eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است، وگرنه همه اجرها در گمنامی است.
❤️ قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دورانِ مجروحیتِ ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود، ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت : 🔷 در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره مقابلش ظاهر شدم، کس دیگری نبود. 👊 دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم : با یک مشت او را می کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب بردم. ✅ بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم.
😐 باز هم مثل شب های قبل نیمه شب که از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم؛ اما آخر شب وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید. صدایش کردم و گفتم : داداش جون، هوا سرده یخ میکنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ 🔷 گفت : خوبه، احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت : رفقای من الان تو جبهه ی گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمی حال اونها را درک کنم.
💠 هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی پربا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادت خاصی در هیئت داشت. 🔴 توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. ✅ اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. 👈 همچنین زمانی که هنوز چراغ ها روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد! علت این کار او را بعدها فهمیدم. زمانی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و...می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته ی معنوی خود را از دست می دادند.
🌹 ابراهیم در موارد جدیت کار بسیار جدی بود. اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا یکی از دلایلی که خیلی ها جذب ابراهیم می شدند همین موضوع بود. ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا می خورد و می گفت : 😁 بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا دارد. با یکی از بچه های محلی گیلان غرب به یک کله پزی در کرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست کامل کله پاچه خوردند! یا وقتی یکی از بچه ها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد. برای سه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و آماده کرد، که البته چیزی هم اضافه نیامد!
🍂 پاییز سال ۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود. 😍 خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند. 🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت : "من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!" 💠 هرچه می گفتم : حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن. ⚠️ اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت : "پاشو، الان موقع اذانه." من هم بلند شدم. با خودم گفتم : این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. 🌹 ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (س)!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. ✅ بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!" گفتم : خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت : "چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن." ✅ بعد کمی مکث کرد و ادامه داد : "دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند : "نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان" 😭 دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.  ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 از جبهه برمیگشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر. 😔 الان برسم خونه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند، تازه اجاره خانه را چه کنم؟! سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. 🚶 سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم؟ در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. ✅ وقتی می خواست برود اشاره کرد : حقوق گرفتی؟! گفتم : نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد. گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری. گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. 💰 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
💠 از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت میداد، نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نماز جمعه شکل گرفت ابراهیم در کردستان و یا در جبهه ها بود. 🌹 ابراهیم در هر زمان که در تهران حضور داشت در نماز جمعه شرکت می کرد. می گفت : شما نمی دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد. ❤️ امام صادق (ع) می فرمایند : قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند. (۱) ۱) نماز در آیین حدیث، ص ۱۰۱، حدیث ۲۱۵
✅ از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد، حفظ حریم ها بود. می دانست کجا و چه موقع، باید چه کاری انجام دهد. 🔷 حتی در شوخی ها، مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. 🌹 ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت : "طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش." می گفت : ☺️ "این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین، بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. 🔴 بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره، آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره." 💞 وقتی ازدواج کردم، غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد. مثل انسان های دنیا دیده می گفت : "توی زندگی، اگر برخی مسائل پیش می آمد که برایت تلخ بود، توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل، باعث کدورت و دلگیری شود. ❤️ از خدا بخواه، خدا به بهترین حالت، مشکلات را برطرف می کند."
💠 ريز بينی و دقت عمل در مسائل مختلف، از ويژگيهای ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. 📆 فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت نظامی داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکی از مجتمع های آپارتمانی ديده شده. ✅ آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگير شد. 🔷 ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. 🚶 ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنيد! با تعجب پرسيديم : چی شده!؟ 😕 چيزی نگفت. فقط چفيه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم : ابرام چيکار ميکنی!؟ در حالی كه صورت او را ميبست جواب داد : ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حال، ديگر کسی او را نميشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نمی آيد. ✅ وقتی از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريز بينی ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.
از شروع جنگ يك ماه گذشته بود. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرك المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 💫 نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم : چی شده؟! گفتند : از نيمه شب تا حال خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! ⏰ ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت : از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت ميان! 🔷 اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. سيزده عراقی پشت سر هم در حالیكه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! ✅ پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. 😍 هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد.
😓 خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقيها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط ميگفتم : ❤️ يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💔 🌑 هوا تاريك شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز كردم. 😭 مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 👤 من دردی حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند : ☺️ كسی می آيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی؛ مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش... 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✍ پی نوشت : اينها رو ماشاءالله عزیزی در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب نوشته بود. او سالها در منطقه حضور داشت. از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پيوست.
🍃🌸چگونگی شهادت ابراهیم «به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند: ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! 😔 یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد : همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌تان شهید نشده بود؟ گفت: جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.
😢آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت : عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. 😭😔دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود ! رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد. همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود: «ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟» 😭😭صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم. هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.»
🌹یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح می‌دهد : «پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آید با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌کردیم و می‌گفتیم : الآن عملیات است ، فعلاً نمی‌تواند به تهران بیاید. 💠خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم. تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک می‌ریزد. آمدم جلو و گفتم : مادر چی شده؟، گفت: من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریه‌اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود. هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که برنمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد. 😔😭چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.»
کانال کمیل... پر از حرف پر از سکوت پر از خون های شهدایی که ریخته شد پر از بغض ترک خورده ی مادران، پدران، همسران و فرزندان و خواهران و برادرانی که دیگر عزیزشان برنگشت.... ای کانال کمیل... ای یادگار جبهه ها... ای یادآور ابراهیم... 😭😭😭😭😭
🌸 وصیت نامه 🌸 🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود. ❤️خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم. امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری. 😔خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام. ❤️خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید. دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته ابراهیم هادی‌پور
تـاریخ شـهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ کـشور شـهادت : ایران مـحل شـهادت : فکه عـملیـات : والفجر مقدماتی نـحوه شـهادت : حوادث ناشی از درگیری
به پاسِ هر وجب خاڪے از این مُلڪ چه بسیار است آن سَرها ڪه رفته! زِ مَستے بر سرِ هر قطعه زین خاڪ خدا داند چه افسَرها ڪه رفته... 
خب معرفی امشب هم به پایان رسید... شهید عزیز آقا ابراهیم برادر گرانقدر ممنون که قبول زحمت کردی و مهمان ما شدی... الان حاضر و ناظری؛ شفاعت فراموش نشه... التماس دعا
12_Karimi-Shab_23_Ramzan1396-003_(www.rasekhoon.net).mp3
5.28M
#شهید_گمنام خوشنام تویی گمنام منم کسی که لب زد بر جام تویی ناکام منم گمنام منم... استخونات عصای دست افتاده ها😭 #شهید_گمنام زنده تویی مرده منم... 🎙 محمود کریمی 🌹 التماس دعا 🌷 شهیدنشیم میمیریم والسلام 😔 🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
شادی روح شهدای عزیز گلگون کفن بخصوص شهید دفاع مقدس شهید گمنام، شهید ابراهیم هادی فاتحه و صلواتی ختم کنیم 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ ✍🏻 ۴ 🔰نامهاى از آن حضرت ( ع ) به يكى از فرماندهان سپاهش اگر در سايه فرمانبردارى باز آيند ، اين چيزى است كه ما خواستار آنيم و اگر حوادث و پيشامدها ، آنان را به جدايى و نافرمانى كشانيد ، بايد به يارى كسانى كه از تو فرمان مى برند ، به خلاف آنكه فرمانت نمى برند ، برخيزى . و به پايمردى آنكه مطيع توست از آنكه به ياريت برنمى خيزد ، بى نياز باشى . زيرا ، آنكه به اكراه همراه تو به نبرد مى آيد ، غيبت او بهتر از حضور اوست و در خانه نشستنش ، بهتر است از به يارى برخاستنش 🌴🌴🌴
✍تعدادی از بچه های بلال براي آموزش تخصصی غواصي به شمال کشور و سواحل زیباکنار رفته اند در این میان «غلامرضا آلویی» از مربیان غواصی كه از دوستان صميمي سيد هبت الله است، در حين آموزش به دليل نقص كپسول اكسيژن در عمق 50 متری دریای خزر به شهادت می رسد. در همان لحظه، سيد هبت الله که در دزفول و در منزل حضور دارد، بدون اینکه کسی او را از واقعه با خبرکرده باشد، در دفترش اين گونه مي‌نويسد: « امروز يكي از بچه‌ها شد.» و کنج خانه زانوی غم بغل می کند. وقتی خواهر دلیل ناراحتی اش را می پرسد، سید جواب می دهد: «يكي از بچه‌ها شهيد شده» و وقتی خواهر می خواهد نام شهید را بداند، سید می گوید : «بعداً مي‌فهمي.» و عصر همان روز شهادت شهيد غلامرضا آلويي را به سید می دهند شب قبل از ، آقا سید هبت الله آمد پیش من و گفت: پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود.»دقیقاً پانزده روز پس شهادت «سید هبت الله» فرمانده محبوب گردان بلال «سیدجمشید صفویان» روی دوش شهر به گلزار شهیدآباد رفت. سید هبت در تاریخ بهمن ۶۵ به شهادت می رسد و چند روز قبل از شهادتش در دفترچه اش اینگونه می نگارد: «بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی شهادتت مبارک» پس از شهادت ، کارسختی نبود که بفهمند سید قبل از شهادت خبر را از چه کسی گرفته است، مخصوصاً عارف شهید سیدرضا پورموسوی که خود سال ۶۷ به شهادت رسیداز این راز بهتر از بقیه آگاه بود. 🗣راوے:خواهرشهید 💐 🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷