🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#ازلسان_همسرگرامی
#روز_واقعه
هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم
وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم
در بدرقه اش می کردم و به خدا
می سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت
خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور
باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت
باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز
زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. هعی می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتظار
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته
اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت:
جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی
می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته. تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#عیادت_ازپویا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستارگفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن
ملاقات اینجا بخش عفونی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم
خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار
وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتقال_به_بیمارستان_دیگر
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛
منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال
پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛
زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار: نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا
من می خوام همراه شوهرم بیام.
پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش
رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در
آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#مراقب_خودت_باش
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشماشو_بست
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا سه روز کارمون همین بود با
ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ
چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر
می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشم_به_راه
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
چندروزی بودقراربود تو خونمون آش فاطمه الزهرا "علیهاالسلام" بپزیم سر آش خیلی برای شفای
پویا دعا کردم. خیلی امیدوار بودم به برگشتش. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمی دادم. هرروز با
عمه ام می رفتیم ملاقات. پشت
اتاق بودم دستم روی شیشه پویا توروخدا چشماتو باز کن پویای من، منتظرتم. روز سی ام اونقدر امیدوار بودم که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو می پرسید. می گفتم: خوبه؛
ان شاء الله. خوب میشه. چند روز دیگه مرخص میشه. می گفتم: شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر می گیریم. این چهل و دو روز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بد بودم. خیلی با خودم کلنجار میرفتم؛ می گفتم: باید محکم باشم. پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره. باید ازش مراقبت کنم. من باید قوی باشم و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم. من اصلا به این فکر نمی کردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون. من فقط به این فکر می کردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم. به این فکر می کردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#رفت_پیش_خدا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
روز ۲۲ آذر بود دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن، آنقدر اون روز خیلی امیدوار بودم. هم من؛ هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم. گفتیم: امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.از ته دلم امید داشتیم. رفتیم بیمارستان تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده تعجب کردیم جفتمون چون قرار نبود بیان بیشتر وقتا منو عمه ام تکی می رفتیم. چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود، اونا رو که دیدم قلبم یه آن لرزید. یکم نزدیک شدیم دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده. اومدیم بریم سمتشون دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن دور بشن. اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن. من نمیتونستم نفس بکشم. فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی نمی خواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان. ایشون اول از چادر و حضرت زینب "علیهااسلام" حرف زدن. من اسم حضرت زینب "علیهاالسلام" رو که شنیدم بند دلم پاره شد.گفتم: پویام چیزیش شده مگه؟؟ گفتن: نه و از صبر حضرت زینب" علیهاالسلام"
گفتن، گفتم: پویای من مگه چیزیش شده؟؟ گفتن: اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن من
نمی فهمیدم چی میگن فقط
می شنیدم ولی متوجه نمی شدم.
بعد گفتن: مابه امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم شهید؟ چرا حرف شهید میزنید شما
مگه پویام چش شده؟! مگه پویاشهید شده؟! یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت، نه تونستم حرف بزنم، نه تونستم گریه کنم، نه تونستم راه برم، همونجا خشک شدم. بعد یهو به خودم اومدم دویدم سمت بابای پویا پرسیدم پویام کو؟ پویام کو؟ گفتن: بردنش خارج؛ گفتم: چرا این خانم میگه شهید؟شهید؟ چیشده؟ داد
زدم پویام کوووو... بابای پویا اومد جلو دیگه دید یسره دارم گریه می کنم و داد می زمم گفت: مهرناز پویات شهید شد. رفت پیش خدا. گفتم شهید؟؟؟نهههه دویدم برم بالا جلومو گرفتن. می گفتم: من باید پویامو ببینم.باید. نمیزاشتن گفتن: اونجا نیست.گفتم: هرجا هست باید برم پیشش. گفتن: شهید شده.می شنیدم ولی نمی تونستم قبول کنم. هعی می پرسیدم پویام کو ؟ پویام کو؟. سوار ماشینمون کردن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن. چراغ گردونش یادم میاد. سرم گیج میرفت نگاه می کردم به جلو. چند تا قرص آرامبخش بهم دادن. یسره تا خود خونه منو عمه ام خودمون رو می زدیم و گریه می کردیم. نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم. یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم. از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه کنان رفتیم بالا کلی آدم اومده بود. شلوغ شده بود. همه مشکی پوشیده بودن. دم در افتادم. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود. بیحال فقط همه رو تار می دیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم و بیحال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌹🌿🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#شهادت
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
شهید اشکانی سرباز نیروی انتظامی به عملیاتی مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر اعزام
می شوند. این قاچاقچی که قصد داشت خانه و خانواده اش را بسوزاند پس از اینکه ماموران در محل حاضر شدند قاچاقچی با ماموران همکاری نکرده و در را باز نکرد. ماموران ناچار به شکستن در شدند. شهید اشکانی چند بار در را هُل میدن لگد میزنن تا در باز شود. یک مرتبه قاچاقچی در
را باز می کند و بنزین را که قبلا آماده کرده بود تا روی خانواده اش بریزد، روی ماموران می ریزد و بدلیل اینکه شهید اشکانی جلوتراز بقیه ایستاده بودند بیشترین بنزین به بدن ایشان ریخته می شود. همان لحظه فندک می اندازد و آپارتمان منفجر شده و ماموران وشهیداشکانی پرت می شوند پایین که شهید براثر پرت شدن سرش
می شکند و لباس هایش سوخته بود تا لباس ها را در بیارورند طول کشید و کمربندش چون قسمت فلزی داشت داغ شده بود نتوانست باز کند. همین باعث شد کمرش و پشت پهلوش آسیب شدید ببیند و سوختگی اش عمیق تر شود. دست چپ تا آرنج، دست راست کامل، بازوها و ساعد، کف دست، صورت یک مقدار کم و پاها نیز کاملاً سوخته بود. آتش، دود و بنزین به دهانشان
وارد شده بود و ریه ها نیز سوخته و عفونت کرد. پس از ۴۳ روز بستری بودن در بیمارستان و تحمل رنج و درد ناشی از سوختگی صبح روز چهل و سوم ۲۲ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۸ صبح به فیض شهادت نائل آمدند.
(روحشان شاد و یادشان گرامی)
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#همسر_وهب
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
همه چیز تیر تار بود برام. روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود. فرمانده کل ناجا شروع کردن به سخنرانی و گفتن همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب "علیهاالسلام" رو سفیدی. گفت: همسر وهب به امام حسین " علیه السلام" گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه. زندگی مشترک ما هفت
ماه دوام داشت. و چقدر شیرین
بود همون هفت ماه به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم. الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده. ودوتا حلقه ازدواج یه مزار که تمام عاشقانه هایم را
آنجا خرجش می کنم. دیگه پویام نیست که بگه؛ خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی. فکر نمی کردم اولین سالگرد عقدمون تنها باشم؛ چه برنامه ها و آرزوهایی داشتیم. حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#وصیت_لسانی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
#به_همسرگرامیشان
ایشان قبل از رفتن به ماموریت فایل صوتی چند جمله پر اهمیت را بصورت سفارشی وصیت نمودند و خدمت همسرشان ارسال کردند که باهم می خوانیم .
خانمم من دارم میرم اگر برگشتم که هیچ اگر برنگشتم ... شما
۱-مواظب خودت باش
۲-درسهایت را خوب بخوان
۳-حرف پدرو مادرت رو گوش کن
۴-تنهایی جایی نرو
۵- چادر رو از سرت جدا نکن
۶- بیرون منزل میری آرایش نکن
اگر دیگه نتونستم زنگ بزنم مواظب خودت باش عزیزم .
شهدا همیشه صادقانه و با محبت قلبشون دلنگران ما هستند .پس عزیزان به توصیه های شهدا عمل کنیم . اون شش نکته مهم در صحبتهای شهید پویا اشکانی را که به همسرش سفارش نموده است را رعایت کنیم تا مورد شفاعت شهدا قرار گیریم . چرا که شهید قدر چادر مادر سادات را می دانسته و همواره به همسرش سفارش می کرده که جلوی نامحرمان با حجاب و باچادر و بدون آرایش باشد و احترام والدین را سفارش نموده و اینکه همسرش
درس خوان واقعی باشد و اهمیت
می داده به علم و دانش و اینکه همسرش با بصیرت باشد و با درک و فهمم وارد زندگی مشترک شود . و چون جامعه پر از گناه و فساد اخلاقیست همسرجوانش را سفارش نموده است تنهایی جایی نرود که اتفاق ناگواری برایش نیافتد.
(دوستان به وصیت شهدا اهمیت بدهیم.)
🌿🌿🌿🌿🌿
#مناجات_باخدا
خدایا آدمهای پست و دشمنان دین و قرآن و خودخواهان و خودپرستان و وطن فروشان داغهای زیادی بر دل این ملت گذاشتند. در این روز جمعه دست به دعا برمی داریم وسلامتی و ظهور حضرت حجت ابن الحسن العسکری منتقم آل الله را به درگاهت خواهانیم تا بیاید و با قدوم مبارکش مرهمی بر دل زخم خورده یکایک ما باشد.😔
دوستت داریم آقاجان . هرچه زودتر بیا💐
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم باسلام احترام به تمام عزیزان گروه این بنده خدا شارخ خزاعی نژاد هستم پدرشهیدمدافع حرم زینب س کربلایی ایمان. شهید ایمان درتاریخ66/3/3که مصادف بود. باسالروز آزادی خرمشهر در شهرستان جهرم ساعت 7صبح در خانواده مذهبی ازقشرمتوسط جامعه دیده به جهان گشود. کانون خانواده ما گرم وپرمهربود ایمان فرزند سوم خانواده. یک خواهرویک برادربزرکتراز خودداشت. ایمان ازهمان کودکی کم حرف بود ولی خوب کوش می داد همه چیزرا درذهنش ضبط میکرد. تادوسالگی جمله نمی ساخت حرف زدنشدرحد کلمه بودبعداز دوسالگی جمله های طولانی بکارمی برد. وهمیش به اتفاق خانواده درمراسمهای مذهبی شرکت می کردیم.ایمان ازهمان کودکی به اتفاق برادربزرکتر خوددرمسجدامام علی وارده بسیج شد. و دوران دبستان رادرمدرسه هفتم تیرودواران راهنمایی رادرمدرسه شهید محبوبی ودبیرستان رادردبیرستان شهیدمطهری پشت سرگذشت. ودرهمان دوران دربسیج مسجدامام حسین ع به فعالیت نظامی فرهنگی رابه صورت جدی شروع کرد. درسال 85 دانشکده سپاه پاسداران رابه پایان رساند.
تحصیلات نظامی را با گرفتن مدرک کاردانی نظامی وسپس دردانشگاه پیام در رشته جغرافیا مشغول تحصیل شد موفق به دریافت مدرک کارشناسی خود شد. ایمان بسیار متدین بود. خصوصیات بارزایشان کم حرف بسیار متوجه شجاع ودلیروبه ازخود گذشته بود. به پدرومادر احترام گذاروباکودکان بسیار مهربان. خیلی بانشاط وشادب. اهل مسافرت وتفریحی وورزش کوهنوردی وشناوفنون رزمی بود.
اهل غیبت نبودواگردرمجلسی واردمیشد. ومشغول غیبت بودن به جمع تذکرمی داد. واگرتوجه نمی کردن آن محل راترک می نمود.
او عاشق پیامبر واهل بیت بود به خصوص امام حسین ع واهل بیت ایشان وپیروولایت فقیه وازایشان تبعیت می نمودباشهدادوست ازآنان مد می گرفت. یکی ازاتفاقات خوب دوران جوانی ایمان رفتن به کربلا باد ودوست صمیمی به همراه خودم بودکه درآن سفرازامام حسین ع طلب مرگ با شهادت را درخواست نمود. اتفاق خوب دیگر ازدواج ایشان قبل ازشهادتش بودباهمسرش 26روززیریک سقف زندگی نمود.
ایمان به علت اینکه فرمانده طرح عملیات گردان پدافندبودبه طورداوطلب جهت اعزام به سوریه ثبت نام نمود که با مخالفت فرمانده ارشدخودروبروشدولی ایمان بااصراراوراقانع نمود. درتاریخ 94/7/15به سوریه اعزام شد. وبه مدت 38روزپیکاربا دشمن خصم وکفارداعشی وباگرفتن تلفات سنگینی از دشمن بابرخوردموشک کرونت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
ایمان عضو رسمی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی بود. ودرتیپ مخصوص نیروهای زمینی 33المهدی (عج )خدمت میکرد. مسئول آتشبارپدافند. فرمانده طرح عملیات گردان بود. درغرب کشور با گروهک تروریستی پزاک ودرسراوان میرجاوه باگروهگهای تروریستی منافقین پیکارنمود. ودرماموریت سوریه درحال تپه العیس به شهادت می رسد.