🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
««قسمت نود و نهم»»
500 که با سر و صورت خونی افتاده بود رو زمین، به محض دیدن این صحنه بلند شد و میخواست دست ببره و کاری کنه که طفل شیرخوار به زمین نخوره اما نرسید و مادر و بچه با هم پرت شدند رو زمین!
سعید با دیدن این صحنه از سر جاش بلند شد و میخواست سالن رو ترک کنه که محمد غُرّشی کرد و گفت: بشین سر جات پسر! به کارِت برس. وگرنه بدتر از این سرِ 400 میاد.
سعید که به پهنای صورت داشت بی صدا اشک میریخت، نشست رو صندلیشو دوربین های موقعیت 400 رو کنترل کرد.
موتوری هایی که دنبال 400 بودند فاصلشون باهاش به زیر 20 متر رسید که یهو صدرا دید نفر پشت سریِ موتوری، اسلحشو درآورد. صدرا فورا به محمد گفت: این حرومی مسلحه! من رفتم!
محمد گفت: اقدام کن. یاعلی.
مدنی گفت: طرف منم مسلح شد. منم رفتم!
محمد گفت: تو هم اقدام کن. ببینم چیکار میکنین.
موتوری داشت آماده میشد که به طرف 400 نشونه بگیره که صدرا یه لحظه سرعت گرفت و با گاز زیادی که میداد، تایرِ جلوی موتورشو بالا گرفت و با تک چرخ، محکم جوری اومد رو کمرِ نفر پشت سرِ راننده موتور که اون دو نفر و موتورشون به همراه موتور صدرا محکم نقش زمین شدند.
صدای خیلی بدی داد. کل خیابون وحشت کردند. صدرا که لحظه آخر از موتورش پریده بود پایین، داشت قدم قدم به طرف شکارش میرفت تا کارو تموم و خلع سلاحشون کنه.
موتوری که سمت مدنی بود تا دید اون وریا نقش زمین شدند و نصف خیابون خون برداشته، برای اینکه مطمئن بشه که کسی دنبالشون نیست، نفر دومی نگاهی به پشت سرش انداخت. اما دیگه دیر شده بود. چون مدنی با سرعت زیاد، موتورو خوابونده بود و یه لحظه، موتور مدنی مثل ساطوری که از عرض به گردن کسی بخوره، زیر پای اونا رو خالی کرد و در چشم به هم زدنی، خودشون و موتورشون کله پا شدند. مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند.
محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا.
مدنی: چشم.
صدرا: رو چِشَم.
محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه.
بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش.
400 گفت: چشم. همین الان.
400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو. دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود.
400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟
500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم.
400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت. دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن.
خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ...
500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟
500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه.
خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟
400 که دو قدم جلوتر از اونا داشت حرکت میکرد و راهو باز میکرد که اونا بتونن رد بشن، یه لحظه دلش هوس دیدن صورت ماهِ بچه رو کرد ... همین طوری که آروم آروم داشت میرفت گفت: نگران نباش خانم ... بغلِ خودمه ... ایناش ... اینجاست ... بیا ...
اولش دید پتوی روی صورت بچه خونیه ...
اما توجه نکرد ...
همین طور که حواسش به جلو بود ...
یه لحظه پتوی دورِ صورت طفل معصوم رو برداشت ...
یا امام حسین ...
یا امام حسین ...
برقش گرفت 400 ...
#قسمت_نود_و_نه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔@mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2