زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
▪️دخترانهترین اربعین▪️
💢 قسمت سوم.
صبح که از خواب پاشدم قرآن رو باز کردم. آیات رحمت نزول باران اومد ...
دلم قرص شد که #امام کرامت میکنند و به لطف پروردگار مشکل بلیط حل میشه ...☺️✋
تو این فاصله یکی از بچه ها که قرار بود روز بعد ما بیاد نجف از اونجا زنگ زد و گفت شما کجایید؟
پرسیدم رسیدید؟
گفت حرم #امیرالمومنین علیه السلام هستیم 😍
گفتم ما نتونستیم بیاییم!
تلفن رو که قطع کردم
تو دلم گفتم خدایا چقدر ما هیچی هستیم ....
یاد جمله امیرالمومنین علیه السلام در نهج البلاغه افتادم
⚜عرفت الله بفسخ العزائم ....⚜
با همه وجودم فقر و عدم #قدرت رو حس میکردم ...
تا اراده #پروردگار نباشه هیچ امری صورت نمیگیره ...
و انسان ضعیف ترین موجود روی زمینه ...🥺
و پر ادعا ترین ...
یاد درس این هفته کتاب الصلوه افتادم توجه به عزت #ربوبیت و ذلت #بندگی ....
انگار خدا امتحان همه درسها رو گذاشته بود یه جا بگیره ...
لبخند روی لبهام امد و گفتم خدایا شکرت ...😌☺️
همین که امتحان میگیری یعنی #تحت_تربیت هستیم ....
منتظر شدم کمی ساعت بگذره و با چند نفر تماس گرفتم و گفتم تلاش کنند و بلیط بگیرند ....
ساعاتی گذشت و ....
گوشی رو که قطع کردم اشک هام رو صورتم جاری شد ....😭
فقط گفتم خدایا شکرت ...
رفتم تو پیام رسان و بلیط رو چک کردم...
درست بود ...
برای ساعت ۲۲/۳۰ ....
گفتم اقا ممنونم که به بدی ما نگاه نکردی ....🥺😭
بلند شدم بقیه کارهام رو انجام دادم و کمی استراحت تا برای #سفر آماده بشم ... 😍
هر چند تمام مدت به این فکر میکردم که با یه مسئله چند نفر ابتلا پیدا کردند و نگاه هر کدوم #متفاوت بود ...
یه نفر که با ادعای خارج از توانش باعث گرفتاری و به زحمت افتادن گروهی شد ...🤨
یک نفر تا اخرین لحظه با نگاه خوشبینانه برخورد کرد...☺️
یک نفر عصبانی شد ...😡
یک نفر دنبال راهکار گشت ...🤓
و یکی دنبال علت بود ....🤔
خلاصه هر کس از #زاویه_دید خودش به موضوع نگاه کرد ....
اما برای من #انتظارش جلوه کرد ...
انتظاری که هر لحظه فرج رو درخواست میکردم ....
و دعای فرج فی هذه الساعه ...
برایم معنا شد.
راستی انتظار ما برای #فرج اینگونه است؟
قبل حرکت قران رو باز کردم
جالب بود 😌
از امام خواسته بودم برایم بگویند در سفر به چه نکاتی توجه داشته باشم ...
با استعاذه شروع کنم و ....
با #قرآن میشود زندگی کرد ...
قران بهترین #دوست و یار تو میتونه باشه اگر باهاش انس بگیری ...😍☺️
باهات حرف میزنه ...
راهنمایی میکنه ...
تو همین حال بودم که پسرم با یک لیوان ICE Cafe جلوم ایستاد ...
نگاهش کردم دیدم با لبخند گفت بخور قبل رفتنت....☺️
از دستش گرفتم و بلند شدم بغلش کردم ....
چقدر بزرگ شده ...
چه زود بزرگ شده....
دیگه سرم فقط تا سینه اش میرسه ....🙈
گفت خیلی دلم میخواست باهات بیام ولی نشد ...
گفتم انشاءالله سال دیگه ...🥰
یاد سفرهای قبلی افتادم که رفیق سفرم بود ...
گفتم برات دعا میکنم...
تو دلم گفتم آقا جوانهام نذر جوان امام حسین علیه السلام....
برای #سربازی خودت تربیتشون کن ...🙏
بالاخره کارت پرواز رو گرفتیم و نشستم تا بنویسم ...🤓✍
🔰 ادامه دارد.
🆔 https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj