🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 25 ♦️♦️
🔸🔸 مارمولک پخته یا حلزون برشته 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
سرم رو کردم توی منو، بلکه چیزی پیدا کنم، اما فایده نداشت.😩 ای بابا.... معقول ترین غذاش (حلزون سبزیجات) بود که هیچ تناسبی با عقل ایرانی نداره. ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها. یکی یکی خوندم ببینم توی هر کدوم چی پیدا میشه. غالبشون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده، جز یکی! به سلین گفتم: «ببخشید، این کلمهای که نوشته چیه؟ گوشته؟»
_نه....یعنی اره...تقریبا گوشته.
پرسیدم که گوشت چیه و براش توضیح دادم که من چی رو میتونم بخورم و چی رو نمیتونم. با توضیحات سلین دستگیرم شد که دریاییه و چیزیه شبیه میگو؛ اما از خاندان صدف و اینا هم نیست. سفارش غذا رو دادم؛ یه سوپ و یه سالاد. سفارش بقیه چی بود؟ یه پیش غذا و یه پرس غذای حسابی و سالاد. پیش دستی کردم و برای سلین، که یکم از نوع سفارش من متعجب شده بود، از عشق وافرم به سوپ و سوپی جات تعریف کردم تا قبل از اینکه سوالی بپرسه جوابش رو گرفته باشه.😆
_نه بابا!...جدی جدی این قدر سوپ دوست داری؟
_اره، خیلی زیاد. سوپ باشه، حالا از هرنوعی بود بود.ایران هم که بودم همین طور بودم. مهمونی هم که می رفتیم ترجیح می دادم به جای هر غذایی فقط سوپ بخورم. در واقع، بهتره بگم نمی تونم سوپ نخورم.😆
_چقدر جالب!
چشمتون روز بد نبینه!😱 کاسه سوپ رو که گذاشتن جلوم، چشمام گرد شد.😳 اون قدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شه. توی دلم بد و بیراه بود که نثار طباخی چینی میشد.🤬 نامردا! حالا چون من حلزون و گوشت و صدف نمیخوردم، باید سوپ ملخ بهم میدادی؟🤯 از کجا مطمئن می شدم که ملخه پخته و یهو پر نمیزنه بیاد روی سر و صورتم؟! همه تخیلم به کمکم اومده بود تا هر چه بیشتر حالم از غذا به هم بخوره.🤢 ای بابا... باید چه کار می کردم؟ تصمیمم رو گرفتم. با خودم گفتم:« فقط سالاد میخورم و تو یه فرصت مناسب، که جماعت مشغول لمبوندن و حرف زدن ان، سوپ رو با ملخ هاش تحویل یکی از این گارسونا می دم.» شروع کردم به خوردن سالاد کاهو که دو تا برگ کلم و پنیر هم کنارش بود. سلین گفت:« ا ... پس چرا سوپ نمی خوری؟» گفتم:« خب، خیلی گشنه ام نیست یکیش رو بیشتر نمیتونم بخورم. ترجیحمیدم سالاد بخورم. درسته که سوپ فوق العاده است اما سبزیجات خیلی برای سلامتی بهتره!»😉
من از سرگشنگی و بی غذایی کاهو میخوردم و اطرافیان در وصف فواید رژیم و غذاهای گیاهی حرف میزدن و هی من رو تشویق می کردن و می ستودن! بهبه و چهچه بود که به هوا بلند بود و من سر تکون می دادم که تشویق دوستان بی جواب نمونده باشه. غذای بقیه و کاهوی من که تموم شد، نوبت دسر شد. توی منوی دسر ها دنبال یه دسر بزرگ و حجیم میگشتم؛ بلکه به زور و ضرب دسر یکمی سیرشم. همه سفارشامون رو دادیم. هنوز آخرین جملات حضار در تحسین رژیم من تموم نشده بود که گارسون، جلوی چشم اون جماعت رژیم پرست، یه ظرف بزرگ بستنی گذاشت جلوی من؛ چهار پنج تا گلوله خوشگل بستنی با شکلات و خامه و توت فرنگی و یه مشت فشفشه و جنگولک روش!🍧🍨 با چنان عشقی به ظرف بستنی نگاه می کردم که جرات سوال کردن برای هیچکس نموند. 😍ته دلم با بستنیا دردو دل میکردم و از جفای روزگار میگفتم و اینکه اون روز چقدر گشنه مونده ام و اون بستنی ها مثل نوریه در تاریکی معده!😂 اونقدر انگیزه داشتم که بدون توجه به نظر اطرافیان باقاشقم تا ته بستنیا رو بخورم.😋
صدا از کسی در نمی اومد. شاید هم همه مشغول حرف زدن بودن. اصلاً توی اون لحظه برام فرقی نمی کرد. اگه کسی هم چیزی می گفت، من نمی شنیدم؛ چه در تحسین رژیم غذایی چه در نکوهش رژیم غذایی.
همیشه معتقد بودم نباید برای حرف مردم اهمیت قائل شد!😂
پایان 🍹
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 26 ♦️♦️
🔸🔸 چه مسیح رو به صلیب می کشه؟ 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
شنبه بود؛ همان پنجشنبه خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. میخواستم برم جایی که بدون محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خداپرست، برای دیدن آدمایی که قحط ان.😔
رفتم کَته دِغَل(Cathedrale) شهرمون؛ بزرگترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه مساجد.
بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یه نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش یه چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال، به من مربوط نبود. سرم رو انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هرچی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ورود دارم یا نه، خبری نشد بالاخره، به یه عابر گفتم:«سلام .... ببخشید من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمیدونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت میکنه یا نه.»
_نه...نه... فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم اینجا. اینه که درست نمیدونم چه خبره. اگه کسی اون تو هست، می خواید سوال کنید.
آروم در کلیسا رو هل دادم به سمت داخل وارد شدم. چقدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود!😍 با عظمت و با ابهت و خوشرنگ و پر تزئین و....و خالی. اینا خدایان ظواهرن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم (س) و حضرت عیسی(ع) و حواریون. پایین مجسمه ها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چقدر حرف و حدیث یادم می اومد.
رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده بایه لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد.محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزهء سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن رو به کودکم می سپارم.« مریم/29» مجسمه کودک اون طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید:« همانا من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.» «مریم/ 30» به مریم لبخند زدم:« می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه خدا.»☺️ جلوتر رفتم. مجسمه ای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد.😔 صدای خدا می آد:« عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جز خدای عالم بدانید؟!» «مائده/116» عیسی رنجور و خسته می گوید: «خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق بگویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از سرایر من آگاهی و من از سر تو آگاه نیستم.»😔 «مائده/116» عیسی قرن هاست که این جمله هارو فریاد می زنه. چقدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده😔 و چقدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست.😔 و هنوز که هنوزه او رو خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار شرک به خورد مردم می دن. چقدر اونجا عیسی مظلومه. چقدر مریم تنهاست.😔
صدایی از پشت سرم گفت:« این مجسمه عیسی است. اون هم مریمه.» برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پراز کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دوتا کتاب هم توی دستش. صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. 😔
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 27 ♦️♦️
🔸🔸 چه کسی مسیح رو به صلیب کشید 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
...صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم:« بله میدونم. میشناسمشون.» به نظر میومد از اینکه من رو توی کلیسا میبینه یکم زده است🤩. گفت:« کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوقالعاده ست؛نه؟» گفتم:« بله خیلی زیباست!» ادامه داد:« از این جهت گفتم که من قبلاً به چندتا مسجد رفتهام.( لبخندش رو یکم بیشتری کرد و با حرکت دست و سر مفهوم تر کرد.😄) کوچولو و خیلی خیلی ساده ان.» گفتم:« البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری ان. فوقالعاده ان. اما ... بله، داخل مسجد اغلب همینطوره که شما میگید.»
_ ملیت شما چیه؟
_ من ایرانی ام.
_فارسی!
_ بله، زبان ما فارسیه.☺️
_ عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید...
چند قدم اونورتر ، کتاب های توی دستش رو با کتابهای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسیحیت بود. اون آقا یه مبلغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش!😳
گفت:« بفرمایید .... ما برای خدا کار میکنیم. سعی میکنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سوالی هم داشتید من در خدمتم.»
_ چه خوب! تبریک میگم بهتون. این کار خیلی لازمه؛ ☺️ به خصوص توی فرانسه. هم لازم هم خیلی سخت. وقتی پیام های ضد مذهب شبانهروز به خورد مردم داده میشه، این که شما بخواهید خدا را به مردم یادآوری کنید خیلی خیلی سخت میشه.
_ بله، سخته. اما غیر ممکن نیست. آدمهای هم هستند که دوست دارن با خدا آشنا بشن؛ آدمایی که میان اینجا، مثل شما.....
این رو که گفت، فکر کنم متوجه سوتی حرفش شد؛ چون یکم خندش گرفت.😆
_ بله ، من هستم! خیلی هم دوست دارم درباره خدا بشنوم. اما مشکل شما که من و امثال من نیست. ما خودمون با خدا آشنایم. (خنده م گرفت) 😂 و الا امروز اینجا نبودم. مخاطب شما باید افرادی باشند که بیدینی ان و یا دینی ندارند که ناقص تر از دین شماست.
_ شما امروز برای عکاسی اومده ید اینجا؟
_ نه ، برای دیدن جایی که محل دعا باشه اومدم؛ برای دیدن آدمای خداپرست ..... و خب، البته عکس هم میندازم.
_ عجب! من وارد شدم و دیدم شما در ارتباط با این کلیسا خیلی با احترام رفتار می کنید ... و این برام خیلی جالب بود.
_ بله ، اینجا محل رفت و آمد آدم های معتقد و محترمه؛ آدمای خداشناس. باید احترام این مکان رو نگه داشت.
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. ادامه دادم:« من جلوی در دنبال یه نفر میگشتم که برای ورود اجازه بگیرم؛ اما هیچ کس توی کلیسا نبود.»
_ بله ، متاسفانه زیاد کسی اینجا نمیاد.
_ خب، البته امروز هم شنبه است. ظاهرا این برنامه کلیساها یک شنبه هاست. من میتونم یکی از این مراسم رو ببینم؟ ... یعنی اشکالی نداره؟
یکم من من کرد. گفتم:« مثلاً اگه فردا بیام...»
_ آخه اینجا مدتهاست که دیگه برنامه نیست ... یعنی اینجا الان فقط برای بازدیده.
_ خب، کلیساهای دیگه؟
_ خیلی کم ان کلیساهایی که مراسم دارن. آخه شرکت کننده ندارن.
با حالت تاسف😔 ادامه داد:« این روزا دیگه مردم خیلی کم به کلیسا میرن. باید اونا رو با دین آشنا کرد. این همون کاری که ما انجام میدیم.»
_ بله، باید افراد رو با دین آشنا کرد. این کار سختیه؛ اما موندنشون توی یه دین سخت تره. می دونید ... وقتی دین نتونه جوابگوی سوالات افراد باشه، وقتی دیدین تکلیفی برای انجام دادن نداشته باشه، موندگار نیست. بعد، اگه آشنا هم بشن، چند وقت بعدش تغییر نظر میدن. شاید به این دلیله که اکثر مسیحی ها دارند لاییک میشن. این ناراحت کننده است.😔
_ اما، مسیحیت میتونه جوابگوی سوالات باشه. مسیحیت حرف های زیادی داره. شما هم خوبه که این حرفارو بشنوید.
به یکی از مجسمه های حضرت مریم اشاره کردم و گفتم:« شما دقت کردین چقدر پوشش مریم شبیه منه؟!» یه نگاهی به مریم انداخت و یه نگاهی به مانتو و مقنعه آبی آسمانی من. بعد گفت:«بله ... میشه اینطور گفت!»
_ چرا؟ ... زنای مسلمون نزدیکترن به این پوشش تا ز نای مسیحی. به نظر شما چرا زنای مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 29 ♦️♦️
🔸🔸 او 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
_ سلام!😉
سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبانی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:« سلام ... دهه ... تو چقدر زود رسیدی! بیا این هم گل های سهمیه امروزت ... دیگه مجبور نیستم بچسبونم شو روی در اتاقت! بیا مال تو.»😘
گلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:« بیا بریم ژِآن (Gaent، یه فروشگاه غول و بزرگ اون سر دنیا!).»
_ بریم ژِآن چه کار کنیم؟!
_ من چه می دونم! بریم آب بخریم.
_ خب، می ریم سوپر او (Super U، یه فروشگاه کوچکتر روبروی خوابگاه) آب میخریم. چرا بیخود بریم اون سر شهر؟
_ آخه، می خوام باهات حرف بزنم.
خب، موضوع فرق کرد. گفتم:« باشه نمازم رو بخونم و بریم.»
طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نماز در اتاق رو نیمه باز میزارم برای اینکه اگه کسی اهلشه، براش سوال پیش بیاد و بیاد بپرسه.😜 امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش را از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یکم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون اینکه چیزی بگه نگاه تون می کنه.😂 درسته که سر نماز بودم، اما قوه تخیلم که فعال بود! معمولاً وقتی می اومد تو اتاقم و میدید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد.
بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ان که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بوده ایم و بحث می کردیم. گفتم:«آره» گفت:« بحث سر چی بود؟» گفتم:« طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه حوصله هم نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اونقدر بحث اعتقادی میکردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره.😒 خیلی جدی گفت:«اه .... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!😳» داشتم با خودم فکر میکردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:« یه چیزی رو میدونی .... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آبنباتا نمیخوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»😳 موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلوم از چی تامین میشه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:« اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» گفت:« مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمیخورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چطور میتونم مطمئن بشم که این واقعاً حرف خداست؟» ... بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:« ... من دوستی دارم که در واقع نامزد مه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد😊. اما اون لاییکه😔. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم که باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چطور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که اینطور حرفا به نظرش بیخوده، من چطور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ ... من بهش گفتم که یه سال برای درسم میرم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی!( شاید این حرف برای ما خنده دار به نظر بیاد؛ اما برای یک غیر مسلمون این حرف خیلی بزرگ و قشنگه😍.) .... چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم....
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷.
♦️♦️ خاطرات سفیر 30 ♦️♦️
🔸🔸 او 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم .... هیچ امیدی نیست.😔 نه این که نتونه ؛ نه ... نمیخواد خدا رو ببینه ... من میدونم چرا ... چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی. و این چیزیه که من ازش متنفرم.😠 چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره این مسئله فکر کنه.» صداش می لرزید. ادامه داد:« من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوسش دارم، اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با اون فکر کنم.» رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود.😢 با بغض گفت:« این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم. این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد میگفتی؛ نه؟ اینکه آدم های هستند که همه زندگیشان برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون ... من هم جزء اونام ... مگه نه؟»
گریه می کرد😭. حس کردم فشار زیادی روی قلب شه. خودش ادامه داد:« من برای خدا زندگی می کنم. حالا می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزهایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ ... اون بهم گفت که بیام پیش تو و این سوالا رو از تو بپرسم. حالا تو رو من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته؛ پس خدا چی گفته؟»
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م میریخت. 😭 کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.😭 باید برای خدا از عزیزترین متعلقاتت بگذاریم تا خدا برات دعوتنامه اختصاصی بفرسته. گفتم:« اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دختر مسلمون؟!»😇 سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم:« اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!» از پشت چشم های چشماش خندید. گفتم:« من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک میکنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای اینکار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک میکنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا می کنی.»😊
درباره مسیحیت حرف زدیم. درباره دین داری صحبت کردیم؛ درباره زندگی با افراد معتقد، درباره «عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم.» و چقدر از شنیدن این آیه لذت برد!😍
قرار شد برای یکی از کشیشهای ای که بهش اعتقاد داره ایمیل بزنه و درباره تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحثهای ما سر می رسید و باید همیشه توی گفتوگوهای ما می بود.😉
توی خوابگاه یک اتفاق خیلی قشنگ افتاده بود و اون اینکه یه سری جلسات بحث منظم شروع شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچه ها اونقدر جدی بحثا رو دنبال می کردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا میخواستم همون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اونچه حقشونه بهشون میده.😌
پایان
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 28 ♦️♦️
🔸🔸 چه کسی مسیح رو به صلیب کشید 🔸🔸
🔹🔹 قسمت سوم 🔹🔹:
_ چرا؟ ... زنای مسلمون نزدیکترن به این پوشش تا ز نای مسیحی. به نظر شما چرا زنای مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟
_نه، نمی شه این طور گفت. این که اینجاست یه پوشش مذهبیه. الان امکانش نیست زنان از این پوشش استفاده کنن. این پوشش مال اون زموناست، نه الان ... نه ... غیر ممکنه!😳
_ یعنی توی دین مسیحیت پوشش مذهبی برای زندگی روزمره کاربرد نداره؟
_ چرا ... خواهرا توی مدارس مذهبی پوششی مشابه این دارن. اما اونا کارشون اینه. در عوض، بیرون هم کار نمیکنن. می بینید؟ ... بسته به کار افراد...
_ یعنی یه عده مذهبی ان و قوانین مذهبی با اونا سازگاره و در عوض مثل افراد عادی زندگی نمیکنن ( می دونید که این افراد حق ازدواج ندارند و خیلی محدودیت های دیگر دارند) و بقیه مردم هم، که میخوان عادی زندگی کنن، اجرای قوانین براشون عملی نیست. من فکر می کنم دین برای یاد گرفتن « چطور زندگی کردن» اومده. اگر پوشش تعریف شده یه دین برای زندگی عادی نیست، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که میخواد یه زندگی عادی داشته باشه، چطور دین دار باشه؟ به نظر من این خیلی عالیه که شما میخواهید خدا رو به مردم معرفی کنید؛ اما، اگه امروز جایی برای دین توی زندگی مردم وجود داشت، شما مجبور نبودید به من مسلمون خدا رو معرفی کنید! این برای اینه که توی وضعیت فعلی باز هم هیچکس بیشتر از یه مسلمون حرف شما رو درک نمی کنه و براش ارزش قائل نیست؛ مسلمونی که حداقل روزی ۵ بار خدا رو به خودش یادآوری میکنه. وجود خدا برای من بدیهی تر از اونه که به اثبات نیاز داشته باشه.
_ به هر حال همون نیاز داریم خدا رو به هم معرفی کنیم.
_ من کاملا با شما موافقم. اما اینکه چه چیزی رو معرفی کنیم و مهمتر از این که فقط معرفی کنیم. من شما را دعوت می کنم به ایران. هرکدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست را ببینید. ببینید که مردم خدا پرست ما چطور هم نماز میخونن هم عادی زندگی می کنن. چطوری دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی ... توی همون مسجدای به قول شما کوچک و ساده ... می دونید آقا، کلیسا ها بزرگ و پر تجمل ان و دکوری و مساجد کوچک های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه میداره میزان کاربردی بودنشه نه تجمل ش.😊
درباره دوری مردم اروپا از خدا صحبت کردیم و درباره نیاز همه به خدا؛ درباره اینکه محبت توی زندگی لازم و درباره این جور جملات که توی همه ادیان پیدا میشه. و بحث جدی موکول شد به دفعه بعد!🤨
طرف مطمئن شد که من مسیحی بشو نیستم و نباید کتابا و وقتش رو برای من هدر کنه.😁 اما، کاملا محترمانه از دیدار من ابراز خوشبختی کرد و گفت که حتماً دفعه بعدی خواهد بود که بیاد تا در این باره صحبت کنیم و به خصوص درباره مسیحیت و ....
و رفت.......
و دیگه هم خبری ازش نشد.......
و نیومد که نیومد!😞
...
پایان🍹
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷.
♦️♦️ خاطرات سفیر 30 ♦️♦️
🔸🔸 او 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم .... هیچ امیدی نیست.😔 نه این که نتونه ؛ نه ... نمیخواد خدا رو ببینه ... من میدونم چرا ... چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی. و این چیزیه که من ازش متنفرم.😠 چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره این مسئله فکر کنه.» صداش می لرزید. ادامه داد:« من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوسش دارم، اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با اون فکر کنم.» رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود.😢 با بغض گفت:« این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم. این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد میگفتی؛ نه؟ اینکه آدم های هستند که همه زندگیشان برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون ... من هم جزء اونام ... مگه نه؟»
گریه می کرد😭. حس کردم فشار زیادی روی قلب شه. خودش ادامه داد:« من برای خدا زندگی می کنم. حالا می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزهایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ ... اون بهم گفت که بیام پیش تو و این سوالا رو از تو بپرسم. حالا تو رو من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته؛ پس خدا چی گفته؟»
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م میریخت. 😭 کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.😭 باید برای خدا از عزیزترین متعلقاتت بگذاریم تا خدا برات دعوتنامه اختصاصی بفرسته. گفتم:« اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دختر مسلمون؟!»😇 سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم:« اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!» از پشت چشم های چشماش خندید. گفتم:« من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک میکنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای اینکار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک میکنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا می کنی.»😊
درباره مسیحیت حرف زدیم. درباره دین داری صحبت کردیم؛ درباره زندگی با افراد معتقد، درباره «عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم.» و چقدر از شنیدن این آیه لذت برد!😍
قرار شد برای یکی از کشیشهای ای که بهش اعتقاد داره ایمیل بزنه و درباره تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحثهای ما سر می رسید و باید همیشه توی گفتوگوهای ما می بود.😉
توی خوابگاه یک اتفاق خیلی قشنگ افتاده بود و اون اینکه یه سری جلسات بحث منظم شروع شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچه ها اونقدر جدی بحثا رو دنبال می کردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا میخواستم همون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اونچه حقشونه بهشون میده.😌
پایان
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 31 ♦️♦️
🔸🔸 «جشن دوستی»ی دانشگاه 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول🔹🔹:
قراربودتابستون یه کنفرانس درباره ی طراحی محصولات برگزاربشه ومن داشتم براش مقاله می نوشتم.می خواستم توی بخش طراحی وفرهنگ شرکت کنم. برگزارکننده فرانسه بود؛ اما مکان برگزاری مراکش بود.یه روز،بعدازآماده کردن بخشی ازمقاله وبرای رفع خستگی،یه سر رفتم پیش ملیکاکه قبلاهزاربار گفتم که منشی لابراتواره😒.ملیکاولوغانس داشتن باهم حرف می زدن.اجازه گرفتم که برم تو وملیکابلند دادزدکه همه ی ایرانی هامی تونن هروقت که خواستن،بدون اجازه،وارداتاقش بشن؛چون ارادت زیادی به همه شون داره😁.بعیدمی دونم ملیکابدونه که ایران هفتادمیلیون جمعیت داره!😂
بحث ملیکاولوغانس درباره ی جشن شنبه شب دانشگاه بودکه ظاهرا همه ی استاداوکارمندا،به اتفاق همسر یا دوستشون،توی اون شرکت کرده بودن.حال وهوای حرفای ملیکاچندان خوشحال کننده نبود.داشتن درباره ی یکی ازاستاداصحبت می کردن که بعدازمست کردن رفتاربدی ازخودش نشون داده😔.لوغانس می گفت:«چرا....خوب هم حواسش بود! اون عادتشه.همیشه بعدش می گه من مست بودم؛هیچی یادم نمی آد امادروغ می گه. انگارمن احمقم ونمی فهمم مست یعنی چی!» ملیکاگفت:«من همیشه متنفربودم ازکسایی که حدخودشون رونمی شناسن فیلیپ ( یکی از استادهای لابراتور مهندسی الکترونیک) هیچ وقت شعورش نمی رسه که باید با یه خانم چطور رفتارکنه.دیدی چه کارکردمردک احمق!ژک (همسر ملیکا) کل یکشنبه رو با من دعوامی کرد.البته اصلا بهش حق نمی دما!دیروزم بهش گفتم مگه وقتی توازهرفرصتی برای نگاه کردن به زنا استفاده می کردی من جلوی آزادی توروگرفتم؟»😟 به وضوح صورتش قرمزشده بود.روی صندلی چرخ دارش بود؛ ازهمونا که خیلی دوست دارم روش بشینم وپابزنم وبرم اینور اونور!😁دست به سینه نشست.پای راستش رو انداخت روی پای چپش وهمونطورکه روی صندلی جلو وعقب می رفت زل زد به تلفن روی میز.لوغانس پاشدکه بره توی اتاقش .همونطورکه می رفت گفت:«ماهمیشه باآدمای باشعورسروکارنداریم.»
ملیکارودوست داشتم .اصلا دلم نمی خواست ببینم ناراحته.شاید این حسم توی قیافه م پیدا بود. سعی کرد به زور لبخند بزنه. بهم گفت:« آره دخترخاله ایرانی من....لوغانس راست می گه.مشکل اینه که ماهمیشه باآدمای باشعورسروکارنداریم.»
_خیلی ناراحتی ملیکا!
_بله که ناراحتم.وقتی آدماهنوزشعور زندگی کردن باهم روندارن،وقتی نمی فهمن کجا چه رفتاری داشته باشن،بایدهم ناراحت بود.
_موافقم باهات،امادرست نمی فهمم چی شده؛البته اگه دوست داری بگی!
ملیکااونقدردلش پربودکه ترجیح می داد چیزهایی روتعریف کنه که خودش دلش می خواد
_ خیلی ازهمین استادایی که امروزدیدی باید می بودی ومی دیدی چه رفتاری داشتن. هانری، رئیس بخش،نه!اون خیلی عاقله.من واقعابه این مرد احترام می ذارم.امابقیه روبایدمی دیدی. ازهمین استادای محترمی که امروزباکت وشلواروکِرِوات خیلی متشخص راه می رن چیزایی دیدم....اگه برات بگم شاخ درمیاری.باعث تاسفه!😔این پی یِرهروقت الکل می خوره می آدپیش من.می بینی چقدر زننده!مردک دستش روگذاشته رو شونه من وپانمی شه بره.
گفتم:خب این که تومی گی اشکال نداره حتمامنظوربدی نداشته.به نظرم آدم محترمی می آد.
_محترم؟....آره عزیزم.برای اینکه نمی شناسیش!من مست نبودم.کاملامتوجه بودم.اونقدرعقل دارم که نیتش روبفهمم.
_تومطمئنی می دونی توی دل اون چی بوده؟
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 29 ♦️♦️
🔸🔸 او 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
_ سلام!😉
سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبانی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:« سلام ... دهه ... تو چقدر زود رسیدی! بیا این هم گل های سهمیه امروزت ... دیگه مجبور نیستم بچسبونم شو روی در اتاقت! بیا مال تو.»😘
گلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:« بیا بریم ژِآن (Gaent، یه فروشگاه غول و بزرگ اون سر دنیا!).»
_ بریم ژِآن چه کار کنیم؟!
_ من چه می دونم! بریم آب بخریم.
_ خب، می ریم سوپر او (Super U، یه فروشگاه کوچکتر روبروی خوابگاه) آب میخریم. چرا بیخود بریم اون سر شهر؟
_ آخه، می خوام باهات حرف بزنم.
خب، موضوع فرق کرد. گفتم:« باشه نمازم رو بخونم و بریم.»
طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نماز در اتاق رو نیمه باز میزارم برای اینکه اگه کسی اهلشه، براش سوال پیش بیاد و بیاد بپرسه.😜 امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش را از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یکم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون اینکه چیزی بگه نگاه تون می کنه.😂 درسته که سر نماز بودم، اما قوه تخیلم که فعال بود! معمولاً وقتی می اومد تو اتاقم و میدید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد.
بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ان که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بوده ایم و بحث می کردیم. گفتم:«آره» گفت:« بحث سر چی بود؟» گفتم:« طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه حوصله هم نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اونقدر بحث اعتقادی میکردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره.😒 خیلی جدی گفت:«اه .... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!😳» داشتم با خودم فکر میکردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:« یه چیزی رو میدونی .... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آبنباتا نمیخوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»😳 موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلوم از چی تامین میشه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:« اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» گفت:« مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمیخورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چطور میتونم مطمئن بشم که این واقعاً حرف خداست؟» ... بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:« ... من دوستی دارم که در واقع نامزد مه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد😊. اما اون لاییکه😔. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم که باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چطور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که اینطور حرفا به نظرش بیخوده، من چطور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ ... من بهش گفتم که یه سال برای درسم میرم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی!( شاید این حرف برای ما خنده دار به نظر بیاد؛ اما برای یک غیر مسلمون این حرف خیلی بزرگ و قشنگه😍.) .... چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم....
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 32 ♦️♦️
🔸🔸 «جشن دوستی»ی دانشگاه 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم🔹🔹:
ملیکا:بله من بهت تضمین می دم!
_نمی دونم!من فکرمی کنم سوءتفاهمه.مسئله اینه که پی یر اومده کنارتو ودستش روگذاشته روشونه ت.حالا تومی گی قصدبدی داشته.یعنی نمی فهمم چرانباید پی یر دستش رونمی ذاشته روشونه تو.
_یعنی چی که نمی فهمی؟ ...ببینم،اگر پی یر دستش رویک ساعت تموم می ذاشت روشونه تو،خوشت می اومد؟
_نه اصلا!....نه تنها یک ساعت، که یه ثانیه هم همچین اجازه ای بهش نمی دادم.😤امامن مسئله م فرق می کنه.پی یر هم هیچ وقت به خودش اجازه نمی ده این کار رو بکنه.اماتوهیچ وقت نمی تونی اثبات کنی که توسر پی یر چی می گذشته!
_خودم می دونم.
_اینکه دستش روشونه توبوده......من خیلی وقت هادیدم اغنو هم میادوبازوی تورو می گیره.....به نظرتوفرق بازو با پنج سانت بالاترش چیه؟....به نظرمن که فرقی ندارن......یعنی اگه اینطوردرنظربگیریم که بازوباشونه فقط پنج سانت فاصله داره وهمه ی اعضای دیگه بدن هم درچندسانتی متری هم قراردارن،به این نتیجه می رسیم که هیچ جا باهیچ جا فرقی نداره!اشکالش چیه؟😏
_اُغنوبا پی یر فرق می کنه.اُغنوآدم محترمیه.توخودت اُغنورو می شناسی.توتاحالارفتار زشتی از اُغنودیدی؟
_به نظرمن پی یر هم آدم محترمیه.من ازهیچ کدوم تاحالا هیچ رفتار زشتی ندیدم.به نظرتواین طبیعیه که توبه اُغنواجازه بدی به تودست بزنه وبه پی یر بگی تو آدم بیشعوری هستی و اجازه نداری؟
_نه که نمی شه!
_همین دیگه!.....به نظرمن بهترین راه برای نگه داشتن احترام هردوطرف اینه که یه قراردادی باشه که چاچوب درستی برای این رابطه ها تعریف کنه وهمه از یه تاریخی خودشون روملزم به رعایتش بدونن.در غیر این صورت،این مسئله ها و شک وظن هاهمیشه هست.
_بله. بایدهمین کار روکرد.تاوقتی این آدمای بیشعورهستن،بایداین کار روکرد.
وباخنده ادامه داد:«حالا تومی خوای واسه این مسئله قانون تعیین کنی؟»
_نه.......این مشکل من نیست به منم ربطی نداره.من فقط دیدم توناراحتی وچون خیلی دوستت دارم به خودم اجازه دادم دراین باره صحبت کنم😊.بقیه ی اعضای لابراتوار روهم دوست دارم.برای همین ناراحت می شم که دربارشون بدبشنوم.یعنی چون همه تون رودوست دارم فکرکردم اگه مشکل هست،باید یه فکری براش کرد.☺️
ملیکا دست به سینه به پشت صندلی تکیه زده بودوباخنده من رونگاه می کرد.
گفت:«حالا تو می گی چی کارکنیم؟دوتالیست تهیه کنم ازافرادباشعور و بی شعور؟»😂
مُردَم ازخنده،😂حرفش خیلی جالب بود.
گفتم:« هرطورخودتون صلاح می دونید!گفتم که من تاحالا توی عمرم به همچین مشکلی برنخوردم.چون برای معاشرت قوانینی دارم که باعث می شه این مشکلات برام پیش نیاد.اما،به نظرم کارای دیگه ای هم می شه کردکه احترام آدم های بیشعور هم نگه داشته بشه.»
_خب یکم ازقوانین خودت برای ماهم بگو!
_قوانین من،قوانین اسلامه درنهایت احترام،هیچ زن ومردی که امکان ازدواج باهمدیگه رودارن حق ندارن هم دیگه رولمس کنن؛حتی اگه یه دست دادن ساده باشه.😌
موقع بیرون رفتن ازاتاق ملیکا تیری درتاریکی انداختم:«راستی ملیکا، می دونی توی قرآن ازدلایل ممنوعیت شراب چی اومده؟....اینکه باعث دشمنی وکدورت بین شما می شه.»😉
ملیکاروخیلی دوست داشتم؛حتی نمی تونستم ببینم ازچیزی ناراحته.😘
پایان 🍹
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 33 ♦️♦️
🔸🔸 خاطره سگی 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
اون روز برای شرکت توی یه کنفرانس باید میرفتم پاریس . بلیت تِ ژِ وِ به دست ، توی ایستگاه بودم و منتظر رسیدن قطار . قطار ، طبق معمول ، سر ساعت رسید . وارد قطار شدم . چشم راستم شماره واگن و صندلی رو چک میکرد و چشم چپم شماره نوشته شده بالای صندلیا رو. از دور یه شال پر از مو ، اویزون به یکی از صندلیا ، توجهم رو جلب کرد!
یه کم که جلوتر رفتم دستگیرم شد که شال مودار همانا دُم یه سگ از خود راضیه که کنار صاحبش ( یا دُم یه سگ که کنار صاحب از خودراضی ش ) جا خوش کرده. از اونجا که سگ برای فرانسوی ها جایگاه فرزند و بلکه جایگاهی عزیز تر از فرزند رو داره ، بعضیا سگشون رو بدون هیچ ملاحظه ای همه جا با خودشون میبرن . با خودم گفتم :《 بدبخت اونی که کنار این سگ قراره بشینه.》 خیلی زود فهمیدم اون بدبخت خودم هستم! یه بار از اول تا آخر سالُنا رو گشتم . همه صندلیا پر بود. دنبال یه نفر میگشتم که حاضر بشه جاش رو با من عوض کنه ؛ اما فایده نداشت.
به صندلی م نزدیک شدم . با نگرانی و ناراحتی به سگ و صندلی نگاه میکردم. صاحب سگ، یه خانوم پنجاه و پنج ، شصت ساله ، بود .
ازم پرسید:《 اینجا جای شماست؟》
بله ، اما ظاهرا سگ شما خیلی به این صندلی علاقمنده اینه که من میرم یه جای دیگه برای خودم پیدا میکنم .
اوه ....اوه.....اوه....( مثلا خندید!) نه....نه....بفرمائید. همین الان از جاش بلند میشه.
و بعد همونطور لبخند به لب ، بدون اینکه هیچ تلاش خاصی بکنه ، عاشقانه به سگش نگاه کرد ، تصور کنید؛ من سر پا وایساده بودم وسط راهروی قطار و به خانوم هم دست به سینه با لبخند به سگش نگاه میکرد تا از روی صندلی بلند بشه . صاحب سگ چقدر باید بی فکر و از خود راضی باشه و سگ هم چقدر باید تنبل باشه و من چقدر باید بیچاره باشم که از بین اوووووون همه صندلی جام همون جا باشه ! سگ، بعد از کلی سیر و سیاحت و نگاه کردن من و صاحبش ، پا شد . دلم تاپ تاپ میکرد . هر چی خاطره بد از سگا داشتم یادم اومد بود. لابد در جریان قرار گرفته اید که دو سه سال قبل یه سگ صورت یه زن رو کند و اولین عمل پیوند صورت روی اون زن فرانسوی انجام شد. خودم رو تصور میکردم عملای پیوند جورواجور رو که میتونست در اثر یه گاز این سگ به وجود بیاد.
جوری روی صندلی نشسته بودم که هر لحظه ممکن بود از اون طرف بیفتم. دو تا پام رو جفت کرده بودم و چسبونده بودم به هم و درست نصف تنم وسط راهروی میانی واگن . به حول و قوه الهی ، روی هوا مونده بود. چشمم افتاد به قیافه نکبت سگ اون خانم بود که روی زمین بین پای اون زن صندلی جلو نشسته بود و با هر حرکتی که میکرد قلب من دو تا میشد!
از سگ من خوشتون میاد؟
ببخشید؟!
از سگا ..... بدتون که نمیاد؟! اسم سگ من فیلوئه . خیلی مهربونه. نازه ؛ نه؟
بله لابد نازه !.... البته من کلا از حیوونا خوشم میاد ... ( یهو سگه پا شد وایساد!) ....اما یه مقداری از سگا خوشم نمیاد؛ یعنی اصلا خوشم نمیاد بیان جلو و خودشون رو بمالم به من.....
فکر کنم رنگ به صورتم نمونده بود . صاحب سگ که به طرزی مسخره و واضح به سمت سگش عشق روونه میکرد.
خیلی خوشم نیومد. فرانسویا خیلی جدی به سگاشون حس پدرانه یا مادرانه دارن و انتظار دارن همه به به و چه چه کنن و لابد لپ سگشون رو بکشن و بگن که تا حالا توی عمرشون همچین سگ مامانی و قشنگی ندیده ان ؛ حالا اون سگ هر چی میخواد باشه .
خانومه گفت :《 اما فیلوئه من خیلی متفاوته. خیلی مودبه . میدونید ....رفتارای خیلی عاقلانه ای داره(!) ....راستی ، فیلو میتونه برقصه!
یا خدا ...! اگه از سگش بخواد بلند شه برقصه چه کار کنم ؟!
گفتم : حتما ! خب ، البته اینجا خیلی جای مناسبی برای رقصیدن نیست.
🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
ادامه دارد.....
#نیلوفر_شاد_مهری
#خاطرات_سفیر
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 34 ♦️♦️
🔸🔸 خاطره سگی 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم🔹🔹:
همه حواسم به حرکات سگه بود. از ترس اینکه بیاد سمت من پلک هم که میزد ، نفسم بند می اومد ! اما مجبور بودم خودم رو آروم و خونسرد نشون بدم. یاد حرفای پاسکال ، یکی از استادا، افتادم که میگفت ، سگ ترس رو بو می کشه. نباید ترسید، اگه بفهمه ترسیدی ، حمله میکنه .سعی میکردم به سگه لبخند بزنم .
بلکه نفهمه ترسیدم! سگه دماغش رو که کاملا خیس بود ، آورد جلو که خیر سرش بو بکشه . وای.....دیگه داشت گریه ام می گرفت.
سگ که سگه ؛ اما چقدر اما چقدر شعور برای صاحب به سگ لازمه!
آدم بهره هوشی اش در حد گل کلم هم که باشه میفهمه، که شاید همه خوششون نیاد یه سگی که سر و کلش رو به هر جایی مالیده با لباس اونا صورتش رو خشک کنه!......خدا....چرا این آخی سگ نمیفهمه......توی اون حال و هوا از کنار دهن سگه صدای قد قد اومد ! توی دلم گفتم :《 خرس گنده ! تو سگی ؛ چرا صدای مرغ میدی ؟》 صاب سگ اخماش رو کرد توی هم و بلند داد زد :《 بس کن ! اینجا نه!》
ببخشید! چیزی شده؟
میخواد دستشویی کنه(!)
آآآآآااااااااااااااااا؟؟؟!!!!
خدایا .... این کار رو با من نکن ! دیگه جدی جدی داره خاک بر سرم میشه. من که اینقدر خنگ نبودم که فکر کنم صاب سگ سگش رو میبره دستشویی سرپا میگیره ؛ اما ، از شدت وحشت و برای اینکه به بهانه ای از سگ و صاب سگ دور شده باشم، از روی صندلی بلند شدم و گفتم :《 اگه فکر میکنید بهتره ببریدش جایی .... بفرمائید!》
نه .... نه..... اصلا نیازی نیست ! فیلو میدونه اینجا جاش نیست (!) ....بنشینید !
چشمم افتاد به ساکا و چمدونای بالای سرم ؛ همه در کنار هم ، بدون سگ ! اولین بار بود که دلم میخواست چمدون باشم . وقتم تموم شد باید می نشستم! به خودم جرئت و دلداری میدادم که بشین ، تو میتونی . سگه باهات فاصله داره . بشین . نترس. شجاع باش.
صاب سگ خم شده بود و کمر سگ رو براش میخاروند!
سرش اونقدر به سر سگ چسبیده بود که نفهمیدم صدا از دهن کدومشون خارج شد(!):《 من خاطرات زیادی با فیلو دارم . یه بار دوستم اومده بود خونه مون . هر کاری میکرد ، فیلو باهاش رابطه دوستی برقرار نمی کرد. فکر کنم بهش حسودی میکرد(!) ...اما معمولا با همه زود دوست میشه ! توی همه ی کارا هم کمک میکنه.
( لابد مثل خاروندن پشت صاحابش !... اون دوتا کاراشون رو تقسیم کرده بودن .)
حتما میدونید که سگا خیلی به ادما کمک میکنن .》
بله ، اتفاقا یه سگی رو یادمه که کامل در جریان زندگی خودش و صاحبش بودم . واقعا همه تلاشش رو میکرد که صاحبش دچار هیچ مشکلی نشه.... درست مثل یه همکار بود...
یادمه یه بار هم توی سرما از مرگ حتمی نجاتش داده بود....
اصلا فکر نمی کردم کارتون 《 بل و سباستین 》 یه روز این قدر به دردم بخوره!
بله همین طوره !
سرعت قطار کم شد و صدایی از بلند گو ها به گوش رسید 《 تا چند دقیقه دیگه به ایستگاه لو ما خواهیم رسید .》
صاحب سگ شروع کرد به جمع وسایلش . مثل اینکه همه دنیا رو به من دادن . حس کردم فشار خونم داره میاد سر جاش. ظاهراً اون ایستگاه پیاده میشد؛ خدا رو شکر ! دم رفتن گفت :《 باید یه چیزی رو اعتراف کنم .》 واویلا..... خدا رحم کنه! پرسیدم :《 چی؟》
احساس میکنم فیلو به شما علاقمند شده.
( همون هیچی نگم بهتره !)
چه جالب ! خودش به شما گفت ؟!
نه از نگاهش میفهمم
( پناه بر خدا ....چقدر این خارجیا میفهمن!)
عجب !.... چون مثل شما مهربونه(!)
متشکرم . سفر خوبی داشته باشید .
شما هم همین طور .
وقتی سگ و صاب سگ داشتن میرفتن ، با نهایت اعتماد به نفس و اطمینان با سگش خداحافظی کردم که صاحبش کلی از این کار کیف کرد تازه، بعد از پیاده شدنشون هم براش دست تکون دادم تا خوب به یادش بمونه که نه سگ ترس داره نه من از سگ میترسم!
همیشه سگا رو از پشت شیشه دوست داشته ام .
ادامه دارد...
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
#نیلوفر_شاد_مهری
#خاطرات_سفیر
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054