eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 23 ♦️♦️ 🔸🔸 جایی برای زندگی 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: ریاض گفت:« میفهمم شما چی میگید. ما خیلی چیزها رو از دست دادیم. البته اون موقع شاید کسی متوجهش نبود. اما الان دیگه گفتنش چه فایده ای داره؟😔 به هر حال من، به عنوان یه مسلمون، خیلی خوشحال میشم وقتی وضعیت ایران رو می بینم. یه جورایی افتخار می کنم. 😇اینکه عمر میگه..... شاید هم آمریکا حمله کنه .... نمیدونم ایران چیکار میکنه. اما میدونم حتما جلوش در میاد.» به عمر گفتم:« علت حمایت ما از مردم فلسطین اینه که سر حرف حق وایسادن؛ به قیمت همه چیزشون. ما حس میکنیم یه ارزش متعالی توی ذهنشون و براش دارن مقاومت می کنن؛ و الا کتک خوردن که به خودی خود ارزش نیست! ایران همیشه حامی شما بوده. خب، حالا این همه سال اون کشورهای طرفدار صلحی که میگفتید کجا بودن؟ من انتظار ندارم از شمای فلسطینی هم همونایی رو بشنوم که رسانه‌های غربی دارند از صبح تا شب پخش می کنن.😔» گفت:« والله ما هم بدمون میاد از آمریکا (!).😳 هرچی گفتم فقط سوال بود.» سیلون گفت:« توی تاریخ همیشه جنگیدن با اونایی که با عقیده به میدان اومدن سخت بوده.👏 اگه آمریکا ایران رو درست شناخته باشه، فکر نمی کنم حمله کنه.»😊 ریاض به نشونه تایید سرش رو تکون داد؛ منصور و مریما، دختر و پسر مایوتی، هم همینطور. امبروژا ساکت بود. فقط نگاه می کرد. وقتی خودم رو جاش می ذاشتم می دیدم خیلی سخته. وسط اصوات مبهمی که از این ور و اونور به گوش می رسید و معلوم بود بچه‌ها دارن دو تا دوتا با هم حرف میزنن، امبر گفت:« می دونی ... من واقعاً متاسفم!» گفتم:« به توچه که متاسفی؟!» _ به هر حال ... می بینی هر خبری از آمریکا می رسه چطور به من نگاه میکنن؟ در حالی که من خودم از سیاست‌های آمریکا متنفرم.😤 من برای ریاست جمهوری اصلا رای هم ندادم. چون هیچکدوم از کاندیدها رو قبول نداشتم. این مرتیکه رو من انتخاب نکردم ... ازش بدم میاد ..😬. از حماقت هاش متنفرم ... واااای .... واااای ... ( با همه وجود داشت حرص می خورد.)😖 حالا دوباره وقتی میشنوم حرفای حماقت بار زده باید چه حسی بهم دست بده؟ من نمی خوام از آمریکایی‌ها دفاع کنم اما باور کن خیلی از مردم آمریکا مثل من فکر می‌کنن. این مردک عقلش هم نمیرسه.😡 _ واقعیت اینه که بوش هر جا پا گذاشته فقط خرابی به بار آورده. اما وضعیت خود آمریکا چی؟ فکر می کنی تا حالا خوب آمریکا را اداره کرده؟ _ خوب؟ .... هه هه هه ... من فکر می‌کنم الکس بهتر از اون می تونست اداره کنه. (الکس اسم سگ امبروژا بود!)😂 یعنی هر کس دیگه ای بهتر از اون میتونست اداره کنه. من دیگه داره حالم از این وضع به هم میخوره. باید بزارم برم. اما کجا برم؟ کجارو دارم که برم؟ اومدم ببینم فرانسه چطوریه. اما اینجا هم جای بیخودیه.😕 _ چطور؟ _ دلم نمی خواد تا آخر عمرم توی یه کشور بی دین بمونم. حماقت میاره. تبلیغ های توی ایستگاه اتوبوس رو دیدی؟ این سری آخر جلوی لکنال رو میگم. پوسترایی رو که میگفت دیده بودم. افتضاح بود. اونجا برای هیچ چیز حرمت قائل نیستن. توی سیستم صرفاً مصرف گرایی غرب، برای اینکه توجه مشتری جلب بشه، از هر چیزی که لازم بدونن استفاده می کنن. باورشون این که مشتری باید به تبلیغ شما نگاه کنه، حالا به هر قیمتی. چون از نظر اونا همه مشتری ان؛ حتی دختر بچه ها و پسر بچه ها.😔 امبروژا ادامه داد:« من نمیتونم بپذیرم بچه هام صبح تاشب از این مزخرفات ببینن. خودم هم هیچ علاقه‌ای به این فضای فاسدی که فرانسه ایجاد کرده ندارم.» گفتم:« توی آمریکا مگه از این پوسترا نیست؟» گفت:« از اینا!؟ .... نه! ... اینا دیگه گندش رو در آوردن. اونجا، قانون اجازه نصب همچین چیزی رو نمیده. اگه هم کسی این کار رو بکنه، باید جریمه بده. اما اینجا همه چی آزاده! احمقانه ست.» گفتم:« همه چی جز دین داری!» با یک تایید خیلی قوی گفت:« دقیقا! دقیقا! همه چی جز خدا. مسخره ست!»😏 _ می دونی که؛ فرانسه یه کشور لاییکه. _ این دیگه مسخره تر از همه اونای قبلیه! من کسی رو که توی قرن ۲۱ هنوز نفهمیده خدا وجود داره نمیفهمم. حالا تصور کن این بشه قانون! زندگی وسط همچین اجتماعی برای من غیر ممکنه.😟 اون شب تا دیر وقت درباره جایی برای زندگی با امبر صحبت کردیم؛ جایی که مناسب باشه ... جایی که هیچ ظلمی به خودش حق تجاوز به دیگری رو نده ... جایی که حتی اگه رفاه زیادی نداشته باشه، اطرافت را آدمای عاقل و معتقد گرفته باشن؛ آدمایی که از دیدنشون و از همنشینی شون کلی لذت ببری و وقتت هم تلف نشه. اینا چیزایی که برای امبروژا خیلی مهم بود.😇 براش دنبال سرزمین میگردم.😌 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 24 ♦️♦️ 🔸🔸 مارمولک پخته یا حلزون برشته 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: استادم از دو سه روز قبل گفته بود که قراره بریم لول (LAVAL)؛ شهری که نصفه دوم لابراتور اونجاست. روز همه انسمی های پاریس دعوت بودن لابراتوار ما. اومده بودم که هم لابراتوار ما که تازه انسم شده رسمی بشه، هم با دانشجوهاش آشنا بشن، هم دانشجوهای ما با اونا آشنا بشن، هم ناهار توی یه رستوران هشل هفت مهمون همدیگه باشیم، و هم کلی «هم» های دیگه.😌 اما ... من که باهاشون آشنا بودم! نبودم؟ خانوم استاد بوشغد (Bouchard) محترم رو که یادتون هست؛ همون که هیچ خوش نداشت من با اون حجابم دانشجوی انسم باشم، به این دلیل که غیر ممکن بود! 😒و استاد اوسط (Aoussat) عزیز که متقاعد شده بود من دانشجوی انسم نباشم، به خصوص که با آقایون دست هم نمی دم. و وای وای ... اه اه ... دختره ی مسلمون! ... همشون توی اون روز پر شکوه حضور به هم رسوندن و تصور کنید که چقدر لذت میبردن از اینکه یک محجبه دست نده در جمع مهربون و صمیمی انسم حضور داشته باشه!😏 روز موعود توی لول بودم. چقدر خانم استاد بوشغد سختش بود طفلی!😁 شما هم اگه بودید پدرتون در می‌ اومد؛ اون هم وقتی مجبور باشید ۷ ساعت تمام نشون بدید اصلا متوجه حضور تنها محجبه جمع نشدید ... کسی که دست بر قضا دور میز کنار شما هم نشسته😆 و از بدشانسی شما خودکارتون، که همه حواستون به شعر و به همین دلیل طرف رو نمیبینید، میوفته توی بغل طرف! و شما نهایتاً مجبورید به طرز یهویی(!) 😂 متوجه حضورش بشید؛ اون هم وقتی بهتون لبخند میزنه و خودکارتون رو میده دستتون! _ سلام خانوم بوشغد. _ اوه ... سلام ... شمایید؟ (!)😳 عجب! برای من مثل این بود که یه مادر بعد از به دنیا آوردن بچه ش بگه:« اوه ... من بچه داشتم؟!»😂 ناهار مهمون لابراتور بودیم؛ اون هم توی رستوران چینیا! بوی مارمولک پخته فضای رستوران رو گرفته بود. پروفسور غیشیغ توضیح داد که همه رستوران های اطراف رزرو بوده‌ان و من از این فرصت استفاده کردم تا ما با غذاهای چینی آشنا بشیم. من نمیفهمم آخه «موش برشته» هم آشنا شدن داره؟😒 باز هم از سر اتفاق سر میز ناهار نشستم روبروی خانوم بوشغد. یکی از دخترای انسم پاریس سمت راستم بود. اسمش سلین (Celine) بود؛ فوق العاده مهربون و خوش اخلاق.☺️ گفت:« ببخشید، چقدر این مانتوی شما قشنگه! این لباس محلی شماست؟» _ نه، این یکی از پوشش های رسمی کشور منه؛ برای وقتی که یه خانوم میخواد از محیط خونه بیرون بره. این نقوش هم نقوش سنتی ایرانه.😌 _ شما ایرانی هستید؟! _ بله. _ واااااااای .... چه جالب! 😍 سر صحبت باز شد درباره همه چی و خیلی زود رسید به غذاهای چینی. گارسون یه خانوم چینی بود با یه پیشبند قرمز که روش یه اژدهای زرد رنگ بود. اومد جلو و نفری یک منوی غذا داد دستمون. جلوی حق غذا همه مواد به کار رفته نوشته شده بود. وسط اسمای عجیب غریب، دنبال کلمه آشنا میگشتم که بشه خورد و نمرد.😐 از سلین پرسیدم:« تو میخوای چی سفارش بدی؟» _ فکر کنم صدف بخورم. خیلی خوشمزه است! البته به کیفیت صدف و نوع پختش هم بستگی داره ها. راستی، شما تو ایران صدف می پزید؟ _ نه. _ خب، تو اگه نمی خوای صدف بخوری، خرچنگ هم خوشمزه ست! سرم رو کردم تو منو، بلکه چیزی پیدا کنم اما فایده نداشت.😟😔 ادامه دارد.... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 25 ♦️♦️ 🔸🔸 مارمولک پخته یا حلزون برشته 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: سرم رو کردم توی منو، بلکه چیزی پیدا کنم، اما فایده نداشت.😩 ای بابا.... معقول ترین غذاش (حلزون سبزیجات) بود که هیچ تناسبی با عقل ایرانی نداره. ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها. یکی یکی خوندم ببینم توی هر کدوم چی پیدا میشه. غالبشون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده، جز یکی! به سلین گفتم: «ببخشید، این کلمه‌ای که نوشته چیه؟ گوشته؟» _نه....یعنی اره...تقریبا گوشته. پرسیدم که گوشت چیه و براش توضیح دادم که من چی رو میتونم بخورم و چی رو نمیتونم. با توضیحات سلین دستگیرم شد که دریاییه و چیزیه شبیه میگو؛ اما از خاندان صدف و اینا هم نیست. سفارش غذا رو دادم؛ یه سوپ و یه سالاد. سفارش بقیه چی بود؟ یه پیش غذا و یه پرس غذای حسابی و سالاد. پیش دستی کردم و برای سلین، که یکم از نوع سفارش من متعجب شده بود، از عشق وافرم به سوپ و سوپی جات تعریف کردم تا قبل از اینکه سوالی بپرسه جوابش رو گرفته باشه.😆 _نه بابا!...جدی جدی این قدر سوپ دوست داری؟ _اره، خیلی زیاد. سوپ باشه، حالا از هرنوعی بود بود.ایران هم که بودم همین طور بودم. مهمونی هم که می رفتیم ترجیح می دادم به جای هر غذایی فقط سوپ بخورم. در واقع، بهتره بگم نمی تونم سوپ نخورم.😆 _چقدر جالب! چشمتون روز بد نبینه!😱 کاسه سوپ رو که گذاشتن جلوم، چشمام گرد شد.😳 اون قدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شه. توی دلم بد و بیراه بود که نثار طباخی چینی می‌شد.🤬 نامردا! حالا چون من حلزون و گوشت و صدف نمیخوردم، باید سوپ ملخ بهم میدادی؟🤯 از کجا مطمئن می شدم که ملخه پخته و یهو پر نمیزنه بیاد روی سر و صورتم؟! همه تخیلم به کمکم اومده بود تا هر چه بیشتر حالم از غذا به هم بخوره.🤢 ای بابا... باید چه کار می کردم؟ تصمیمم رو گرفتم. با خودم گفتم:« فقط سالاد می‌خورم و تو یه فرصت مناسب، که جماعت مشغول لمبوندن و حرف زدن ان، سوپ رو با ملخ هاش تحویل یکی از این گارسونا می دم.» شروع کردم به خوردن سالاد کاهو که دو تا برگ کلم و پنیر هم کنارش بود. سلین گفت:« ا ... پس چرا سوپ نمی خوری؟» گفتم:« خب، خیلی گشنه ام نیست یکیش رو بیشتر نمیتونم بخورم. ترجیح‌میدم سالاد بخورم. درسته که سوپ فوق العاده است اما سبزیجات خیلی برای سلامتی بهتره!»😉 من از سرگشنگی و بی غذایی کاهو میخوردم و اطرافیان در وصف فواید رژیم و غذاهای گیاهی حرف می‌زدن و هی من رو تشویق می کردن و می ستودن! به‌به و چه‌چه بود که به هوا بلند بود و من سر تکون می دادم که تشویق دوستان بی جواب نمونده باشه. غذای بقیه و کاهوی من که تموم شد، نوبت دسر شد. توی منوی دسر ها دنبال یه دسر بزرگ و حجیم میگشتم؛ بلکه به زور و ضرب دسر یکمی سیرشم. همه سفارشامون رو دادیم. هنوز آخرین جملات حضار در تحسین رژیم من تموم نشده بود که گارسون، جلوی چشم اون جماعت رژیم پرست، یه ظرف بزرگ بستنی گذاشت جلوی من؛ چهار پنج تا گلوله خوشگل بستنی با شکلات و خامه و توت فرنگی و یه مشت فشفشه و جنگولک روش!🍧🍨 با چنان عشقی به ظرف بستنی نگاه می کردم که جرات سوال کردن برای هیچکس نموند. 😍ته دلم با بستنیا دردو دل میکردم و از جفای روزگار میگفتم و اینکه اون روز چقدر گشنه مونده ام و اون بستنی ها مثل نوریه در تاریکی معده!😂 اونقدر انگیزه داشتم که بدون توجه به نظر اطرافیان باقاشقم تا ته بستنیا رو بخورم.😋 صدا از کسی در نمی اومد. شاید هم همه مشغول حرف زدن بودن. اصلاً توی اون لحظه برام فرقی نمی کرد. اگه کسی هم چیزی می گفت، من نمی شنیدم؛ چه در تحسین رژیم غذایی چه در نکوهش رژیم غذایی. همیشه معتقد بودم نباید برای حرف مردم اهمیت قائل شد!😂 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 26 ♦️♦️ 🔸🔸 چه مسیح رو به صلیب می کشه؟ 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: شنبه بود؛ همان پنجشنبه خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. میخواستم برم جایی که بدون محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خداپرست، برای دیدن آدمایی که قحط ان.😔 رفتم کَته دِغَل(Cathedrale) شهرمون؛ بزرگترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه مساجد. بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یه نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش یه چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال، به من مربوط نبود. سرم رو انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هرچی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ورود دارم یا نه، خبری نشد بالاخره، به یه عابر گفتم:«سلام .... ببخشید من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمیدونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت میکنه یا نه.» _نه...نه... فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم اینجا. اینه که درست نمیدونم چه خبره. اگه کسی اون تو هست، می خواید سوال کنید. آروم در کلیسا رو هل دادم به سمت داخل وارد شدم. چقدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود!😍 با عظمت و با ابهت و خوشرنگ و پر تزئین و....و خالی. اینا خدایان ظواهرن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم (س) و حضرت عیسی(ع) و حواریون. پایین مجسمه ها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چقدر حرف و حدیث یادم می اومد. رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده بایه لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد.محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزهء سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن رو به کودکم می سپارم.« مریم/29» مجسمه کودک اون طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید:« همانا من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.» «مریم/ 30» به مریم لبخند زدم:« می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه خدا.»☺️ جلوتر رفتم. مجسمه ای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد.😔 صدای خدا می آد:« عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جز خدای عالم بدانید؟!» «مائده/116» عیسی رنجور و خسته می گوید: «خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق بگویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از سرایر من آگاهی و من از سر تو آگاه نیستم.»😔 «مائده/116» عیسی قرن هاست که این جمله هارو فریاد می زنه. چقدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده😔 و چقدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست.😔 و هنوز که هنوزه او رو خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار شرک به خورد مردم می دن. چقدر اونجا عیسی مظلومه. چقدر مریم تنهاست.😔 صدایی از پشت سرم گفت:« این مجسمه عیسی است. اون هم مریمه.» برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پراز کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دوتا کتاب هم توی دستش. صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. 😔 ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 27 ♦️♦️ 🔸🔸 چه کسی مسیح رو به صلیب کشید 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: ...صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم:« بله میدونم. میشناسمشون.» به نظر میومد از اینکه من رو توی کلیسا میبینه یکم زده است🤩. گفت:« کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق‌العاده ست؛نه؟» گفتم:« بله خیلی زیباست!» ادامه داد:« از این جهت گفتم که من قبلاً به چندتا مسجد رفته‌ام.( لبخندش رو یکم بیشتری کرد و با حرکت دست و سر مفهوم تر کرد.😄) کوچولو و خیلی خیلی ساده ان.» گفتم:« البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری ان. فوق‌العاده ان. اما ... بله، داخل مسجد اغلب همینطوره که شما میگید.» _ ملیت شما چیه؟ _ من ایرانی ام. _فارسی! _ بله، زبان ما فارسیه.☺️ _ عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید... چند قدم اونورتر ، کتاب های توی دستش رو با کتابهای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسیحیت بود. اون آقا یه مبلغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش!😳 گفت:« بفرمایید .... ما برای خدا کار میکنیم. سعی میکنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سوالی هم داشتید من در خدمتم.» _ چه خوب! تبریک میگم بهتون. این کار خیلی لازمه؛ ☺️ به خصوص توی فرانسه. هم لازم هم خیلی سخت. وقتی پیام های ضد مذهب شبانه‌روز به خورد مردم داده میشه، این که شما بخواهید خدا را به مردم یادآوری کنید خیلی خیلی سخت میشه. _ بله، سخته. اما غیر ممکن نیست. آدم‌های هم هستند که دوست دارن با خدا آشنا بشن؛ آدمایی که میان اینجا، مثل شما..... این رو که گفت، فکر کنم متوجه سوتی حرفش شد؛ چون یکم خندش گرفت.😆 _ بله ، من هستم! خیلی هم دوست دارم درباره خدا بشنوم. اما مشکل شما که من و امثال من نیست. ما خودمون با خدا آشنایم. (خنده م گرفت) 😂 و الا امروز اینجا نبودم. مخاطب شما باید افرادی باشند که بی‌دینی ان و یا دینی ندارند که ناقص تر از دین شماست. _ شما امروز برای عکاسی اومده ید اینجا؟ _ نه ، برای دیدن جایی که محل دعا باشه اومدم؛ برای دیدن آدمای خداپرست ..... و خب، البته عکس هم میندازم. _ عجب! من وارد شدم و دیدم شما در ارتباط با این کلیسا خیلی با احترام رفتار می کنید ... و این برام خیلی جالب بود. _ بله ، اینجا محل رفت و آمد آدم های معتقد و محترمه؛ آدمای خداشناس. باید احترام این مکان رو نگه داشت. لبخندی زد و سرش رو تکون داد. ادامه دادم:« من جلوی در دنبال یه نفر میگشتم که برای ورود اجازه بگیرم؛ اما هیچ کس توی کلیسا نبود.» _ بله ، متاسفانه زیاد کسی اینجا نمیاد. _ خب، البته امروز هم شنبه است. ظاهرا این برنامه کلیساها یک شنبه هاست. من میتونم یکی از این مراسم رو ببینم؟ ... یعنی اشکالی نداره؟ یکم من من کرد. گفتم:« مثلاً اگه فردا بیام...» _ آخه اینجا مدتهاست که دیگه برنامه نیست ... یعنی اینجا الان فقط برای بازدیده. _ خب، کلیساهای دیگه؟ _ خیلی کم ان کلیساهایی که مراسم دارن. آخه شرکت کننده ندارن. با حالت تاسف😔 ادامه داد:« این روزا دیگه مردم خیلی کم به کلیسا میرن. باید اونا رو با دین آشنا کرد. این همون کاری که ما انجام میدیم.» _ بله، باید افراد رو با دین آشنا کرد. این کار سختیه؛ اما موندنشون توی یه دین سخت تره. می دونید ... وقتی دین نتونه جوابگوی سوالات افراد باشه، وقتی دیدین تکلیفی برای انجام دادن نداشته باشه، موندگار نیست. بعد، اگه آشنا هم بشن، چند وقت بعدش تغییر نظر میدن. شاید به این دلیله که اکثر مسیحی ها دارند لاییک میشن. این ناراحت کننده است.😔 _ اما، مسیحیت میتونه جوابگوی سوالات باشه. مسیحیت حرف های زیادی داره. شما هم خوبه که این حرفارو بشنوید. به یکی از مجسمه های حضرت مریم اشاره کردم و گفتم:« شما دقت کردین چقدر پوشش مریم شبیه منه؟!» یه نگاهی به مریم انداخت و یه نگاهی به مانتو و مقنعه آبی آسمانی من. بعد گفت:«بله ... میشه اینطور گفت!» _ چرا؟ ... زنای مسلمون نزدیکترن به این پوشش تا ز نای مسیحی. به نظر شما چرا زنای مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟ ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 29 ♦️♦️ 🔸🔸 او 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: _ سلام!😉 سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبانی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:« سلام ... دهه ... تو چقدر زود رسیدی! بیا این هم گل های سهمیه امروزت ... دیگه مجبور نیستم بچسبونم شو روی در اتاقت! بیا مال تو.»😘 گلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:« بیا بریم ژِآن (Gaent، یه فروشگاه غول و بزرگ اون سر دنیا!).» _ بریم ژِآن چه کار کنیم؟! _ من چه می دونم! بریم آب بخریم. _ خب، می ریم سوپر او (Super U، یه فروشگاه کوچکتر روبروی خوابگاه) آب می‌خریم. چرا بیخود بریم اون سر شهر؟ _ آخه، می خوام باهات حرف بزنم. خب، موضوع فرق کرد. گفتم:« باشه نمازم رو بخونم و بریم.» طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نماز در اتاق رو نیمه باز میزارم برای اینکه اگه کسی اهلشه، براش سوال پیش بیاد و بیاد بپرسه.😜 امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش را از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یکم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون اینکه چیزی بگه نگاه تون می کنه.😂 درسته که سر نماز بودم، اما قوه تخیلم که فعال بود! معمولاً وقتی می اومد تو اتاقم و میدید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد. بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ان که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بوده ایم و بحث می کردیم. گفتم:«آره» گفت:« بحث سر چی بود؟» گفتم:« طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه حوصله هم نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اونقدر بحث اعتقادی می‌کردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره.😒 خیلی جدی گفت:«اه .... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!😳» داشتم با خودم فکر میکردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:« یه چیزی رو میدونی .... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آبنباتا نمیخوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»😳 موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلوم از چی تامین میشه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:« اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» گفت:« مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمیخورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چطور میتونم مطمئن بشم که این واقعاً حرف خداست؟» ... بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:« ... من دوستی دارم که در واقع نامزد مه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد😊. اما اون لاییکه😔. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم که باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چطور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که اینطور حرفا به نظرش بیخوده، من چطور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ ... من بهش گفتم که یه سال برای درسم میرم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی!( شاید این حرف برای ما خنده دار به نظر بیاد؛ اما برای یک غیر مسلمون این حرف خیلی بزرگ و قشنگه😍.) .... چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم.... ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷. ♦️♦️ خاطرات سفیر 30 ♦️♦️ 🔸🔸 او 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم .... هیچ امیدی نیست.😔 نه این که نتونه ؛ نه ... نمیخواد خدا رو ببینه ... من میدونم چرا ... چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی. و این چیزیه که من ازش متنفرم.😠 چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره این مسئله فکر کنه.» صداش می لرزید. ادامه داد:« من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوسش دارم، اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با اون فکر کنم.» رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود.😢 با بغض گفت:« این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم. این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد میگفتی؛ نه؟ اینکه آدم های هستند که همه زندگیشان برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون ... من هم جزء اونام ... مگه نه؟» گریه می کرد😭. حس کردم فشار زیادی روی قلب شه. خودش ادامه داد:« من برای خدا زندگی می کنم. حالا می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزهایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ ... اون بهم گفت که بیام پیش تو و این سوالا رو از تو بپرسم. حالا تو رو من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته؛ پس خدا چی گفته؟» بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م میریخت. 😭 کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.😭 باید برای خدا از عزیزترین متعلقاتت بگذاریم تا خدا برات دعوتنامه اختصاصی بفرسته. گفتم:« اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دختر مسلمون؟!»😇 سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم:« اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!» از پشت چشم های چشماش خندید. گفتم:« من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک میکنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای اینکار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک میکنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا می کنی.»😊 درباره مسیحیت حرف زدیم. درباره دین داری صحبت کردیم؛ درباره زندگی با افراد معتقد، درباره «عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم.» و چقدر از شنیدن این آیه لذت برد!😍 قرار شد برای یکی از کشیش‌های ای که بهش اعتقاد داره ایمیل بزنه و درباره تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحث‌های ما سر می رسید و باید همیشه توی گفت‌وگوهای ما می بود.😉 توی خوابگاه یک اتفاق خیلی قشنگ افتاده بود و اون اینکه یه سری جلسات بحث منظم شروع شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچه ها اونقدر جدی بحثا رو دنبال می کردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا میخواستم همون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اونچه حقشونه بهشون میده.😌 پایان 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 28 ♦️♦️ 🔸🔸 چه کسی مسیح رو به صلیب کشید 🔸🔸 🔹🔹 قسمت سوم 🔹🔹: _ چرا؟ ... زنای مسلمون نزدیکترن به این پوشش تا ز نای مسیحی. به نظر شما چرا زنای مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟ _نه، نمی شه این طور گفت. این که اینجاست یه پوشش مذهبیه. الان امکانش نیست زنان از این پوشش استفاده کنن. این پوشش مال اون زموناست، نه الان ... نه ... غیر ممکنه!😳 _ یعنی توی دین مسیحیت پوشش مذهبی برای زندگی روزمره کاربرد نداره؟ _ چرا ... خواهرا توی مدارس مذهبی پوششی مشابه این دارن. اما اونا کارشون اینه. در عوض، بیرون هم کار نمی‌کنن. می بینید؟ ... بسته به کار افراد... _ یعنی یه عده مذهبی ان و قوانین مذهبی با اونا سازگاره و در عوض مثل افراد عادی زندگی نمیکنن ( می دونید که این افراد حق ازدواج ندارند و خیلی محدودیت های دیگر دارند) و بقیه مردم هم، که میخوان عادی زندگی کنن، اجرای قوانین براشون عملی نیست. من فکر می کنم دین برای یاد گرفتن « چطور زندگی کردن» اومده. اگر پوشش تعریف شده یه دین برای زندگی عادی نیست، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که میخواد یه زندگی عادی داشته باشه، چطور دین دار باشه؟ به نظر من این خیلی عالیه که شما میخواهید خدا رو به مردم معرفی کنید؛ اما، اگه امروز جایی برای دین توی زندگی مردم وجود داشت، شما مجبور نبودید به من مسلمون خدا رو معرفی کنید! این برای اینه که توی وضعیت فعلی باز هم هیچکس بیشتر از یه مسلمون حرف شما رو درک نمی کنه و براش ارزش قائل نیست؛ مسلمونی که حداقل روزی ۵ بار خدا رو به خودش یادآوری میکنه. وجود خدا برای من بدیهی تر از اونه که به اثبات نیاز داشته باشه. _ به هر حال همون نیاز داریم خدا رو به هم معرفی کنیم. _ من کاملا با شما موافقم. اما اینکه چه چیزی رو معرفی کنیم و مهمتر از این که فقط معرفی کنیم. من شما را دعوت می کنم به ایران. هرکدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست را ببینید. ببینید که مردم خدا پرست ما چطور هم نماز میخونن هم عادی زندگی می کنن. چطوری دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی ... توی همون مسجدای به قول شما کوچک و ساده ... می دونید آقا، کلیسا ها بزرگ و پر تجمل ان و دکوری و مساجد کوچک های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه میداره میزان کاربردی بودنشه نه تجمل ش.😊 درباره دوری مردم اروپا از خدا صحبت کردیم و درباره نیاز همه به خدا؛ درباره اینکه محبت توی زندگی لازم و درباره این جور جملات که توی همه ادیان پیدا میشه. و بحث جدی موکول شد به دفعه بعد!🤨 طرف مطمئن شد که من مسیحی بشو نیستم و نباید کتابا و وقتش رو برای من هدر کنه.😁 اما، کاملا محترمانه از دیدار من ابراز خوشبختی کرد و گفت که حتماً دفعه بعدی خواهد بود که بیاد تا در این باره صحبت کنیم و به خصوص درباره مسیحیت و .... و رفت....... و دیگه هم خبری ازش نشد....... و نیومد که نیومد!😞 ... پایان🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷. ♦️♦️ خاطرات سفیر 30 ♦️♦️ 🔸🔸 او 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم .... هیچ امیدی نیست.😔 نه این که نتونه ؛ نه ... نمیخواد خدا رو ببینه ... من میدونم چرا ... چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی. و این چیزیه که من ازش متنفرم.😠 چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره این مسئله فکر کنه.» صداش می لرزید. ادامه داد:« من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوسش دارم، اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با اون فکر کنم.» رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود.😢 با بغض گفت:« این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم. این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد میگفتی؛ نه؟ اینکه آدم های هستند که همه زندگیشان برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون ... من هم جزء اونام ... مگه نه؟» گریه می کرد😭. حس کردم فشار زیادی روی قلب شه. خودش ادامه داد:« من برای خدا زندگی می کنم. حالا می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزهایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ ... اون بهم گفت که بیام پیش تو و این سوالا رو از تو بپرسم. حالا تو رو من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته؛ پس خدا چی گفته؟» بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م میریخت. 😭 کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه میکرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر. چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.😭 باید برای خدا از عزیزترین متعلقاتت بگذاریم تا خدا برات دعوتنامه اختصاصی بفرسته. گفتم:« اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دختر مسلمون؟!»😇 سرش رو بلند کرد. نگاهم کرد. گفتم:« اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!» از پشت چشم های چشماش خندید. گفتم:« من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک میکنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای اینکار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک میکنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا می کنی.»😊 درباره مسیحیت حرف زدیم. درباره دین داری صحبت کردیم؛ درباره زندگی با افراد معتقد، درباره «عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم.» و چقدر از شنیدن این آیه لذت برد!😍 قرار شد برای یکی از کشیش‌های ای که بهش اعتقاد داره ایمیل بزنه و درباره تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحث‌های ما سر می رسید و باید همیشه توی گفت‌وگوهای ما می بود.😉 توی خوابگاه یک اتفاق خیلی قشنگ افتاده بود و اون اینکه یه سری جلسات بحث منظم شروع شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچه ها اونقدر جدی بحثا رو دنبال می کردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا میخواستم همون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اونچه حقشونه بهشون میده.😌 پایان 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 31 ♦️♦️ 🔸🔸 «جشن دوستی»ی دانشگاه 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول🔹🔹: قراربودتابستون یه کنفرانس درباره ی طراحی محصولات برگزاربشه ومن داشتم براش مقاله می نوشتم.می خواستم توی بخش طراحی وفرهنگ شرکت کنم. برگزارکننده فرانسه بود؛ اما مکان برگزاری مراکش بود.یه روز،بعدازآماده کردن بخشی ازمقاله وبرای رفع خستگی،یه سر رفتم پیش ملیکاکه قبلاهزاربار گفتم که منشی لابراتواره😒.ملیکاولوغانس داشتن باهم حرف می زدن.اجازه گرفتم که برم تو وملیکابلند دادزدکه همه ی ایرانی هامی تونن هروقت که خواستن،بدون اجازه،وارداتاقش بشن؛چون ارادت زیادی به همه شون داره😁.بعیدمی دونم ملیکابدونه که ایران هفتادمیلیون جمعیت داره!😂 بحث ملیکاولوغانس درباره ی جشن شنبه شب دانشگاه بودکه ظاهرا همه ی استاداوکارمندا،به اتفاق همسر یا دوستشون،توی اون شرکت کرده بودن.حال وهوای حرفای ملیکاچندان خوشحال کننده نبود.داشتن درباره ی یکی ازاستاداصحبت می کردن که بعدازمست کردن رفتاربدی ازخودش نشون داده😔.لوغانس می گفت:«چرا....خوب هم حواسش بود! اون عادتشه.همیشه بعدش می گه من مست بودم؛هیچی یادم نمی آد امادروغ می گه. انگارمن احمقم ونمی فهمم مست یعنی چی!» ملیکاگفت:«من همیشه متنفربودم ازکسایی که حدخودشون رونمی شناسن فیلیپ ( یکی از استادهای لابراتور مهندسی الکترونیک) هیچ وقت شعورش نمی رسه که باید با یه خانم چطور رفتارکنه.دیدی چه کارکردمردک احمق!ژک (همسر ملیکا) کل یکشنبه رو با من دعوامی کرد.البته اصلا بهش حق نمی دما!دیروزم بهش گفتم مگه وقتی توازهرفرصتی برای نگاه کردن به زنا استفاده می کردی من جلوی آزادی توروگرفتم؟»😟 به وضوح صورتش قرمزشده بود.روی صندلی چرخ دارش بود؛ ازهمونا که خیلی دوست دارم روش بشینم وپابزنم وبرم اینور اونور!😁دست به سینه نشست.پای راستش رو انداخت روی پای چپش وهمونطورکه روی صندلی جلو وعقب می رفت زل زد به تلفن روی میز.لوغانس پاشدکه بره توی اتاقش .همونطورکه می رفت گفت:«ماهمیشه باآدمای باشعورسروکارنداریم.» ملیکارودوست داشتم .اصلا دلم نمی خواست ببینم ناراحته.شاید این حسم توی قیافه م پیدا بود. سعی کرد به زور لبخند بزنه. بهم گفت:« آره دخترخاله ایرانی من....لوغانس راست می گه.مشکل اینه که ماهمیشه باآدمای باشعورسروکارنداریم.» _خیلی ناراحتی ملیکا! _بله که ناراحتم.وقتی آدماهنوزشعور زندگی کردن باهم روندارن،وقتی نمی فهمن کجا چه رفتاری داشته باشن،بایدهم ناراحت بود. _موافقم باهات،امادرست نمی فهمم چی شده؛البته اگه دوست داری بگی! ملیکااونقدردلش پربودکه ترجیح می داد چیزهایی روتعریف کنه که خودش دلش می خواد _ خیلی ازهمین استادایی که امروزدیدی باید می بودی ومی دیدی چه رفتاری داشتن. هانری، رئیس بخش،نه!اون خیلی عاقله.من واقعابه این مرد احترام می ذارم.امابقیه روبایدمی دیدی. ازهمین استادای محترمی که امروزباکت وشلواروکِرِوات خیلی متشخص راه می رن چیزایی دیدم....اگه برات بگم شاخ درمیاری.باعث تاسفه!😔این پی یِرهروقت الکل می خوره می آدپیش من.می بینی چقدر زننده!مردک دستش روگذاشته رو شونه من وپانمی شه بره. گفتم:خب این که تومی گی اشکال نداره حتمامنظوربدی نداشته.به نظرم آدم محترمی می آد. _محترم؟....آره عزیزم.برای اینکه نمی شناسیش!من مست نبودم.کاملامتوجه بودم.اونقدرعقل دارم که نیتش روبفهمم. _تومطمئنی می دونی توی دل اون چی بوده؟ ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 29 ♦️♦️ 🔸🔸 او 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: _ سلام!😉 سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبانی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:« سلام ... دهه ... تو چقدر زود رسیدی! بیا این هم گل های سهمیه امروزت ... دیگه مجبور نیستم بچسبونم شو روی در اتاقت! بیا مال تو.»😘 گلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:« بیا بریم ژِآن (Gaent، یه فروشگاه غول و بزرگ اون سر دنیا!).» _ بریم ژِآن چه کار کنیم؟! _ من چه می دونم! بریم آب بخریم. _ خب، می ریم سوپر او (Super U، یه فروشگاه کوچکتر روبروی خوابگاه) آب می‌خریم. چرا بیخود بریم اون سر شهر؟ _ آخه، می خوام باهات حرف بزنم. خب، موضوع فرق کرد. گفتم:« باشه نمازم رو بخونم و بریم.» طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نماز در اتاق رو نیمه باز میزارم برای اینکه اگه کسی اهلشه، براش سوال پیش بیاد و بیاد بپرسه.😜 امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش را از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یکم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون اینکه چیزی بگه نگاه تون می کنه.😂 درسته که سر نماز بودم، اما قوه تخیلم که فعال بود! معمولاً وقتی می اومد تو اتاقم و میدید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد. بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ان که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بوده ایم و بحث می کردیم. گفتم:«آره» گفت:« بحث سر چی بود؟» گفتم:« طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه حوصله هم نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اونقدر بحث اعتقادی می‌کردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره.😒 خیلی جدی گفت:«اه .... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!😳» داشتم با خودم فکر میکردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:« یه چیزی رو میدونی .... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آبنباتا نمیخوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»😳 موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلوم از چی تامین میشه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:« اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» گفت:« مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمیخورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چطور میتونم مطمئن بشم که این واقعاً حرف خداست؟» ... بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:« ... من دوستی دارم که در واقع نامزد مه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد😊. اما اون لاییکه😔. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم که باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چطور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که اینطور حرفا به نظرش بیخوده، من چطور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ ... من بهش گفتم که یه سال برای درسم میرم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی!( شاید این حرف برای ما خنده دار به نظر بیاد؛ اما برای یک غیر مسلمون این حرف خیلی بزرگ و قشنگه😍.) .... چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم.... ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 32 ♦️♦️ 🔸🔸 «جشن دوستی»ی دانشگاه 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم🔹🔹: ملیکا:بله من بهت تضمین می دم! _نمی دونم!من فکرمی کنم سوءتفاهمه.مسئله اینه که پی یر اومده کنارتو ودستش روگذاشته روشونه ت.حالا تومی گی قصدبدی داشته.یعنی نمی فهمم چرانباید پی یر دستش رونمی ذاشته روشونه تو. _یعنی چی که نمی فهمی؟ ...ببینم،اگر پی یر دستش رویک ساعت تموم می ذاشت روشونه تو،خوشت می اومد؟ _نه اصلا!....نه تنها یک ساعت، که یه ثانیه هم همچین اجازه ای بهش نمی دادم.😤امامن مسئله م فرق می کنه.پی یر هم هیچ وقت به خودش اجازه نمی ده این کار رو بکنه.اماتوهیچ وقت نمی تونی اثبات کنی که توسر پی یر چی می گذشته! _خودم می دونم. _اینکه دستش روشونه توبوده......من خیلی وقت هادیدم اغنو هم میادوبازوی تورو می گیره.....به نظرتوفرق بازو با پنج سانت بالاترش چیه؟....به نظرمن که فرقی ندارن......یعنی اگه اینطوردرنظربگیریم که بازوباشونه فقط پنج سانت فاصله داره وهمه ی اعضای دیگه بدن هم درچندسانتی متری هم قراردارن،به این نتیجه می رسیم که هیچ جا باهیچ جا فرقی نداره!اشکالش چیه؟😏 _اُغنوبا پی یر فرق می کنه.اُغنوآدم محترمیه.توخودت اُغنورو می شناسی.توتاحالارفتار زشتی از اُغنودیدی؟ _به نظرمن پی یر هم آدم محترمیه.من ازهیچ کدوم تاحالا هیچ رفتار زشتی ندیدم.به نظرتواین طبیعیه که توبه اُغنواجازه بدی به تودست بزنه وبه پی یر بگی تو آدم بیشعوری هستی و اجازه نداری؟ _نه که نمی شه! _همین دیگه!.....به نظرمن بهترین راه برای نگه داشتن احترام هردوطرف اینه که یه قراردادی باشه که چاچوب درستی برای این رابطه ها تعریف کنه وهمه از یه تاریخی خودشون روملزم به رعایتش بدونن.در غیر این صورت،این مسئله ها و شک وظن هاهمیشه هست. _بله. بایدهمین کار روکرد.تاوقتی این آدمای بیشعورهستن،بایداین کار روکرد. وباخنده ادامه داد:«حالا تومی خوای واسه این مسئله قانون تعیین کنی؟» _نه.......این مشکل من نیست به منم ربطی نداره.من فقط دیدم توناراحتی وچون خیلی دوستت دارم به خودم اجازه دادم دراین باره صحبت کنم😊.بقیه ی اعضای لابراتوار روهم دوست دارم.برای همین ناراحت می شم که دربارشون بدبشنوم.یعنی چون همه تون رودوست دارم فکرکردم اگه مشکل هست،باید یه فکری براش کرد.☺️ ملیکا دست به سینه به پشت صندلی تکیه زده بودوباخنده من رونگاه می کرد. گفت:«حالا تو می گی چی کارکنیم؟دوتالیست تهیه کنم ازافرادباشعور و بی شعور؟»😂 مُردَم ازخنده،😂حرفش خیلی جالب بود. گفتم:« هرطورخودتون صلاح می دونید!گفتم که من تاحالا توی عمرم به همچین مشکلی برنخوردم.چون برای معاشرت قوانینی دارم که باعث می شه این مشکلات برام پیش نیاد.اما،به نظرم کارای دیگه ای هم می شه کردکه احترام آدم های بیشعور هم نگه داشته بشه.» _خب یکم ازقوانین خودت برای ماهم بگو! _قوانین من،قوانین اسلامه درنهایت احترام،هیچ زن ومردی که امکان ازدواج باهمدیگه رودارن حق ندارن هم دیگه رولمس کنن؛حتی اگه یه دست دادن ساده باشه.😌 موقع بیرون رفتن ازاتاق ملیکا تیری درتاریکی انداختم:«راستی ملیکا، می دونی توی قرآن ازدلایل ممنوعیت شراب چی اومده؟....اینکه باعث دشمنی وکدورت بین شما می شه.»😉 ملیکاروخیلی دوست داشتم؛حتی نمی تونستم ببینم ازچیزی ناراحته.😘 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054