☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۲۲۸
💠 از سخنان امام ( ع ) ڪه به بعضي از اصحابش اشاره مي ڪند .
خداوندبه او خير دهد ڪه ڪژيها را راست ڪرد و بيماريها را مداوا نمود سنت را به پاداشت و فتنه را پشت سر گذاشت با جامه اي پاک و ڪم عيب از اين جهان رخت بربست به خير و نيڪي آن رسيد از شر و بدي آن رهائي يافت وظيفه خويش را نسبت به خداوند انجام داد و آنچنان ڪه بايد از مجازات او مي ترسيد خود رفت و مردم را بر سر چندراهي باقي گذاشت ڪه نه گمراهان در آن هدايت مي يافتند و نه جويندگان هدايت به يقين راه خويش را پيدا مي ڪردند .
🌴🌴🌴
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
وصیت نامه📝
شهید مدافع حرم محمد طحان🌹
🌺وصیت نامه خطاب به همسر:همسرم وقتی نامه مرا می خوانید گریه نکنید و همانند خانم حضرت زینب صبر پیشه کنید وقتی از شما خداحافظی می کردم روحیه و صبوریتان مرا در این ماموریت مصمم و استوار تر کرد.از شما خواهش می کنم پسرمان امیر را ولایی تربیت کنید و او را سرباز خوبی برای رهبرمان آماده کنید تا در صحنه های مورد نیاز بتواند با بصیرت عمل کند.از طرف من پسرم امیر را ببوس و به او بگو ببخشید بابا نتوانست به قولش عمل کند و تو را به استخر ببرد از تو خواهش می کنم قولی که به فرزندم دادم را برآورده کنی.
🌺خطاب به پدر و مادر:از شما پدر و مادر عزیزم تشکر می کنم شما باعث شدید که من در این عرصه پا بگذارم و از شما خواهش می کنم در غم فراق من گریه نکنید و همانند کوه استوار باشید و از همسر و فرزندم خوب مواظبت کنید.
🌺خواهرم بعد از مرگم خواهش می کنم برایم گریه نکن و مانند حضرت زینب صبر پیشه کن.در این مدت عمرم نگذاشتم تا آنجا که می شود نمازی از من قضا شود و بر گردنم باشد ولی احتیاطاً و بی زحمت در صورت توان یک سال نماز و ۵۰۰ هزار تومان رد مظالم بپردازید، امکان دارد در کودکی شیطنتی کرده باشم که نتوانسته باشم نسبت به افراد حق آنها را ادا کنم خداوند از حق خود می گذرد اما از حق الناس نمی گذارد.خواندن زیارت عاشورا و نماز اول وقت به جماعت را به شما توصیه می کنم.
🌹شهید🌹محمد🌹 طحان🌹
🌹تاریخ تولد: ۱۳۶۱
🌷تاریخ شهادت: ۱۳۹۴
🌷محل شهادت: سوریه
🌺شادی روح شهید صلوات
۶۶
حمید آن روز خیلی دیر آمد،تقریبا شب بود که رسید،لباس های نظامی تنش بود،همه هم گل مالی شده بودند،برای آماده سازی قبل از ماموریت به رزمایش رفته بودند،تمام تمام وسایل شخصیش راازمحل کار آورده بود،انگارالهامی به او شده باشد.وسایل را روی اوپن گذاشت وگفت:خانم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمیگردم،من زیاد خواب نمی بینم ولی یه خواب تکراری رو چندین وچندباره که میبینم،اونم این خواب که دارم ازیه جایی دفاع میکنم،تمساح هامنودوره کردن و تکه تکه میکنن ولی من تا آخر همون جا می ایستم، حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س)باشه.
۶۷
این خواب را قبلا هم برایم تعریف کرده بود،چهره خسته ولی چشمان پراز شوقش تماشایی بود، هر چه می گذشت این چشم هادست نیافتنی می شد، گفتم:خبری شده؟چشمات دادمیزنه خیلی زود رفتنی هستی،ازاعزامتون چه خبر؟نگاهش را ازمن دزدیدوداخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند،گفت:باید لباس هاموبشورم،احتمال زیاد پنج شنبه اعزام میشیم.
تااین را گفت دلم هری ریخت،بعدکنسل شدن شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس میکشیدم ولی بازخبررفتنش بیتابم کرد،سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم،لحظات سختی بود ازطرفی دوست داشتم حمیدباشدتابه اندازه تمام نبودن هایش نگاهش کنم وازطرفی دوست داشتم حمید نباشد تادرخلوت وتنهایی به اندازه همه بودن هایش گریه کنم!
۶۸
چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمدروی چهارپایه نشست،بااین که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس میکردم،بغض کرده بودم سعی میکردم گریه نکنم وخودم راعادی جلوه بدهم،تاکنارم ایستادونگاهش به نگاهم گره خورد دیگرنتوانستم جلوی اشک هایم رابگیرم،باگریه من اشک حمید هم جاری شد.
باصدای لرزان پرازحزن و دلتنگی گفت:فرزانه دلم رولرزوندی ولی ایمانمونمی تونی بلرزونی!تااین
جمله را گفت تکانی خوردم،با خودم گفتم:چکار میکنی فرزانه؟تو که نمی خواستی از زن های نفرین شده روزگارباشی پس چرا حالا داری دل همسرتومی لرزونی؟گفتم:حمید خیلی سخته،من بدون تو روزم شب نمیشه،ولی نمیخوام یاریگر شیطان باشم،تورو به امام زمان(عج)می سپارم، دعا میکنم همه عاقبت بخیربشیم.
۶۹
لبخند روی لبهایش نشست،لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود،کاش میتوانستم این لبخندراقاب کنم وبه دیواربزنم وتا همیشه نگاهش کنم تاایمانم ازسختی روزگارمتزلزل نشود،این حرف ها هم حمید را آرام کرد،گفت:یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعاکردی؟.پرسیدم کدوم روز؟گفت:یادته سرسفره عقدبهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه،من همون جاازخداخواستم زودترشهیدبشم،توهم ازخداخواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه.
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشدذهنم به لحظات عقدمآن پرکشید،روزی که حمیدشناسنا مه اش راجاگذاشته بود خیلی دیررسیدولی حالا خیلی زودمیخواست برود!باید خوشحال می بودم یاناراحت؟برای نبودنش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟
۷۰
وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان وبدون غلط نوشت،یک صفحه کامل شد،دست نو شته اش رابه من دادگفت:بخون ببین چجوریه؟ شروع کردم زیرلب خواندن:با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص)این جانب حمیدسیاهکالی مرادی فرزند حشمت ا..،لازم دیدم تاچندجمله ای را از باب دردو دل درچندسطر مکتوب نمایم.ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) رابرخودواجب میدانم و سعادت خودرا خط مشی این خانواده دانسته واز خداوند میخواهم تامرادر این راه ثابت قدم بدارد....
اشکم جاری شد،هرچه جلوترمیرفتم گریه ام زیاد میشد،....اما من مینویسم تاهر آن کس که میخواند یامیشنودبداند شرمنده ام ازاینکه یک جان بیشتر ندارم تادر راه ولی عصر(عج)و نائب برحقش امام خامنه ای(مدظله العلی)فدا کنم...
اشک هایم راکه دیدگفت:نشدخانوم!گریه نکن،باید محکم وبا اقتدار وصیت نامه رو بخونی، فکر کن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه همسر شهیدمیخونی!.وصیتنامه رو تاریخ زد،زیرتاریخ هم جمله همیشگی"وکفی بالحلم ناصرا"رو نوشت. همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله رامیگفت وآرام می گرفت.
۷۱
موقع نوشتن وصیت نامه گفتم:حمید شاید من مادرشده باشم،چندجمله ای برای بچمون بنویس، اگراسمی هم مدنظر داری یادداشت کن، همیشه حرف بچه میشدمیگفت:چون خودم دوقلو هستم بچه های من دوقلومیشن،فرزانه سیب بخور دو قلوهامون خوشگل بشن،داخل وصیت نامه برای فرزندپسردوتااسم به نیت رسول الله (س)نوشت: "محمدحسام"و"محمداحسان"،خیلی دوست داشت اگرپسردارشدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد،برای دختر هم "اسما"راانتخاب کرده بود، میگفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا(س)صداکنند.همین اسم هارا داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود،پشتش بادست خط نوشته بود: خدایا فرزندی صالح،سالم،زیباوباهوش به من عطا کن.
۷۲
به خط آخر که رسیدگفتم:عزیزم معمولاهمسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیرهمسرشون رو ببینن،آخر وصیت نامه بنویس که اگرشهیدشدی اجازه بدن نیم ساعت باپیکرتوتنهاباشم،خودم هم باورم نمی شد آن قدرقضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکرمیکنم،درمخیله ام هم نمی گنجیدکه چطور این حرف هارا به زبان آوردم، انگار فرد دیگری درکالبدم رفته بودوازجانب من سخن میگفت،تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعدازشهادتش هم فکر میکردم. آخر وصیت نامه نوشت:اجازه بدهیددقایقی همسرم کنارپیکرم تنها باشد.وصیت نامه رو وسط قرآن گذاشتم،با دلی پراز آشوب و دلهره گفتم:این امانت ها پیش من می مونه،انشاا...که صحیح و سالم برمیگردی و خودت ازهمین جابرمیداری.
۷۳
وقتی ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد،همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد،ازش پرسیدم انگشت ها یش را مقابل صورتش گرفت وگفت:برای این که میخوام این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشن که من توی این دنیا بااین دست ها زیاد ذکرگفتم.
به شوخی گفتم:حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی،دست ازسرخدابردار،فرشته خسته شدن از بس ذکرهایی که میگی خسته نوشتن.
جواب داد:هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره،هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه.
۷۴
ازاین حرف حرصم درآمد،لباسش رو کشیدم و گفتم:تو آخه این همه حوری رو میخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوری ها، پوستت رو میکنم!کاری میکنم از بهشت بندازنت بیرون.حمیدشیطنتش گل کردوگفت:مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشم،اونجا هم آسایش نداریم.تااین را گفت ابروهایم را درهم کشیدم وباحالت قهرسرم رااز سمت حمیدبرگردا ندم،حمیدکه حال منودیدصدای خنده اش بلندشد وگفت:شوخی کردم میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم،تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم،بهشت میشه جهنم.
۷۵
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است،با هرجان کندنی که بودکناردرخروجی برایش قرآن گرفتم تاراهیش کنم،لحظه آخر به حمیدگفتم:کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمیدتوروبه همون حضرت زینب(س)منوازخودت بی خبرنذار،هر کجا تونستی تماس بگیر.
گفت هرکجاجوربشه حتما بهت زنگ میزنم،فقط یه چیزی از سوریه که تماس گرفتم چطوری بهت بگم دوستت دارم؟اونجابقیه هم کنارم هستن،اگه صدای منوبشنون ازخجالت آب میشم.به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم،بعضی هایشان برای همچنین موقعیت ها باهمسرشان رمز می گذاشتند،به حمیدگفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگویادت باشه!من منظورت رو میفهمم.ازپیشنهادم خوشش آمد،پله هاراکه پایین میرفت برایم دست تکان میدادوبلند بلندگفت:یادت باشد!یادت باشد!لبخندی زدم و گفتم:یادم هست!یادم هست!.
پایان فصل نهم👆👆👆
✍این داستان ادامه دارد......
دعاء المجير_01.mp3
20.72M
🔹 دعای مجیر
📌 این دعا در بین دعاها از جایگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله روایت شده، و دعایى است که جبرئیل براى آن حضرت هنگامى که در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند آورد و کَفْعَمى در «بَلَدُ الأَمین» و «مصباح» این دعا را ذکر نموده و در حاشیه آن به فضیلت آن اشاره کرده، از جمله اینکه هر که این دعا را در «ایام البیض» [روزهاى سیزدهم ۱۳ و چهارهم ۱۴ و پانزدهم ۱۵] ماه رمضان بخواند گناهش آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانههاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد.
و خواندن آن براى شفای بیمار و اداى دین و بینیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است.
◆✧ دعاے روز سیزدهم
مــ🌙ــاه مبـارڪ رمضان✧◆
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم
〖اَلّلهُمَّ طَهِّرنی فیهِ مِنَ الدَنَسِ وَالأقْذارِ وَ صَبِّرنی فیهِ عَلى کائِناتِ الأقْدارِ وَ وَفّقْنی فیهِ لِلتّقى وَ صُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عَیْنِ المَساکین〗
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
【خدایا در این روز از چرک و کثافت پاکیزهام کن و به آنچه مقدر است و شدنىها شکیبائیم ده و براى تقوى و همنشینى با نیکان توفیقم ده، به یاریت اى روشنى چشم مستمندان】
درمفاتیح نوشته
اما کمتر کسی اینو میدونه:
روزهای ۱۳٬۱۴٬۱۵ ماه
رمضان اگرکسی دعای مجیر رو بخونه گناهانش به تعداد قطره های باران هم اگر باشه بخشیده میشه....
💫💫💫التماس دعا
دعـــــاے مجیــــــــــــــــــــر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
سُبْحَانَكَ يَا اللَّهُ تَعَالَيْتَ يَا رَحْمَانُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا رَحِيمُ تَعَالَيْتَ يَا كَرِيمُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مَلِكُ تَعَالَيْتَ يَا مَالِكُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا قُدُّوسُ تَعَالَيْتَ يَا سَلامُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مُؤْمِنُ تَعَالَيْتَ يَا مُهَيْمِنُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا عَزِيزُ تَعَالَيْتَ يَا جَبَّارُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مُتَكَبِّرُ تَعَالَيْتَ يَا مُتَجَبِّرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ،
سُبْحَانَكَ يَا خَالِقُ تَعَالَيْتَ يَا بَارِئُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مُصَوِّرُ تَعَالَيْتَ يَا مُقَدِّرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا هَادِي تَعَالَيْتَ يَا بَاقِي أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا وَهَّابُ تَعَالَيْتَ يَا تَوَّابُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا فَتَّاحُ تَعَالَيْتَ يَا مُرْتَاحُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا سَيِّدِي تَعَالَيْتَ يَا مَوْلايَ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا قَرِيبُ تَعَالَيْتَ يَا رَقِيبُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مُبْدِئُ تَعَالَيْتَ يَا مُعِيدُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا حَمِيدُ تَعَالَيْتَ يَا مَجِيدُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا قَدِيمُ ،
تَعَالَيْتَ يَا عَظِيمُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا غَفُورُ تَعَالَيْتَ يَا شَكُورُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا شَاهِدُ تَعَالَيْتَ يَا شَهِيدُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا حَنَّانُ تَعَالَيْتَ يَا مَنَّانُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا بَاعِثُ تَعَالَيْتَ يَا وَارِثُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مُحْيِي تَعَالَيْتَ يَا مُمِيتُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا شَفِيقُ تَعَالَيْتَ يَا رَفِيقُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا أَنِيسُ تَعَالَيْتَ يَا مُونِسُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا جَلِيلُ تَعَالَيْتَ يَا جَمِيلُ ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا خَبِيرُ تَعَالَيْتَ يَا بَصِيرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا حَفِيُّ تَعَالَيْتَ يَا مَلِيُّ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مَعْبُودُ تَعَالَيْتَ يَا مَوْجُودُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا غَفَّارُ تَعَالَيْتَ يَا قَهَّارُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا مَذْكُورُ تَعَالَيْتَ يَا مَشْكُورُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا جَوَادُ تَعَالَيْتَ يَا مَعَاذُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا جَمَالُ تَعَالَيْتَ يَا جَلالُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا سَابِقُ تَعَالَيْتَ يَا رَازِقُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا صَادِقُ تَعَالَيْتَ يَا فَالِقُ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا سَمِيعُ تَعَالَيْتَ يَا سَرِيعُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا رَفِيعُ تَعَالَيْتَ يَا بَدِيعُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا فَعَّالُ تَعَالَيْتَ يَا مُتَعَالُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا قَاضِي تَعَالَيْتَ يَا رَاضِي أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا قَاهِرُ تَعَالَيْتَ يَا طَاهِرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا عَالِمُ تَعَالَيْتَ يَا حَاكِمُ،
أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا دَائِمُ تَعَالَيْتَ يَا قَائِمُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا عَاصِمُ تَعَالَيْتَ يَا قَاسِمُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا غَنِيُّ تَعَالَيْتَ يَا مُغْنِي أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ سُبْحَانَكَ يَا وَفِيُّ تَعَالَيْتَ يَا قَوِيُّ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِير
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
نصوح، چه کسی بود؟؟؟؟؟
🌹توبه نصوح🌹
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
⚪ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
این روزها و شبها در ماه مبارک رمضان درهای توبه همیشه باز هست
هر کس اهل توبه نصوح هست
بسم الله
منبع:خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، صفحه 432
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی کنسرو خالی ای که به جبهه فرستاده شد از شهید خرازی
ShabeAsheghi2.mp3
2.35M
🔊 شب عاشقی (۲)
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
نمیخواهم که در رختخواب بمیرم. میخواهم راه دوستان شهیدم را ادامه دهم...
#کلام_شهید
💐معرفی #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_مهدی_ذاکر_حسینی
🌏 زمینی شدن : ۶۳.۰۶.۲۷، تهران
💫 آسمانی شدن : ۹۵.۰۳.۲۶، سوریه
🌷مزار شهید : #شهید_گمنام، پیکرشان برنگشته، در امامزاده صالح تهران یادبود دارند.
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 پنجشنبه ۹۹.۰۲.۱۸
⏰ ساعت ۲۲
#لبیک_یازینب (س)
❤️گروه مدافعان حرم✌️
http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
پیشاپیش میلاد امام حسن مجتبی رو خدمتتون تبریک میگم و اِن شاءالله طاعاتتون قبول درگاه حق قرار بگیره.
امشب در خدمت #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_گمنام #شهید_مهدی_ذاکر_حسینی هستیم...
برداشت مطالب از وبلاگ پروانه های شهر دمشق، وبسایت پارس و کانال رسمی شهید :
@shahidmehdizakerhoseini
#تولد
در ۲۷ شهریور ۱۳۶۳ در تهران به دنیا آمد، او به خاطر شغل پدرش که یک نظامی ارتش بود، دوران کودکی خود را در همدان و دزفول سپری کرد. او از همان دوران کودکی با ادبیات جنگ و جهاد آشنا شد، چرا که دوران کودکیش را در جنگ گذراند. دوران نوجوانی را در تهران سپری کرد و علی رغم محیط باز اکباتان تهران، او جوانی بسیار مذهبی و با روحیه جهادی رشد یافت.
شاید یکی از خصوصیات شگفت انگیز مهدی همین باشد چرا که خیلی ها معتقدند محیط ناسالم باعث میشود که انسانها تقوایشان را از دست بدهند، ولی مهدی ثابت کرد در هر محیطی انسان باید لباس تقوایش را ضخیم تر بپوشد.
#جرقه
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دانشجوی ارتش بودم. در بحبوحه انقلاب، به انقلابیون پیوستم تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، در جبهه حضور یافتم. فعالیتهایم را در نیروی هوایی ادامه دادم تا اینکه در سال ۸۷ بازنشسته شدم. تعاریف من از جنگ و همرزمانم باعث شد که پسرم مهدی علاقمند شود. او روحیه دفاع از کشور را داشت. به همین جهت تصمیم گرفت که وارد سپاه یا ارتش شود.
#پاسدار_نمونه
ارتش و سپاه، دو دست در یک بدن هستند. پسرم ابتدا در ارتش نامنویسی کرد، اما شرایطش محیا نشد، اما بلافاصله بعد از اینکه در سپاه ثبت نام کرد، پذیرفته شد. از آنجایی که سپاه جوشیده از دل مردم بود، به نظرم مهدی در سپاه میتوانست بسیار خوب عمل کند. وقتی هم که مهدی در سپاه ثبت نام کرد و کارهای استخدامش به سرعت انجام شد، دریافتم که سرنوشت او این است که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود.
از زمانی که مهدی وارد سپاه شد، به خوبی آموزشهایش را گذراند به طوریکه در سال ۹۴ لوح افتخار پاسدار نمونه لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را دریافت کرد.
#خصوصیات
مهدی خیلی مهربان بود. هرگز عصبانیتش را ندیدم. میگفت با عصبانیت هیچ چیزی درست نمیشود. همیشه با فکر و صحبت مشکلات را حل میکرد. نترس و باگذشت بود. منفعتطلب نبود.
یکی از خصوصیات مهدی که بسیار آن را دوست داشتم، وابسته نبودن به دنیا بود. او حقوقش را به نیازمندان میبخشید. بعد از شهادتش برخی نزد ما آمدند و گفتند که او به ما کمک مالی میکرد ما هم سعی کردیم که راه مهدی را ادامه دهیم.
#اعزام
طبق سخنان دوستانش، مهدی از سال ۹۱ از زمان ورود گروههای تکفیری به عراق و سوریه، در مورد آنها تحقیق میکرد. از سوی دیگر دورههای آموزشی برای مقابله با آنها را میگذراند. مهدی تحولات منطقه را به خوبی رصد میکرد و میدانست که ظهور این گروه تروریستی چه صدماتی به جهان اسلام وارد میکند.
سال ۹۳ اعزامش را با من و مادرش مطرح کرد. ابتدا ما مخالفت میکردیم، زیرا دوران اوج درگیری در عراق و سوریه بود و از سوی دیگر وابستگی و علاقه اجازه نمیداد که به همین راحتی بخواهیم او را راهی این ماموریت کنیم. البته مهدی پیش از این در غرب کشور با گروه «پژاک» نیز جنگیده بود، اما این جنگ با خبیثترین انسانها بود. او با ما صحبت کرد و از وضعیت مردم سوریه و عراق و هدفش گفت. زمانی که دریافتم او با هدف و آموختگی به این ماموریت میرود، او را به خدا سپردم و اجازه دادم که برود.
او سال ۹۳ برای نخستین بار عازم سوریه شد. مهدی آنقدر جدی آموزش میدید که چطور داعش را از بین ببرد که گمان میکنم یکی از افراد خطرناک برای داعش بود. مادرش چهار بار برایش عقیقه کرد تا سالم برگردد.