eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
عقیق! یک اسمه کاملا بداهه! آدم ها از اسم های قشنگ حس خوب میگیرن! عقیق... یه اسم با انژی مثبت فوق العاده! آدمو یاد آرامش یاد سجاده های پر از عطر یاس آدم خوبها یا یاد امام رضا(ع) میندازه مگه نه؟ ولی خب تو قصه ما قراره یه کار خوب دیگه بکنه سنگ ارزشمند که قراره یه راز رو برملا کنه! راز زندگی آیه... یه سری از فصل ها هست که از زبان دانای کل روایت میشه که اسمش دانای کل مثلا فصل اول هست یه سری از فصل ها هم از زبون ایه گذاشته میشه که اسمش آیاته... پس داستان از زاویه ی سوم شخص و اول شخص روایت میشه ژانر عاشقانه و اجتماعی هم داره... به جای مقدمه: پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست میزدم انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ شنیده بودم ثواب هم دارد اثر هم داشت... دانای کل(فصل اول) همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت! این حس خیلی خوب بود که اول صبح انقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سر و صدا کنند صدای بوق ماشین ها انقدر ها هم برایش ناخوشایند نبود نشان زندگی میداد دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر کردن آنها بود لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لبخند محو و نامحسوس انقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمینمود ماسک نمیزد همیشه میگفت دود ماشین هارا بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمیکرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید با ارامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد عمو مصطفی را خیلی دوست داشت کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد... خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت! این ادامه دارد... ‌ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f ارتباط با ادمین روزهای پنج شنبه @mah_dia313
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
#رمان_عقیق عقیق! یک اسمه کاملا بداهه! آدم ها از اسم های قشنگ حس خوب میگیرن! عقیق... یه اسم با انژی
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد : _سلام دختر خوبم صبح تو هم بخیر دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد _شما هر روز من و شرمنده می‌کنید دست شما درد نکنه الان می‌رم برشون می‌دارم _دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سر کارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه همه دارن بدو بدو می‌کنن انگار یه خبراییه ! _اره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی می خواد بیاد اینا دارن خودشون و می‌کشن عمو مصطفی می‌خندید و بیل زنان می‌گوید : _حالا چرا انقدر با حرص از این بنده خدا حرف می‌زنی باباجان ؟ _برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمی‌کنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد می‌کنند انگار منتی بر سر ما هست ایشون افتخار دادن دارن میان کشور خوشون مریض درمان کنند ! اصلا ولش کن عموجان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون می‌شه نه آب گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون می‌شه ! _برو باباجان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد می‌زنی برو نرگسها تو گلدون گوشه اتاقمن ... _بازم ممنون خدافظ نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید _سلام بچه ها .. اوف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه ؟ هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت : _بابا دو ساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره ... وای آیه نمی‌دونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت با دکتر حمیدی در مورد برنامه هاش حرف می‌زد تو این یه سال به اندازه سه سال برنامه ريخته !! نسرین در تایید حرف مریم گفت : _اره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن !! آیه خنده ای کرد و گفت : _پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دو ساعت دیگه داره میاد ... خدایی موجودات عجیبی هستید نسرین هم از حرف آیه خندش گرفته بود گفت : _بدبخت اینا آینده نگرن مثل تو نیستن که نشستی میگی خودش میاد !! جوينده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه همانطور که به سمت اتاق تعویض لباس می‌رفت گفت : _بر عکس شما من وجدان دارم نمی‌خوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژ لب بیست تومنی یه جوون آینده دار و بدبخت کنم ! اونی که واسه اینا بیاد همون بهتر که برخ با لوازم آرایشم ازدواج کنه ! والا نسرین مریم همیشه پیش خودشان اعتراف می‌کردند عاشق استدلال های طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند . نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت و چشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود در آینه زد و آرام تکرار کرد : _من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم ... الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا را دارم ... و بعد بلند خندید ! اگر کسی او را خوب نمی‌شناخت فکر می‌کرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست ! اما فرق آیه با آدم های اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود معتقد بود وقتی رازی را به خودش می‌گوید نفر سوم آگاه این راز دو نفره بین خودش و خودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او ؟ بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغ های آدم های دور و برش . کمد را بست راهی بخش کودکان شد عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یک صدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند پرونده یکی یکی شان را بررسی می‌کرد‌ و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می‌کرد _سلام مینا خانم خوشگلم ... امروز چطوری ؟؟ باز که این شلنگا رو از دستت در آوردی ادامه دارد... 🆔️ https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد : _سلام دختر خوبم صبح تو هم بخی
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم، کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالا ها مهمون مایی از ما گفتن!! ‌دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باهم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینارو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟همین حرف زدن برامون مونده دیگه آیه همانطور که داشت پرونده هارا سروسامان میداد گفت: بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید دهنتون بازه برای مردم! پاشید بربد یه سر بزنید ببینید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه بالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد نفسی کشید و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارشان کرد و گفت: خیلی پررویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشیینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمیمرد خبری شد صدام کنید مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تورو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است توروخدا جدی بگیر آیه خسته باشه ای گفت‌و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمیگیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... انقدر که میشد ساعتها یک خواب خود را تجربه کرد ! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تربیون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول نکشیدو.... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا می تواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی میگشت خودش هم نمی دانست چه چیزی، ولی باید چیزی پیدا میکرد چشمش به گلدان نرگس ها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس هارا در اورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان رو روی صورتش ریخت آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطراف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد. باصدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت! یه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی؟آخه تو چرا انقدر بیخیالی! کل بیمارستان ۴ ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصو بخورم آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه دادو گفت: جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چکارت کنه!!! بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست، درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت: مریم جان، مِن بعد به کسی اینطوری انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت: الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی آره همه جوره حق با تو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه کج
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جان آیه جان سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم نگران نباش بیا برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری/ _ تو باز از خود گذشته بازیت گل کرده؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرده! تو که باید بهتر بدونی لبخندی روی لبهایم مینشینه برای این مادران های عین مادر پشت خط _ فدات بشم نگران‌نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو نخور حالا میخونه بابایی نیا ابوذر خبر کنم؟ غرغر کنان میگوید: خود دانی....منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!!همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیزی درست درمون بخور... _چشم چشم چشم...خیلی ممنونم که انقدر به فکریمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگی میزنم _خدافظ _یا علی خدافظ گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آنچیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد!مثل یک دغدغه! یا رویا یا برنامه‌ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صدای دور و برم گوش دادم!ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم... شماره اش را گرفتم پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلام اقا ابوذر خوبی داداش نخسته؟چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید:دارم از خستگی میمیرم!!امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس آزمون کار کشید _برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟ _دیگه اخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات و الصالحاته!وای آیه ناندارم _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست از روی بیچارگی مینالید:آیه ... آیه .. من به تو چی بگم! خدای من... آلان وقت ازخودگذشتگی بود؟آخه آلان؟نه آلان؟ اینبار دلم واقعادلم براش میسوزد دلجویانه میگویم:الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوم لازم نکرده همینجوریشم از زیر درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه حالا چی چی میگفت؟مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!!میخوره؟؟ مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت:نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود آیه انی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت:مریم صبر کن مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت...آیه لبخند منحصربه فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جان شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت:نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس مازدی!!اینکارو کردم که بعدا اگه جوش درآوردی نگی تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت:میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته!خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز!باز رگ کنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه!!اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقنعه اش را چک میکرد زیر لب زمزمه کرد:اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین
لبخندی به روی لبم می نشیند از این به فکر بودنش در دلم برای هزارمین بار قربون صدقش می روم و می گویم :مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری ؟ _نه مواظب باش خداحافظ قبل از قطع کردن گوشی سریع می‌گویم: راستی ابوذر... جانم _میخواستم بگم برات متاسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته پفک با خودت ببر لازمت میشه! تقریباً فریاد می کشد: آیه من زندت نمیزارم بی توجه به داد و بیداد هایش تند و سریع می‌گویم: فدات بشم یا علی خدا حافظ گوشی را قطع می کنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیرقابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم می شمارم... مبادا هنوز تعداد لشکر هایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها... میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می‌اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت می کنم به بیمارستان برمیگردم... ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند مثل تمام روزهای عمرش اعتراف می‌کند به خودش برای داشتن این چنین خواهری تا عمر دارد سپاسگزار خدا باشد کم نیست! کتاب هایش را جمع می‌کند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست می کند به اعتراف قبلی که واقعاً نمی تواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحاً دور نمره بالاتر از ۱۵ را در ذهنش خط می کشد... از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش می کند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین می دهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن می‌کند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت می کند و با همان حال خسته نذرونیاز می‌کند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش کند ۳ قسمت فیلم های مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد..‌. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دکمه سبز زنگ را فشرد:سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید :سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران می پرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی؟! کمکی از دست من برمیاد ؟ لبخندی ناخودآگاه بر روی لبهای دخترک می نشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل می‌کند و می‌گوید :نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما ابوذر جدی می گوید:_ این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره ،مشکل جدی که نیست؟! کمکی از دست من بر نمیاد؟ دستش را روی قلبش می گذارد و در حالی که سعی می‌کند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند انقدر تند نکوبد، مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد می‌گوید: نه... نه ‌آقای سعیدی مشکل انقدر حاد نیست یه سرماخوردگی ساده است... ابوذر ماشین را می‌بندد و آن را قفل می‌کند و در همان حال می‌گوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخوایید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شد گفت: نه.. گفتم که نیازی نیست ...ببخشید آقای سعیدی مادرم داره صدام میکنه کاری با من ندارید؟! _ نه بفرمایید به مادرتون برسید بازهم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم _چشم حتما خداحافظ_ خدانگهدار خانم .. ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم می‌ترسد ...از راهی که قبلاً دیده بود می ترسد دخترک اما گوشی را که قطع کردن سست و کرخت به گوشه دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشک هایش سرازیر شد !از خودش بدش آمد... از این توقعات بیجایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش می‌داند از خیالاتش از نگرانی‌هایی که رنگ انسان‌دوستی... رنگ ناموس همه را ناموس خود پنداری اما او مدادرنگی خیالش را برداشته بود با لجاجت ای بچه گانه می‌خواست رنگ عشق و محبت خاص به آنها بزند... از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد.. آهی کشید به سمت دستشویی رفت و در آیینه چند دقیقه به خودش خیره شد.. آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ...خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو عالمی... که اگه خود ابوذر نبود معلم نبود تو کدوم لجنزاری داشتی فرو می‌رفتی... ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
لبخندی به روی لبم می نشیند از این به فکر بودنش در دلم برای هزارمین بار قربون صدقش می روم و می گویم :
پس تمومش کن... ازت خواهش می کنم شیوا ،از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم، تو ابوذر رو میشناسی.. اون اگه بفهمه ممکنه...شیوا.... و هق هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود.. تنگ تنگ صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشم های رنگی که محض رضای خدا و قدر یک دانه جو راز نگهداری نمی‌دانستند لعنت فرستاد مادرش ضعیف می نالید :شیوا ...شیوا.. کجایی؟ به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید :جانم مامان ؟ چی میخوای ؟! لب هایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد... ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاستفانه در دام عمه عقیله افتاده بود بوی ذرت بو دادا معده اش را به هیجان اورد و تازه یادش افتاد که از ظهر هیچی نخورده خنده اش گرفته بود انقدر دغدغه داشت یادش رفته بود غذا بخوره صدای عمه عقیله از فکر بیرونش اورد...پاستیلامو کجا گذاشتی؟ ابوذر اروم به پیشونیش زد و با خنده گفت عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است چند دقیقه بعد سر و کله ی عمه عقیله با کلی تنقلات و دی وی دی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد فیلم شروع شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبروی ابوذر گرفت و تهدید کرد مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد ابوذز نمیدانست گریه کند یا بخندد با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت عمه به خدا عین سامره میشی اینجوری وقتا خسته ام میفهمی خسته عمه عقیله خنده اش رو قورت میدهد و میگوید نفهم خواهرته اولتی ماتومو دادم خواستم حواستو جمع کنی ایات فصل دوم الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم ، الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم. الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم صدا صلوات فرستادن ریزش قطع میشود...سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگووید. (پیر شی الهی) لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم:چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشم هایم ذخیره است پایین می آورد پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یک لحظه رفت پی عقیقت! من هم چشمانم را از چشمانش میگیرم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میدهم پی عقیق از گردنم بیرون زده. با لبخند میگویید: انگشترش مردونه است؟مد شده به جای پلاک ازش استفاده میکنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده !! ینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز !! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسیده به بابامو و منم از بابام گرفتم... با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : انگشت چهارم دست چپ انداختن ثواب داره وقت نماز... دوباره تسبیح تربتش را نیچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در هما حین می پرسد : مامان عمه ات چطوره ؟ ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟ میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه بادلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه...جونیش حروم من شد و حاال هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر عیسی اش با کس دیگه ای سریک بشه کالفه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟ آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت... آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست آرام سالمی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد با اشاره سر پرسید چی شده؟ با شاره سر گفتم هیچ! مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگساالن چطور اینقدر خاطر خواه داری؟ بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت تر بود به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئوالی بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معموال وای میستم! وقت استراحتمو معموال نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست ! دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟ دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم بعد انگار منتظر بود خالی شود...: آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من ...من حاال باید چیکار کنم؟آیه من چجوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟ نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم..نگرانی و هر حس دیگری!! خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حاال دیگر سبک شده بود.حاال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حاال فقط یک خواهر بودم... آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟ هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد _هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون مطمعنا فاموش نمیشه...هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوال سخته امتحان خداست! اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش نکردی ولی به فکرش بودی کالفه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره... _هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟ به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصال میخوای چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟ میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد! تازه دم بماند زندگی ات خواهری!.. ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کن
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا... لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد! با هیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟ با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو... لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟ حاال خسته کننده نیست نه؟ حاال با لذت کاراتو انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و باالخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من دیگه میرم!ممنون بابت چاییت! گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خدا همیشه امید بخشند!ممنونم! ممنونم هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر میکوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند... همانطور که انتظارش را داشت امتحانش به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد عالقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگهای درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کالم میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم باال می آورد و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود! ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f