💫🌲🌾🌈⃟🏡کلبه آرامش🌾🌲💫
https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5
✨🌲🌈⃟🏡کــــلــبــه آرامش🌈⃟🏡🌲✨
✨#رمان_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۸۴✨
فقط گریه میکردم...نمی تونستم جوابشو بدم....فقط نالیدم:دارم میمیرم هیراد...
هیراد زیر بازومو گرفت و بردم داخل خونه...نشوندم زیر آلاچیق و گفت:صبر کن برم سوئیچ
ماشینو بیارم....خیلی دست پاچه شده بود....
تا بیمارستان فقط گریه میکردم....نمی تونستم جواب سوالای هیراد و بدم...داشت میمرد از فوضولی...که چرا آرش منو زده هی مدام سوال میکرد.
پرستار بهم مسکن زد و روی شکمم کمپرس گرم گذاشت و گفت کوفتگیه و چند روز طول میکشه
خوب بشه...سِرم رو هم برام تنظیم کرد و از بخش اورژانس بیرون رفت...هیراد با قیافه ی اخمالو
کنارم ایستاد و گفت:خوبی...
به زور گفتم:به نظرت من الان خوبم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:نمیخوای بگی چی شده؟
گفتم :برای چی میخوای بدونی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:میخوام کمکت کنم....
نیش خندی زدم و با درد گفتم:الان واسه کمک کردن دیگه خیلی دیر شده هیراد خان....اونموقع
که کمک خواستم کمکم نکردی....بی اختیار دوباره زدم زیر گریه و گفتم:من که گفتم آرش چقدر
عوضیه...گفتم که باهاش خوشبخت نمی شم...اما هیچکس کمکم نکرد....همه تون اصرار داشتین
حتما این ازدواج انجام بشه....
هیراد یکی از دستهامو گرفت توی دستشو آروم اشکش چکید روی گونه اش و گفت:من
میخواستم کمکت کنم....اما نشد ...
رومو برگردوندم سمت دیوار و گفتم:دیگه مهم نیست...
هیراد دستمو ول کرد و گفت:نشونش میدم با کی طرفه...
نگاه تندی بهش انداختم و گفتم:لازم نیست...اون دیگه شوهرمه...(میخواستم حرصش بدم)
هیراد ماتش برد و بهم زل زد....منظورمو یه جور دیگه برداشت کرد و گفت:من که بهت هشدار
دادم...گفتم ارزش خودتو حفظ کن...نگفتم؟
🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨#آشوب_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۲۸✨
زمان مثل برق و باد گذشت و من برای مصاحبه ی دانشگاه فرهنگیان رفتم و به خوبی تونستم ازش بر بیام..
پونزده روز بعد روز اعلام نتایج نهایی کنکور رسید ، استرس داشتم و مامانم تسبیح به دست واسم دعا میکرد منصور با پیاماش بهم امیدواری میداد سایت کند بود و هرکاری میکرد وارد سایت نمیشد هرلحظه منتظر بودم تا منصور خبر بده ، به مامانم گفته بودم که اطلاعات و به دوستم دادم تا نتیجه رو بگیره ،بابا آروم روی تشک نشسته بود و نگاهمون میکرد ، یاد آزار و اذیتاش عذابم میداد اما اون ته ته های دلم دوستش داشتم و دلم برای آغوشش پرمیکشید مخصوصا توی این استرسی که داشتم ، اما من انقدر روحیه م خشک و سرد شد که توانایی اینکه برم و بغلش کنم و نداشتم ، صدای پیامک گوشی ساده یی که چندین سال باهاش سر کردم من و به خودم آورد پیام از طرف منصور بود نوشته بود : همونی که میخاستی شد همون شهر و رشته یی که خاستی شد ...
از ته وجودم خوشحال شدم و ذوق کردم رشته ی آموزگاری دانشگاه فرهنگیان قبول شدم سر از پا نمیشناختم به مامان گفتم و بابا هم که شنید هردوشون خوشحال شدن و ذوق کردن که اون چیزی شد که دلم میخاست...
مامانم به خواهرا زنگ زد و همه از خوشحالی دوباره دور هم جمع شدیم و تبریک میگفتن آجی میگفت : دیگه خوبه واسه خودت حقوق داری میتونی پس انداز کنی میتونی هرکاری میخای انجام بدی ...
منصور موافق این شهر و این رشته نبود و میگفت باید هرچی شده اصفهان قبول بشی که نزدیک باشی اما من میخاستم به دورترین شهری که میتونم برم تا مثل شیوا برای خودم آرامش داشته باشم و اینکه من حقوق داشتم خودش یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بود ، انگاری خدا بالاخره من و دید ..
زمان گذشت و زمان رفتن به دانشگاه و ثبت نام بود ، قبل از رفتن بابا برای بار دوم سرم و بوسید و گفت : خیلی مراقب خودت باش دختر بابا ، با آوردن اسم دختر بابا اشک تو چشام جمع شد چند سال منتظر همچین حرفایی بودم و نشنیدم فقط گفتم باشه و رفتم دست مامانمو بوسیدم به نظرم مامانم هم بابا بود و هم مامانم ، مامانم قبل رفتن به داداشم گفت : اون چیزی که گفتیم و خریدی واسش؟ نگاهش کردم و گفتم :چی ؟ داداشم گفت وایسا الان میارمش ،رفت و از توی ماشین یه جعبه آورد که عکس یه گوشی بود لمسی و اندروید که همیشه دوست داشتم داشته باشم ، مامانم گفت :بابات پول داد گفت واست بخریم که راحت بتونیم باهات درتماس باشیم ...
از خوشحالی گریه م گرفت نه واسه ی کادو ، بخاطر اینکه این اولین کادوی پدرم بود که به من میداد و این دانشگاه رفتن چقدر شیرین شد برای من شیرین ترشده بود...
🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
💫رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨
✨#خاکستر_عشق📖✨
✨#پارت⬅️۵٠٠✨
+ دختر از خر شیطون بیا پایین .. من مطمئنم تمام فکرات اشتباهه ، بذار پسر عموت بیاد باهات حرفاشو بزنه شاید همه چیز ختم به خیر شد..
_ خیر؟؟؟ خداوکیلی این حرفو جدی میزنی؟؟؟ معنی خیر توی زندگی به باد رفته من چیه؟
نکنه پیش خودت فکر میکنی الان مثل رمانا این پسره عاشق پیشه چشماشو روی همه چیز میبنده و با منه دست خورده یک عمر با خوبی و خوشی زندگی میکنه؟؟!!! آره؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت اما چیزی نگفت ..
حرف حق که جواب نداشت ..
دوباره گفتم:
_ بعدشم مثل اینکه هربار یادت میره که ماجرا فقط این نبوده ..
منو فرار از خونه به نابودی میده .. شاید اون قضیه رو بشه با ازدواج نکردن و تنها زندگی کردن تا ابد توی سکوت نگهداشت اما دیگه فرارمو که نمیتونم ماست مالی کنم ...
✨🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿✨
💫رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨#آشوب_تنهایی📖✨
✨#پارت⬅️۴۶✨
منصور گفت : مگه زنگ زدی بهم
جوابشو دادم : آره زنگ زده بودم بهت
منصور : از دستت که عصبانی شدم خطم و گوشی و هردوتا رو انداختم توی رودخونه
توی فکرم اومد که پس حتما خبر نداره ازدواج کردم ، میدونستم این کار خیانت به کامران حساب میشه اما با رضایت کنارش نبودم و خودش این و خوب میدونست ، یه جورایی خودم و توجیح میکردم ، تصمیم گرفتم امشب به منصور چیزی نگم و اون شب تا ساعت دو پیامک بازی ما ادامه داشت و نفهمیدم کی خوابم برد ...
با نفس هایی که به گردنم میخورد از خواب بیدار شدم و با ترس نشستم روی تخت و دیدم که کامران با فاصله از من روی تخت دراز کشیده و خوابیده ، به خودم گفتم حتما توهم زدم ،خداروشکر کامران اومده بود وگرن اگه بیدار میشدم و تنها بودم تا صبح از ترس میمردم ، دوباره دراز کشیدم و با فاصله از کامران خوابیدم ، صبح بیدار شدم تا کلاس برم که دیدم کامران نیست و حرصی شدم و وسایل و برداشتم و برگشتم خوابگاه ، تا شب خبری از کامران نبود چون فکر میکرد من خونه م ، دوباره من و منصور شروع کردیم پیامک دادن و این وسط پیام کامران بود که نوشته بود : کجایی ؟ اومدم خونه نیستی فقط بگو ببینم کجایی
جوابش و نوشتم : من نمیتونم تنها تو خونه باشم تو از صبح میری تا نصف شب بیرونی من اونجا نمیتونم بمونم
کامران نوشت فردا میام دنبالت دیگه م نمیخام چیزی بشنوم ، دلم میخاست فحشش بدم اما جوابشو ندادم و بیخیال تا نصف شب با منصور پیام میدادیم اما اون دیگه حرفی از خاستگاری نزد و منم چیزی نگفتم ، دلم میخاست هرچی زودتر بهش بگم ازدواج کردم و قبل از این اتفاقات بهش پیام دادم و اون بود که جواب نداد،اما هردفعه میگفتم فردا میگم انگاری نمیخاستم بره یا هم شاید همش از لجبازی بود ، فردا دوباره کامران اومد دنبالم و برگشتم خونه ، کامران گفت : دیگه نمیرم بیرون میمونم اینجا که تو هم فکر فرار به سرت نزنه
گفتم : تا کی میمونی خونه ؟
کامران جوابمو نداد و رفت سراغ کاراش
منم بی اهمیت بهش نشستم پای کتاب و درسام ..
منصور دوباره پیام داد و میخاست شروع کنه به چت کردن ، جوابشو ندادم و پیامش و پاگ کردم، حالم از خودم بهم میخورد دوس نداشتم منم مثل کامران آدم بدی باشم تصمیم گرفتم تا آخر شب بهش پیام بدم و بگم ...
کامران از رستوران شام گرفت و خودش خورد و منم آخرای شب شده بود که رفتم سروقت غذا ،غذا خوردم و وسایل و جمع کردم و رفتم توی اتاق روی تخت خودم و پرت کردم گوشی و درآوردم و به این فکر میکردم که چطور به منصور بگم که چراغ اتاق خاموش شد و کامران اومد روی تخت دراز کشید ، خودم و ازش فاصله دادم ...
🌈⃟🏡📚📙https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
💫🌹❤️رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚❤️🌹💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨
✨#ترنم_عاشقانه❤📖✨
✨#پارت⬅️۷✨
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
💫🌹❤️رمــان خــانه📕داسـتـان ورمـان تـأثـیـرگـذار1️⃣📚❤️🌹💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹✨
✨🌹 #ترنم_عاشقانه📖❤️🌹✨
✨🌹#پارت⬅️۱۵🌹✨
ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... 😢
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....😢 سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....😔
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم😭
این آخرین قدم برای دیدنت...😭
این آخرین پله واسه رسیدنت...😭
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه 😳 شماره منو گفت😳
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی 😳
فاطی: از نشریه بود 😡 تو شماره منو بجای شماره خودت دادی😡
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...🙄 خب ببخشید آجی😊
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم😡
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال😢
علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...😭
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد😭
لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...😭
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای... 😭
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...😭) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد😢
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت😭
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی😓
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...😢😢😢😢😢😢😢😢
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...😢
(خواننده محترم اینجای داستان لطفا اهنگ آخرین قدم حامد زمانی رو گوش بدید)
🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
💫🌷💙رمــان خــانــه📙داسـتـان ورمــان تـــأثــیـــرگــذار2️⃣📚💙🌷💫
https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨🌷💙🌷رمـــان خـــانــه 2⃣📚🌷💙🌷✨
✨🌷#آشوب_تنهایی📖🌷✨
✨🌷#پارت⬅️۶۲🌷✨
چهره ی کامران معلوم نبود اما متوجه شدم که چقد تعجب کرده از رفتارم ، سحر اومد و با دیدن من توی اون حالت انگاری حرصی شده گفت : ببخشید مزاحمتون شدم من میرم توی اتاق
نه من نه کامران جوابی بهش ندادیم و دیدم که با حرص میرفت ، اما منم تعجب کردم که چرا کامران چیزی نگفت ...
کامران اصلا به سحر اهمیتی نداد ، منم خوشحال و راضی انگاری نمیخاستم از توی بغلش برم ، کامران دستش رو محکم تر کرد ، دلم نمیخاست توی چشاش نگاه کنم نمیخاستم اون لحظه رو از دست بدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم ، نه من نه کامران قصد تکون خوردن نداشتیم ، حس کردم بوی سوختن چیزی میاد یکم که فکر کردم دیدم بوی غذای خودمه از جا پریدم و رفتم سمت آشپزخونه تموم مواد دمپخت سوخته بود و چیزی ازش نمونده بود ، توی فکر بودم که حالا باید چیکار کنم ، دیدم کامران توی چهارچوب در ایستاده و میخنده ،گفتم : چرا میخندی ؟ کامران گفت : هیچی ، غذا چی میخوری سفارش بدم والا که از گرسنگی مردم ..
خجالت کشیدم و گفتم : من چیزی نمیخورم
کامران گوشی و برداشت و دو پرس کوبیده و یه پرس جوجه سفارش داد، هنوزم یادش بود که کوبیده دوس دارم ولی نمیدونم چرا یکی و جوجه سفارش داد ، بعد از چند دقیقه غذاها رو آوردن و غذاها رو روی میز گذاشتم و صدای سحر زدم و اونم اومد ، کامران قبل از اینکه سحر بشینه گفت : ستاره جوجه کدومه ؟ نشونش دادم و رو به سحر گفت : بفرمایید برای شما جوجه سفارش دادم ..
ناراحت شدم چقدر به فکر سحر بود که جوجه سفارش میداد واسش ..
ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم و سحر هم در حال عشوه اومدن بود ، کامران ظرف غذاشو بازکرد و گفت : ستاره یادمه همیشه کوبیده میخوردی منم گفتم کوبیده واسه دوتاییمون سفارش بدم که به یاد قدیما ...
با حرف کامران اشتهام باز شد و حسابی خوردم ...
بعد از خوردن میز و با کمک کامران جمع کردیم و من رفتم توی اتاق ، صدای سحر میومد که میخاست هرجور شده با کامران حرف بزنه ، خسته شده بودم از دستش و حاسبی کلافه بودم ،چشامو بسته بودم که حس کردم در اتاق باز شد ، فکر کردم سحر و اومده حتما کاری داره ، اهمیت ندادم و خودم و به خواب زدم ، در بسته شد و بعد از چند لحظه تخت تکون خورد ، فهمیدم یکی دراز کشید روی تخت ، سحر که نمیومد کنارم دراز بکشه ، داشتم فک میکردم کیه که دستای کامران دورم حلقه شد و سرشو به سرم چسبوند ، نفسم تند شد و نمیدونستم چیکار کنم ، کامران گفت : میدونم بیداری ستاره ، خیلی خسته م ستاره کاش میشد برگردیم به عقب ،کاش همه چی دروغ بود و میتونستیم تا آخرعمرمون کنار هم باشیم ...
🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️
✨❤️
💫⚜🌹❤️رمـان خـانه📕داسـتان ورمـان تـأثـیـرگذار1️⃣📚❤️🌹⚜💫
https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨⚜🌹❤️🌹رمـــان خـــانــه 1⃣📚🌹❤️🌹⚜✨
✨⚜🌹#ترنم_عاشقانه❤️📖🌹⚜✨
✨⚜🌹#پارت⬅️۱۹🌹⚜✨
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...😢
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا😳 الووووو الووووو
تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه😳
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما😏
علی: متلک میگی آبجی خانوم😑
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊
_عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱
_چیوووو😳
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳
علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊
جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭
🌈⃟🏡📕https://eitaa.com/joinchat/31129822Cb4bea438a4
✨❤️
✨⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️
✨⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜❤️