🔰 #قسمت_نهم:
خیلی خوشحال بود! انگار دکتر حرف دلش رو زده بود، برعکس من... نگران تر شده بودم.
انگار داشتم به سرنوشتی متفاوت نزدیک میشدم که ازش می ترسیدم! 😐
تو راه برگشت زد کنار و یه قاب خطاطی بهم هدیه داد که خودش با خط زیبا روش آیه ی نور رو نوشته بود! خیلی این آیه رو دوست داشت...
تازه یاد اون روز افتادم که بهش گفتم چقدر بدخطه کی نوشته!🙈😬
ماجرای مشاور رو برای خانواده تعریف کردم. پدرم گفت: دیگه صلاح نمیدونم بدون آشنایی بیشتر خانواده ها ادامه پیدا کنه.
آدرس خونه و محله ی قبلی شون رو بگیر هم بریم مهمونی هم تحقیق! 🙈
خلاصه قرار شد یک بعدازظهر بریم منزل آقای خواستگار 😉😬
خونه آروم و دلنشینی داشتن.. ☺️
مادرشون خیلی با سلیقه پذیرایی رو آماده کرده بود.
شیرینی محلی خودشون رو هم درست کرده بود. یادمه گل محمدی گذاشته بود تو قالب یخ، یخ زده بود و انداخته بود تو شربت ها...
پدرم درباره ی دوتا شرط خودش پرسید که هر دوتاش تا یه جایی پیش رفته بود🙈
موقع خداحافظی که شد مادرشون یک جلد قرآن زیبا و معطر رو گذاشت توی سینی و بهم تعارف کرد و گفت هدیه شماست...😍
البته یک روز دیگه هم خانواده رفتند محله ی قبلی برای تحقیق و خبرهای خوشی شنیده بودند.
به نظر همه چیز داشت خوب پیش میرفت اما ...
#داستانی
#ازدواج
#سه_شنبه
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_نهم:
چادرم رو سر کردم و با یا بسته شکلات رفتم آموزشگاه برای عرض احترام و خداحافظی همیشگی ☺️
به منشی گفتم: آقای .... شاگرد ندارن؟
همینطور که با تعجب من رو نگاه میکرد گفت: نه!
رفتم سمت اتاق و در زدم.
گفت بفرمائید.
دستش به یکی از سازها بود و پشتش به من.
سلام کردم...
تا صدای من رو شنید برگشت و یهو وا رفت!
با یه لحن تحقیر آمیزی گفت:
" تو رو دادن به پسره کدوم دهات که بخاطر کدخدا چادر چاقچول کردی؟ 😐 "
بعد از این همه سال هنوز اون لحن تحقیر آمیزش مو به مو یادمه!
حتی نخواست به عقیده من احترام بگذاره!
درحالی که دوستهای کلاس قرآنم حتی بعد از تغییر حجابم تو اون سالها هنوز باهام صمیمی بودن 😍😊
خیلی بهم برخورد!
شکلات رو گذاشتم و گفتم:
شیرینی دانشگاهه.
اومده بودم برای خداحافظی و بگم دیگه نمیام.
همینطور که داشت تو کلاس قدم میزد رفت پشت سرم و زد رو شونه هام گفت:
"عاشق شدی؟ 😉"
سریع از جام بلند شدم و برگشتم سمتش و با ناراحتی گفتم:
"نه اون عشقی که مد نظر شماست!
چون تعریف عشق برای شما فرق میکنه!"
خیلی ناراحت شده بودم...
حق نداشت به من دست بزنه اونم با این حجاب!
اونجا بود که برای اولین بار حس کردم #چادر یه موجود زنده است! 😔
تو دلم ازش عذرخواهی کردم!
قبلا پیش اومده بود برای اینکه مدل صحیح گرفتن انگشت ها رو بهم یاد بده دستم رو گرفته باشه ولی فقط یک بار
همون اوایل!
چون سریع بهش گفته بودم: "شما نشون بدید خودم انجام میدم"
کاملا مشخص بود میخواست تحقیرم کنه با این رفتارش...
از اومدنم پشیمون شدم....
هر آموزگاری لایق تشکر نیست!
گفتم: با اجازه
دوباره گفت: پشیمون میشی! برمیگردی مطمئنم...
گفتم: نه ان شاءالله.
گفت: ناز کشیدن خوب بلدم، بمون برای اجراها لازمت داریم...
لحنش داشت ناراحتم میکرد...
شایدم چادرم رو!😔
توجه نکردم و با یه خداحافظی اومدم!
تمام مسیر حالم بد بود...
بهترین روزهای زندگیم رو گذاشته بودم برای چی؟!
اما لازم بود... لازم بود چون من اول عاشق شدم بعد چادری 😉😍
و بعد از چهارده سال به لطف خدا هنوز هم باهم دوستهای صمیمی هستیم 😉😍
خودم و چادرم رو میگم✌️
جالبتر اینکه تو تمام ورودی ۳۳ نفره دانشگاه فقط من چادری بودم!
و این کار رو برای من سخت تر میکرد....
اونم منی که هنوز بلد نبودم درست جمع و جورش کنم 😁🤓🙈
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت نهم »»
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
#قسمت_نهم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647C
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 #اتفاقی_که_منتظرش_بودم:
🔰 #قسمت_نهم:
در راه برگشت به اردوگاه شهید کلهر با کارت هایی که به #نام شهدا نامگذاری شده بودند بازی کردیم، مسئول اتوبوس نام شهید منتخب ما رو حدس میزد.
من حاج قاسم رو انتخاب کرده بودم و با حدس صحیح او به ده هزار ذکر #صلوات هدیه به سردار متعهد شدم.
بعد از پایان بازی، شیوه درست حدس زدن رو بهمون یاد داد.
سوالاتی هم در قالب مسابقه درباره شهدا پرسیده و به کسانی که پاسخ درست دادن، #کتاب هدیه شد.
بماند که سیستم صوت اتوبوس چقدر در حال خوبمون نقش داشت:
(ای خدای #مکتب شهادت
تو، ذکر #سجده شب شهادت
جان، پر شده دل از #تب شهادت....)
بعد هم دو خادم شهدا که از کاروان خودشون جا مونده و به ما ملحق شده بودن،
از #هفت_سین شهدای تازه تفحص شده یک سیب به مسئول اتوبوس دادن و بینمون تقسیم شد.
ما هم نیت کردیم که در صورت روا شدن حاجتمون تا سال آینده، سیب نذری پخش کنیم.😊
برای بار دوم به اردوگاه شهید کلهر رسیدیم بعد از نماز مغرب و عشا، مراسم #اختتامیه برگزار شد.
برای دل گرفته مون، روضه خوندن...
و به کسانی که قرعه به نام اونها افتاد بابت دلنوشته، قاب عکس هدیه دادن،
وسایلمون رو جمع کردیم و ورودی اردوگاه دسته جمعی عکس گرفتیم.😎
قبل از سوار شدن به اطراف نگاه کردم و تو دلم گفتم کاش من هم زائر محسوب بشم و این سفر مقبول باشه.
از پله های اتوبوس بالا رفتم همین که خواستم بنشینم #پیکسل تصویر سردار رو روی صندلیم دیدم،
خوشحال شدم، خیلی خوشحال😁
انگار برام نشونه بود،
دوست داشتم نگهش دارم،
ولی حتما صاحب داشت، پیگیر شدم و به دخترک تحویلش دادم.
از خودش آموختم چیزی که مال من نیست، نباید داشته باشمش، حتی اگر دو تا توت خشک باشه!
یاد داستان حضرت موسی افتادم،
زمانی که فرعون برای اثبات خدایی خودش، به ساحِران دربارش گفت:
اگر با موسی همراه بشید دست ها و پاهاتون رو چپ و راست قطع میکنم و ...
و ساحران که حالا حق رو دیده و طعم محبت بی منت خدارو چشیده بودن،
گفتن شاید بتونی جسم مارو بگیری ولی #یاد خدای موسی رو نه،
ما راهمون رو انتخاب کردیم و کاری از تو برنمیاد.
دشمنان ما هم به خیال خودشون #سردار و دیگر عزیزان مون رو گرفتن، ولی یادشون رو نمیتونن از دلمون بگیرن.
و ما که به #حقانیت شون ایمان داریم،
برای #هم_مسیر شدن با اونها به اسباب جهان نیازی نداریم.😌
تنها دلی
که #ساکنانش اهل #آسمان باشن
مرا بس.😍
اتوبوس حرکت کرد و مسیر برگشت شروع شد.
دلم رو بین رمل های کانال کمیل ،
لابلای موج های متلاطم اروند ،
در افق غروب شلمچه
و در تک تک ذرات غبارآلود این هوا
جا میذارم و میرم😔
دل من باشه و نگاه معصوم شما.❤️
ادامه دارد....
#دهه_فجر
#داستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f