوص ازدواج با منصور هم به پدرم اعتماد کردم. باور داشتم که حرفهایش روی حساب و کتاب است. هیچ پدری بد فرزندش را نمیخواهد. او از منصور خیلی تعریف کرد، من هم اعتماد کردم. اینطور نبود که رفتوآمد باشد. صحبتها خیلی کلی بود، اما پدرم منصور را از نزدیک میشناخت. با هم بودند، همرزم بودند و اخلاق و رفتارش را از نزدیک دیده بود. به من گفت: پسر خیلی خوب، عاقل و شجاعی است. خیلی از شجاعت ایشان تعریف کرد. من هم که به پدرم اعتماد کامل داشتم، قبول کردم و قسمت من همراهی با ایشان شد. روی همه چیز توافق داشتیم. در تعیین جزئیات مثل تعیین مهریه، مراسم عروسی و هزینهها و جهیزیه هم بحثی نبود. مهریه من ۳۵۰ هزار تومان بود.
#دفاع_مقدس
#انتظار
وقتی به مرخصی میآمد از احتمال اسارت، جانبازی و شهادتش میگفت. از خاطرات و خطرات جبهه میگفت. یک بارخطر از بیخ گوش او رد شد، میگفت: قسمت نشد شهید شوم. میخندید و میگفت: عمرم به دنیا بود والا در آن حادثه باید شهید میشدم. من دیگر عادت کرده بودم، برای من عادی بود. دائم برای سلامتیاش صدقه میدادم یا آیهالکرسی میخواندم. البته سه تا بچه قدونیمقد را بزرگ کردن در حالی که به قول معروف خودم هم بچه بودم، سخت بود. با داشتن سه بچه هنوز ۲۰ سال هم نداشتم. واقعاً در آن شرایط نبودن همسر سخت است. دو بچه در دو گهواره داشتم، به غذا و لباس و دکتر و واکسن و بهداشت آنها باید رسیدگی میکردم. من یاد ندارم آن موقع جایی رفته باشم، مثلاً مسافرت رفته باشم، حتی برای مهمانیها هم خودم را محدود کرده بودم. وقتی منصور به مرخصی میآمد و بچهها ایشان را میدیدند، واقعاً بال و پر درمیآوردند و خوشحال میشدند. خیلی هم عاطفی بود، اما وقتی میرفت، بچهها تب میکردند. البته خانواده همسرم خیلی خوب بودند. همراهی خوبی داشتند. منصور مادر مهربان و بامحبتی دارد. الان هم مادرش با من زندگی میکند. بالاخره صبر کردم تا جنگ تمام شد و همسرم به خانه برگشت.
#اعزام برای #سوریه
اسفند ۹۴ بود که یک شب همسرم خوابی میبیند. نماز صبح را که خواندیم، به من گفت: مدتی است سوریه درگیر جنگ با داعشیهاست. گفتم اخبارش را شنیدم. گفت: چرا به من نگفتی به سوریه بروم. خیلی تعجب کردم و گفتم اول صبح چه حرفی است که میزنی! گفت: امشب خواب دیدم یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که او را از نزدیک میشناسم، در جادهای منتهی به حرم حضرت زینب (س) در حال رفتن بود. در عالم خواب مرا به اسم صدا زد و گفت: منصور! بجنب که از قافله عقب نمانی! الان که فکر میکنم گویا مرا برای رفتن به سوریه دعوت کرده است. من گفتم تو الان بازنشسته شدهای، دیگر مسئولیتی به گردنت نیست. برای چه میخواهی دوباره برای جنگ بروی. گفت: درست است که من از سپاه بازنشسته شدم، اما از پاسداری که بازنشسته نشدهام. من همیشه پاسدار انقلاب و اسلام و کشورم هستم. به شوخی گفتم تو دیگر پیرمرد هستی! ۶۰ ساله شدهای، کاری از تو برنمیآید، میخواهی بروی چه کار کنی. گفت: اتفاقاً امثال من باید بروند. ما تجربه جنگ خودمان را داریم. جوانها که تجربهای ندارند. خلاصه مصمم به رفتن شد و در فاصله یک هفته همه مقدمات اعزام به سوریه را فراهم کرد. اتفاقاً همه کارها هم مثل گرفتن پاسپورت و ویزا خود به خود و سریع برایش ردیف شد. بعد هم با ذوق و شوقی عکس گرفت و با چهره خندان کنار عکس برادر شهیدش گذاشت و گفت: راستی اگر یک روز دنبال عکس من آمدند همین عکس را به آنها بدهید. گفتم مگر قرار است کسی بیاید؟ خندیدن. البته من متوجه منظورش شدم، گفتم حالا ما اجازه دادیم به سوریه بروی، اما قرار نیست از این حرفها بزنی! گفت: ما و شهادت؟! حالا یک چیزی گفتیم، نمیخواهد چیزی بگویی. وقتی مادرش به خانه ما آمد و عکس منصور را کنار عکس فرزند شهیدش دید، گفت: مادر این عکس را کی اینجا گذاشته است؟ گفتم: خودش گذاشته. به منصور گفت: چرا این کار را کردی؟ منصورگفت: ناراحتی مادر؟ گفت: آره که ناراحتم، زود این عکس را بردار. منصور هم گفت: به خاطر مادرم عکس را برمیدارم، اما شما این عکس را داشته باشید. در واقع خودش را برای شهادت آماده کرده بود و میدانست که عاقبت این راهی که انتخاب کرده شهادت است.