🔰 #قسمت_هفتم:
مثل دفعه گذشته وضعیت اش رو برای خانواده ام توضیح دادم. حرفهایی که بین مون رد و بدل شده بود...
به درخواست پدرم و البته اصرارهای مادر ایشون قرار شد که خانواده ها با هم آشنا بشن😐🙄
یه چیزی تو "عقلم" مدام میگفت خودشه ها! ولی "دلم" راضی نمیشد.
آخر هفته همراه پدر و مادر و خواهر و برادرشان آمدند منزل ما☺️ یه دسته گل بزرگ و یه شیرینی طبقه ای که تقریبا دو ماه داشتیم میخوردیم!😐
خانواده خیلی خوبی داشت، مخصوصا مادرشون! از اون مادرشوهرهای دوست داشتنی میشد😍
یه بردار داشت یک سال از خودش کوچکتر و هم رشته که گویا تو اون کنفرانس پر ماجرا مقاله داشته و من رو دیده بود!
بگذریم.
مراسم شروع نشده، تموم شد!
پدرم دوتا شرط داشتن که شرایطش برای ایشون فراهم نبود. یکی اش همین سربازی بود! 😬
با این حال با اصرار مادرشون قرار شد یکی دو جلسه بریم مشاوره تا ایشونم تلاش کنن شاید در مورد پروژه نخبگی سربازی به نتیجه برسن!🙄
بعد از اون جلسه زیاد به خودش فکر نمیکردم😁 خانواده اش رو خیلی پسندیده بودم و یکم دلم گرم شده بود...
تازه فهمیدم اون دختری که وسط یادگیری نرمافزار مدام اسمش تو لپ تاپ می اومد بالا و پیام میداد، خواهر کوچکترش بود!
البته اون موقع برای من مهم نبود 😅🙈
#داستانی
#ازدواج
#سه_شنبه
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه
🆔 @Yamahdi_salam
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_هفتم:
روز کنسرت فرارسید...
و من اون یک ثانیه رو اصلاح کرده بودم! 😍
مامانم برعکس تمام اجراهای قبلی نتونست بیاد،
مهمون داشتیم و من تنها رفتم...
بابام من رو رسوند تالار اجرا و آخر شب هم اومد دنبالم...
تو تمام اجرا به این فکر میکردم: تنها کسی که الان من رو می بینه خداست! ☺️
قرار بود همه لباس مشکی بپوشن.
یه مانتو بلند مشکی با شلوار مشکی و یه شال عرض پهن سرم کرده بودم.
برای اولین بار یه هِد بستم به سرم و حتی یه تار موم هم معلوم نبود...
رضا نوازنده ی ویولنسل تا منو دید بلند گفت:
"بعضی ها انگار اومدن هیئت 😏 "
به روی خودم نیاوردم چون میدونستم این تازه شروع ماجراست!
وارد سالن شدیم.
رفتیم بالا و مثل همیشه چند قدمی اومدیم جلو نزدیک تماشاگرها...
بعد #گیتارم رو عمود بر بدنم گرفتم و تعظیم کردم!
یاد رکوع های مامانم افتادم....
آخه مگه کسی جز خدا لایق این #تعظیم هست؟!😞
تمام طول اجرا متمرکز بودم تا #بهترین باشم!
همونی که مامانم میخواست....😍
اجرای اول خیلی شاد بود!
همزمان با نواختن ما تمام اون سالن ششصد نفری دست میزدن! 🙈
وقتی برنامه تموم شد همه با دسته گل اومدن سمت هنرمنداشون!
جز من که #تنها بودم...
سازم رو گرفتم دستم،
گذاشتم تو ساک مخصوص خودش و بدون خداحافظی از همه دوستایی که سرشون حسابی گرم بود آروم از تالار اجرا اومدم بیرون....
بابام با یه لبخند منتظرم بود و گفت:
"مهمونا منتظرن! 😊
من بهشون گفتم باید برم دنبال دخترم کنسرت داره 😎"
افتخار توی لحنش موج میزد اما نمیدونست اون آخرین اجرای من بود!!
ذهنم پر از سوال شده بود؛
چرا باید به کسی جز خالقم تعظیم کنم؟
چرا باید تنها فایده ی من برای اینهمه آدم فقط چند ساعت دست زدن اونها باشه؟
چرا باید پوشش من روی نگاه اونها به من اثر داشته باشه؟
و کلی سوال بدونه جواب....
بنابراین تصمیم گرفتم برم آموزشگاه و تقاضای تعلیق کنم 😁
به استادم گفتم:
"ببخشید من کنکور دارم و فعلا نمی تونم بیام"
با ناراحتی گفت:
"پشیمون میشی! طرف دکتری گرفته دوباره برگشته میگه کاش ول نکرده بودم..."
گفتم:
"حالا باشه بعد از کنکور دوباره خدمت میرسم"
بلند شد و به تابلوش اشاره کرد و گفت:
" چرا تولد مهسا نیومدی؟ آخه عکسی از تو اینجا نیست!"
لبخند زدم و خداحافظی کردم.
درحالی که داشتم در رو میبستم زیر لب گفتم:
"خدا نمیخواست اثری از من اینجا #ثبت بشه!" 😊
گیتارم رو به همراه اون همه کتاب نت موسیقی مختلف که تقریبا یه قفسه از کتابخونه رو پُر کرده بودن جمع کردم و گذاشتم کنار.
همه فکر کردن من بخاطر درسم #سازم رو موقتا گذاشتم کنار و کلاس نمیرم...
طبیعی هم به نظر می رسید 🤓
تا اینکه عید نوروز یا همون عید طلایی بچه مدرسه ای ها رسید...
مادربزرگه مامانم فوت کرد!😔
همه تصمیم گرفتن برن شهرستان جز مامانم!
گفت:
" با اومدنه من سرنوشت مادربزرگم تغییر نمیکنه ولی شاید با نیومدنم سرنوشت بچه ام عوض بشه"
مامانم موند و همه ی حرف و حدیث های فامیل رو به جون خرید تا من درس بخونم....
موند و بخاطر آینده من جنگید!
مامانم برای سرنوشت تک تک بچه هاش وقت و انرژی گذاشته و هیچ وقت نگفته خسته شدم!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت هفتم »»
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
#قسمت_هفتم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647C
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 #اتفاقی_که_منتظرش_بودم:
🔰 #قسمت_هفتم:
دلاوران اسلام در این عملیات که یکی از #طولانی_ترین و #شگفت_آورترین عملیات های دفاع مقدسه، غیر ممکن رو ممکن کردن و اروند خروشان رو به تسخیر خودشون درآوردن.
💢 بعد از نهار، از بین بساط دست فروشان بازار به اتوبوس ها رسیدیم و به نهر #خَیِن رفتیم در فضای کنار نهر به علت کم بودن جا، کنار هم به شکل نشسته نماز خوندیم.
سریع بلندمون کردن تا به غروب #شلمچه برسیم...
از اتوبوس پیاده شدیم و دسته دسته از زمین هایی که روزی پر از آب و #موانع بوده اند و حالا از خشکی ترک خوردن عبور کرده و روی خاک شلمچه نشستیم
بعضی ها تنها و دور از جمع خلوت کرده بودن، دیدن حالشون مثل تماشای غروب لذت بخش بود ،
عده ای هم بین جمعیت ،به صحبت های راوی گوش می کردن:
«اینجا #تقابل تمام ایمان و تمام کفر است ،
تقابل عشق و نفرت ،عزت و ذلت ،
۱/۴ همه شهدای جنگ از اینجا پر کشیدن ....»
از شلمچه تا کربلا حداکثر ۸ ساعت فاصله هست و شهدا در حسرت زیارت رفتن😔
راه رو برای ما باز کردن و رفتن
البته که حالا در آغوش #حسین علیه السلام تمام دلتنگی شون رو نشوندن.
بعد از اذان، اکثر مردم برای اقامه نماز به داخل یادمان رفتن ولی من و زهرا و فاطمه و چند نفر دیگه همونجا پشت سر دو مسئول کاروان نماز و زیارت عاشورا خوندیم😍
نماز جماعت روی خاک شلمچه و نزدیک کربلا ، زیر آسمان ، در تاریکی مطلق و #خلوتی دلچسب فوق العاده بود، دلم نمی خواست برگردم ،اما وقت تمام شده بود.😢
به زیارت مزار شهدای داخل یادمان رفتیم و از مسیر مزین به عکس و سخنان شهدا و فانوس هایی با نور قرمز عبور و درباره زندگی شهدا صحبت کردیم تا به محل پارک اتوبوس ها رسیدیم.
اون شب رو در زائرسرای شهید #باکری مهمان بودیم.
مهمان سفره هایی به وسعت ایران
و نماز جماعت هایی به سادگی #نمازخانه خوابگاه دانشجویی
💢دوشنبه ۸فروردین
روز بعد به بازدید از #طلاییه رفتیم به قول راوی، این روزهای گرم در اینجا جز ٔ، خنک ترین روزهای ساله!
بعد از شنیدن روایت مختصر ِ عملیات #بدر و #خیبر به داخل یادمان رفتیم و زیارت کردیم
در آخر هم بستنی نذری خوردیم و #دل_نوشته هایی که آماده کرده بودیم روی کاغذ نوشتیم و به مسئول اتوبوس دادیم.
و به سمت #هویزه راه افتادیم.
ادامه دارد....
#دهه_فجر
#داستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f