زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_چهارم:
با گیتار قدیمی برادرم شروع کردم.
هم استاد خوب نبود هم اون ساز قدیمی!
هر دوشون رو عوض کردم.
اول از همه یه گیتار نو خریدم و بعد یه کلاس موسیقی رفتم که یکی از دوستای برادرم معرفی کرده بود.
کلاس که چه عرض کنم، یه خونه قدیمی و خالی دوطبقه بود.
یه خونه دو طبقه که تنها چیزی که توش وجود نداشت حس هنرمندی بود! 🙄
با یه استاد میانسال و نحیف که دائم داشت سیگار میکشید! 😐
زمان هایی که به آموزش من اختصاص میداد بدترین ها بود!
ساعت یک ظهر، دو ظهر!!
یعنی دقیقا مرده ترین زمان ممکن...
شاید فکر کنید چطور خانواده اجازه دادن من اینجور جایی برم؟! 🙈
باید بگم که مامانم همیشه همراهم بود ☺️
با همون #چادر مشکی که چهره اش رو نورانی تر از همیشه میکرد و یه انگشت که مسئولیت پنهان کردن بخشی از #نگاهش رو به عهده داشت! 😍
شاید حتی قابل تصور نباشه مادری که بخش زیادی از عمرش رو پای #سجاده یا در حال #مطالعه بود، چقدر دیدن چنین شرایطی براش سخت بود!
ولی هیچی نمی گفت!
فقط هر بار که میرفتیم میگفت:
"مامان من مطمئنم تو یه روزی #قو میشی!
پس هرکاری رو شروع کردی بهترینش باش"
شاید میخواست همراهم باشه تا آخرش!
که خودم بفهمم حتی بهترین بودن تو این شرایط، حتی آخرش هم #هیچی نیست...
مامانم تندتند غذای بقیه رو آماده میکرد،
ناهارمون رو می خوردیم و دوتایی راهی می شدیم.
فکر کنم سه تا تاکسی باید سوار و پیاده می شدیم.
تصور کنید یه خانم چادری میانسال که دختر بدحجابش رو با یه ساز بزرگ اونم سر ظهر میبره کلاس موسیقی!
و مجبوره یک ساعت دود سیگار یکی رو تحمل کنه تا دخترش بدونه #تنها نیست! 😞
اونم دختری که تا سال قبل رتبه اول منطقه تو حفظ قرآن شده بود!
هرچند بابام این شرایط رو دوست داشت و اغلب موارد خودش مارو می رسوند کلاس موسیقی 😁
یا وقتی مهمون می اومد با افتخار می گفت:
بابا برو اون سازت رو بیار بزن! 😉
اما مامانم....
شرایطی داشت که احتمالا کمتر کسی تجربه اش رو داشته ولی او داشت به #هنرمندی مدیریتش میکرد!
شاید خودش #آرامش زیادی نداشت و تربیت متناقض خسته اش کرده بود اما برای اینکه ما متوجه این #شکاف بزرگ نشیم خیلی زحمت کشید...
البته بگم توی اون مرحله از زندگیم درسم همچنان #عالی بود!
شاید همین درس خوندن خیلی از حواس پرتی هام رو کم میکرد...
تا جایی که یه بار تو مراسم اولیا و مربیان مامانم رو صدا زده بودن و پیش همه خانواده ها از من تعریف کرده بودن 🤓
وقتی اومد خونه خیلی خوشحال بود!
ولی هیچی نگفت تا آخر شب #یواشکی بوسم کرد و گفت امروز چه اتفاقی براش افتاده و از اینکه یه مامان چادری مورد تشویق قرار گرفته چقدر حس خوبی داشته ☺️
میگم #یواشکی چون مامانم نمیخواست درس خوندن من رو به رخ بقیه خواهر برادرهام بکشه!
هیچ وقت یادم نمیاد اونها رو با من مقایسه کرده باشه... هیچ وقت!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f