💫🌲🌾🌈⃟🏡کلبه آرامش🌾🌲💫
https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5
✨🌲🌈⃟🏡کــــلــبــه آرامش🌈⃟🏡🌲✨
✨#رمان_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۸۴✨
فقط گریه میکردم...نمی تونستم جوابشو بدم....فقط نالیدم:دارم میمیرم هیراد...
هیراد زیر بازومو گرفت و بردم داخل خونه...نشوندم زیر آلاچیق و گفت:صبر کن برم سوئیچ
ماشینو بیارم....خیلی دست پاچه شده بود....
تا بیمارستان فقط گریه میکردم....نمی تونستم جواب سوالای هیراد و بدم...داشت میمرد از فوضولی...که چرا آرش منو زده هی مدام سوال میکرد.
پرستار بهم مسکن زد و روی شکمم کمپرس گرم گذاشت و گفت کوفتگیه و چند روز طول میکشه
خوب بشه...سِرم رو هم برام تنظیم کرد و از بخش اورژانس بیرون رفت...هیراد با قیافه ی اخمالو
کنارم ایستاد و گفت:خوبی...
به زور گفتم:به نظرت من الان خوبم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:نمیخوای بگی چی شده؟
گفتم :برای چی میخوای بدونی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:میخوام کمکت کنم....
نیش خندی زدم و با درد گفتم:الان واسه کمک کردن دیگه خیلی دیر شده هیراد خان....اونموقع
که کمک خواستم کمکم نکردی....بی اختیار دوباره زدم زیر گریه و گفتم:من که گفتم آرش چقدر
عوضیه...گفتم که باهاش خوشبخت نمی شم...اما هیچکس کمکم نکرد....همه تون اصرار داشتین
حتما این ازدواج انجام بشه....
هیراد یکی از دستهامو گرفت توی دستشو آروم اشکش چکید روی گونه اش و گفت:من
میخواستم کمکت کنم....اما نشد ...
رومو برگردوندم سمت دیوار و گفتم:دیگه مهم نیست...
هیراد دستمو ول کرد و گفت:نشونش میدم با کی طرفه...
نگاه تندی بهش انداختم و گفتم:لازم نیست...اون دیگه شوهرمه...(میخواستم حرصش بدم)
هیراد ماتش برد و بهم زل زد....منظورمو یه جور دیگه برداشت کرد و گفت:من که بهت هشدار
دادم...گفتم ارزش خودتو حفظ کن...نگفتم؟
🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5