💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دهم 🌹
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پایم ولامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم چشم را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی، و هم صداعبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز اب روان اسم، ولی آهسته آهسته.
همه توحال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک که در یک آن شنیدیم عبادنیا بی بی را از عمق جانش صدازد وبدون اینکه دعا کند، سراز سجد برداشت و باهمان هقهقه های گریه بلند شد و از جادر زد بیرون.
بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدمش، زیر نور کم رنگ مهتاب، ازلابه لای چولان ها دنبالش میرفتم آمدم که صدایش کنم: نادر!وایستاکارت دارم. ولی نتوانستم. تند تر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُندهٔ نخل و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت وانداخت روی رمل وپیشانی گذاشت روی خاک. دلهره داشتم نمی دانستم چه کار کنم. اصلاً نمی دانستم آنجا چه کارمی کنم والان چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم رفتم جلو. دست روی شانه اش گذاشتم ومحکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد. سر بلند کرد ونگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشهٔ آستین اشکش را پاک کرد.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹آدامهٔ بخش دهم 🌹
می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی مد دانم چی تودلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی، دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای وگریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کردم، س نفی تکان می داد وحتی گمانم شنیدم که گفت نه.
فقط گفتم: تا عملیات چهل روز دیگر مانده. یعنی یک اربعین... نکند همین عددهاست که... که با هق زد وسر تکان داد وسر به سجده گذاشت. گفتم:
نمی خواستم این را بگویم، نادر؛ ولی روضه های امسبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو بامن! غریبه نیستم... یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سرتکان داد و لب گزید وحالا واضح شنیدی که گفت: نه و راه افتاد، سریع وبا گام های بلند.
گفتم:نادر! ایستاد وگفت:امتحان سختی داریم.
خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم. ورفت نشست داخل بلم و پارو زد ومن آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
هنوز از چادر مان صدای نالهٔ بچه ها میآمد، بدون اینک نادر برایشان چیزی خونده باشد. و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیمشان.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناز نفست 😍
شیری به مولا ❤️
#مهدے_جان❤️
بین ما فاصلہ ها فاصلہ انداختہ اند
ڪاش این فاصلہ با آمدنٺ سرمے شد
شهر ما بوے خدا داشٺ، دوباره اے ڪاش
با ظهورٺ نفس شهر معطّر مے شد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🔹
آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خدا پشیمان نباشید که کم کار کرده اید... جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم که کار کنم...
#کلام_شهید
💐 معرفی شهیدی که ناشکری میدانست روی منبر از شهدا نگوید...
#شهید_سانحه_رانندگی
#شهید_عبدالله_ضابط
🌏 زمینی شدن : ۴۱، مشهد
💫 آسمانی شدن : ۸۲.۱۱.۲۶، #شهید_سانحه_رانندگی
💠 ارائه : جناب میثاق
📆 جمعه ۹۸.۰۶.۰۱
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
#لبیک_یازینب (س)
❤گروه مدافعان حرم✌
http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
به یادشهدا:
روایت برادر و خواهری که در راه پیروزی انقلاب شهید و جانباز شدند/ساواک
چگونه ناخن مبارزان را میکشید؟
خانواده نانکلی یک فرزند پسر و یک فرزند دختر داشت که پسر خانواده در راه پیروزی انقلاب توسط ساواک شهید و دختر خانواده نیز جانباز شد.
امشب ساعت 22
یکی از افتخارات شهر تویسرکان روستاي گل آباد
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌸حضور حضرت زهرا(س) در عروسی شهید ردانی پور🌸
🌸طلبه شهید #مصطفی_ردانی_پور برای #عروسی اش علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت #نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت #معصومه سلام الله علیها می اندازد ، #شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در #خواب می بیند که به عروسی اش آمده ، #شهید ردانی پور به ایشان می گوید:
🌺 خانم ! #قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم #احترام کنم. حضرت زهرا سلام الله علیها #پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به #مجالس شما نیائیم به #کجا برویم؟»😊
🌹شهید #مصطفی ردانی پور دیگر تا صبح نخوابید #نماز می خواند ، دعا می کرد، گریه می کرد. #میگفت من شهید می شوم.
دوستش #گفته بود این همه گریه و زاری میکنی، می گی می خوام #شهید بشم دیگه #زن گرفتنت چیه ؟ جواب داد : «خانمم سیده. می خوام #اون دنیا به حضرت #زهرا (س) محرم باشم . شاید به #صورتم نگاه کنه !»☺️
🌷شب عروسی #بلند شد به سخنرانی #و گفت : « امشب عروسی #من نیست. عروسی من #وقیته که توی خون خودم غلت بزنم»😢
🌼 تازه سه روز از #عروسیاش گذشته بود که دست زنش را #گذاشت تو #دست مادر ، سرش را #انداخت پایین و #گفت دلم می خواهد #دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم #آرام و بی صدا رفت
🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
#سَلامٌـ_عَلَے_اْلشُّهَــــدا
#قرار_شیدایی
امروزمان را با درسے
از حاج حسین خرازے
به پایان رسانیم ڪہ مے گفت :
سهل انگارے و سستے در اعمال عبادے
تاثیر نامطلوبے در پیروزی ها دارد...
💐شهید حاج حسین خرازی💐
#سلامـ_بر_شهـــــدا❥
#سلامـ_بر_علمــدار
سالروز ولادت
ذڪر سه صلوات هدیه به شهیدان
🌹شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاڪ
🕊🕊🕊🕊 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف تدبیر و خیانت از نظر سردار شهید حاج حسین خرازی
خوب به حرفهاش گوش کنید
اینها کجای کار بودند ما کجای کاریم😔
#سالروز_ ولادت
🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
☀☀☀
#خطبه_۳۴
🔹كه مردم را براى پيكار با شاميان برانگيزانده است:
نفرين بر شما! كه از سر زنشتان به ستوه آمدم. آيا به زندگانى اين جهان، به جاى زندگانى جاودان خرسنديد، و خوارى را بهتر از سالارى مى پسنديد؟
هر گاه شما را به جهاد با دشمنان مى خوانم، چشمانتان در كاسه مى گردد، كه گويى به گرداب مرگ اندريد، و يا در فراموشى و مستى به سر مى بريد. در پاسخ سخنانم در مى مانيد، حيران و سرگردانيد، گويى ديو در دلتان جاى گرفته و ديوانه ايد. نمى دانيد و از خرد بيگانه ايد.
من ديگر هيچ گاه به شما اطمينان ندارم، و شما را پشتوانه خود نينگارم و در شمار يار و مددكار نپندارم. شترانى را مانيد مهار گشاده. چراننده خود را از دست داده. كه چون از سوئيشان فراهم كنند، از ديگر سو بپراكنند.
شما افروختن آتش جنگ كجا توانيد؟ كه فريب ميخوريد و فريب دادن نمى دانيد.
پياپى سرزمينهايتان را مى گيرند و پروا نداريد. ديده ها بر شما دوخته اند و از خواب غفلت سر بر نمى داريد. به خدا، مغلوب و خوارند، آنان كه يكديگر را فرو گذارند.
به خدا مى بينم اگر آسياى رزم به گردش درآيد، و اژدهاى مرگ دهان گشايد، پسر ابوطالب را بگذاريد و هر يك به سويى رو آريد.
به خدا آن كه دشمن را فرصت دهد تا گوشت وى را بخورد و استخوانش را بگدازد، و پوست از تنش جدا سازد، مردى است ناتوان و زبون، با دلى ضعيف در سينه درون. تو نيز اگر خواهى چنين باش كه من نيستم.
به خدا، پاى پس نگذارم و بايستم تا شمشير مشرفى از نيام برآيد، و سر از تن بپرد و دست و پاها اين سو و آن سو افتد، و از آن پس خدا هر چه خواهد كند.
مردم مرا بر شما حقى است، و شما را بر من حقى. بر من است كه خير خواهى از شما دريغ ندارم، و حقى را كه از بيت المال داريد بگزارم، شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد، و آداب آموزم تا بدانيد. اما حق من بر شما اين است كه به بيعت وفا كنيد و در نهان و آشكارا حق خيرخواهى ادا كنيد.
چون شما را بخوانم بياييد، و چون فرمان دهم بپذيريد، و از عهده برآييد.
🌴🌴🌴
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش یازدهم 🌹
گرما نفس می بُوراند ما داشتیم توی جاده به تابلویی که روش نوشته شده بود:خرمشهر، جمعیت سی و شش میلیون نگاه می کردیم.
همین دیروز بود که کریم آمد گفت پیک لشکر برایش نامه آورده وگفت خطاب به اوست، به فرمانده محترم گروهان غواص جعفری طیار، و از او خواسته درمدت بیست وچهارساعت از سد گتوند به قصد استقرار در حاشیهٔ اروند، در روستایی خسرواباد، روبه روی فاو عزیمت کند. گفت :نوشته مکان بعدی متعاقباً اعلام می گردد. و امضای فرمانده لشکر 32 را نشانم داد و گفت:حالا وقت نتیجه گرفتن است... خبر دادنش به بچه هابا تو.
وما حالا در راه بودیم وپورحسینی رفته بود ایستاده بودروی پارکابی اتوبوس ویک تابلوی دیگر را می خواند که کوچه های این شهر به خون آغشته است. با وضو وآرد شوید. و چشم به صدای انفجار و انفحارها می چرخاند که هراز گاهی خانه ای یا جایی را متلاشی میکرد خیلی آنی برگشت به راننده گفت: دیدی چی شد، حاجی؟ پاک یادمان رفت این نازولی ببه ات را گل مالی کنیم. الان شده ایم سیبل محترم آن آقا ها... بزن کنار، اگر یک جا گل دیدی، تا به داد دل این طفل معصومت برسیم. راننده خیلی زودیک آب گرفتگی پیدا کرد ورفت کنارش نگه داشت. بچه هاریختن پایین و تمام سروصورت اتوبوس وخودشان را گل مالی کردند و به هم و به انفجارهای گاهگاهی واخم های راننده خندیدند. من تمام حواسم پیش سید مهدی رهسپار بود که بعد آمد سر روی صندلی جلویی گذاشت وپیش خودش ناله کرد که آمدم تا انتقام مادرم زهرا بگیرم. اتوبوس از کنار پل بزرگ شهر گذشت و رفت پیچید به سمت راست پل، تقاطع کارون با اروند، همان جا که کارون می ریخت تو اروند. جزیرهٔ ام الرصاص آنجا بود وهنوز تو دست عراقی ها. کم کم ساختمان های ویران خرمشهر و نخل های بی سرش از جلوی چشم هایمان دور شدند.
حالا فقط بیابان بود خاک وجادهٔ اسفالته ای که به آخرین نقطهٔ جزیرهٔ آبادان میرسید، در حاشیهٔ اروند، روبه روی شهر آزاد شدهٔ فاو، خسرواباد برای لااقل من آشنا بودم یک سال پیش هم آمدیم همین جا. باهزاران غواص، توهمین ساختمان های خشتی وگلی. بچه ها همه سرک می کشیدند ببینید کجا آمده اند. گفتم : این هم آن هتل چهار ستاره ای که قولش را داده بودم. اتاق هایش قبلاً رزرو شده. آن هم مهمان دارش. پیر مردی با پارچ آب یخ و دهان باز برگشته بود به ما نگاه می کرد.
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84