eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 11 ♦️♦️ 🔸🔸 خداوند شکلات و بحث رو دوست داره 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول🔹🔹: توی راه خوابگاه از وسط جنگل چند تا گل خوشبو کندم واسه امبروژا.💐 مسیر میون بر خوابگاه به دانشگاه از وسط جایی شبیه جنگل رد میشد. 🌲چند روزی بود که این کار رو میکردم. من زودتر از امبروژا میرسیدم خوابگاه. روی در اتاقش گل می چسباندم و روی یه پست ایت ( کاغذای رنگی که پشتش چسب داره ) یه جمله نوشتم که معمولاً درباره مهربونی خداوند بود و آن را می چسبوندم کنار گلا. 🔖 اینطوری وقتی می رسید خوابگاه می فهمید من اومدم و می اومد پیشم و می گفت:« بریم یه چیزی بخوریم؟» و همانا در عالم چه چیزی برتر و بهتر از خوردن؟!😋🍕🥪🍟🍔 اما اون روز فرق داشت. با یه سری گل توی دستم رسیدم جلوی در اتاق امبرروژا. روی یه پست ایت نوشتم:« خداوند خیلی خوشحال میشه وقتی بنده هاش شکلات می خورن و نیرو می گیرن تا با او صحبت کنن. تو چی فکر می کنی؟» 🍫و رفتم که برم توی اتاق خودم که فقط دو اتاق با اتاق امبروژا فاصله داشت. چند تا گل و یه پست ایت روی در اتاقم بود و روش نوشته شده بود:« با تشکر از خدای مهربون که ما رو به هم معرفی کرد.😇» امبروژا اون روز زودتر از من رسیده بود. سریع نمازم رو خوندم و رفتم دم در اتاقش. با انبر (مخفف امبروژا) توی آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم شکلات می خوردیم🍫 و درباره این حرف میزدیم که خدا چه لطفی کرده که من و اون توی یه خوابگاه هستیم که ریاض، یکی از آقایون الجزایری، اومد طرف ما پشت میز نشست و از من پرسید:« شما اون روز با ویدد درباره اسلام حرف می زدید؟» _ بله. _ چی میگید هی از اسلام؟! من هیچ کدوم از اون حرفا رو قبول ندارم. از مسلمونا هم بدم میاد. برای همین خودم مسیحی شدم.😠 خیلی ناراحت شدم؛ بیشتر هم از اینکه یه فرد مسلمون مسیحی شده بود و جلوی انبر داشت اون حرفا رو می زد. این خیلی بد بود.😔 همیشه ترجیح میدم و بحث بین مسلمونان در حضور پیروان ادیان دیگه نباشه. اصلا خوشایند نیست. خیلی هم جا خوردم.چون فکر نمی کردم آقا مسیحی باشه. رفتار خیلی موجهی داشت. 😳اما به هر حال این موضوع مطرح شده بود. گفتم:« خب، حالا مشکل اسلام چیه؟» گفت:« مگه نه اینکه ادعا می کنید اسلام تکامل آورده و به پیشرفت بشر کمک می کنه؟ کدوم پیشرفتی رو شما مسلمونا باعث شدید؟ شما فقط مصرف کننده های علمید. ما تولید کننده ایم.(تولید کننده علم؟ الجزایر؟😳) درمان بیماری ایدز رو کی کشف کرد؟ مسلمونا یا ما؟» ادامه دارد ...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 12 ♦️♦️ 🔸🔸 خداوند شکلات و بحث رو دوست داره 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: پیش خودم گفتم:« خجالت بکش از خود بیگانه فرهنگی!»😒 و گفتم:« شما چی رو به زندگی اضافه کردید که زندگی بهتر بشه؟ کشف درمان بیماریای شرم آوری که کشور های غیر اسلامی تولید کرده ان افتخار نداره؛ شرمندگی داره.😏 مگه این مشکلات از کشورای غیر مسلمون ظهور کرده؟ ما باید جوابگوی گندی باشیم که کشورای غیر اسلامی زده ان و الان به کشورای مسلمون هم رسیده؟ تازه، نکنه شما خیال می کنید اونایی که دنبال راه حل این مسئله ان به عشق مسلمونا دارن در به در دنبال راه حل می گردن! نخیر، اونا دنبال راه حل ان چون مشکل اصلی کشورای خودشونه و به راه حل احتیاج دارن. اگه خودشون میلیون میلیون مریض روحی و جسمی نداشتن، هیچ وقت ککشون هم نمی گزید؛ والا مگه کم مشکل توی کشورای آفریقایی هست که راه حلش برای اونا فقط یه اشاره انگشته و دریغ می کنن؟ چقدر از این بدبختیا رو خودشون باعث و بانی شده ان؟ همین کشور خود شما .... سال ها مستعمره چه کشوری بودید؟ یک کشور مسلمون؟ ... ببینید فرانسه چه بلایی سر الجزایر آورده که هنوز نمیتونه سرپا وایسه .... که هنوز دوستای الجزایری من به آسفالت فرانسه غبطه میخورن😔 .... اگر فرانسه باعث این همه پیشرفت و ترقی و آرامش برای بشریته، چطور قطره از این آرامش و پیشرفت به الجزایر که بیخ گوششه نرسیده؟ بعد هم اینکه من خیلی دوست دارم بدونم کدوم بخش از آرامش بشر رو شما تامین می کنید؟ یه نگاهی به این مملکت بندازید. تلویزیون، سینما، پارک، در، دیوار، ..... چه چیزی داره الگوی انسان معرفی میشه؟ اگه کمال انسان توی این رفتارتست که ما توی کشورمون باغ وحشای بزرگی داریم و من نهایت این ترقی را قبلا دیده م. چی از آرامش توی خانواده باقی مونده؟ میزان ثبات خانواده چقدره؟» تازه فکم گرم شده بود و داشتم صفا می‌کردم🤩 که حواسم رفت به امبر. دست راستش رو زده بود زیر چونه اش و با حرفای من سر تکون میداد. بد جور رفته بود توی بحر بحث.🤔 ریاض گفت:« خب، خیلی از مسلمونا هم کارای اشتباه می کنن.» _که چی؟ _ خب، فلان جا مسلمونا بد رفتار می کنن ... این طوری می گن ... اون طوری می پوشن ... این اسلام شما دارید؟ _ نه، وقتی اینقدر اشتباه رفتار میکنن واضح اونی که اونا دارن اسلام نیست. اما اینا خطای مسلمونا ست؛ به اسلام چه؟ _ خب، ما خم ممکنه اشتباه کنیم. پس یکسانیم😳 ادامه دارد....... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 13 ♦️♦️ 🔸🔸 خداوند شکلات و بحث رو دوست داره 🔸🔸 🔹🔹 قسمت سوم 🔹🔹: ( دقت فرمودید؟ تا چند دقیقه قبل از اون اینا بالاتر از ما بودن! بعد رسیدیم به اینکه ثابت کنه اونا هم سطح ما هستن.) 😏 _ نخیر، این دو مورد که شما گفتید یکسان نیست. ایدئولوژی اسلام نقص نداره. خطای مسلمونا اشکال مسلموناست. اگه کسی بخواد آدم خوب و متعهدی باشه و به اسلام عمل کنه، از فرش به عرش میرسه. اما در مورد شما اشکال اتفاقاً از ایدئولوژیه. حالا اگه کسی هم بخواد همه تلاشش رو بکنه تا به این ایدئولوژی متعهد تر باشه، بیشتر تو قعر فرو می ره. اما اگه منظور شما اینه که بالاخره یه جوری یه مقایسه بین مسلمونا و سایرین راه بندازید، اشکالی نداره. منتها چون به قول شما هم مسلمونا خطا دارند هم غیر مسلمونا، بهتره به جای مقایسه مسلمونا و غیر مسلمونا، اسلام رو با بقیه ایدئولوژیا مقایسه کنیم. خب، شما چند تاش رو می شناسید؟ _ من؟ مسیحیت رو. _ باشه. برای مقایسه اسلام و مسیحیت بهترین کار اینه که قرآن رو با انجیل مقایسه کنیم. چطوره؟ بعد از یه مکث گفت:« خوبه. » _ باشه. ما یه کتاب داریم به اسم قرآن. همه قرآن ها هم توی همه دنیا یه جوره. حالا شما بگید این قرآن رو با کدوم انجیل باید مقایسه کرد؟ _ مگه چند تا انجیل داریم؟!☹️ _ شما بگید. مگه شما مسیحی نیستید؟ هی مِن مِن کرد. بعد از امبروژا پرسید:« چند تا انجیل داریم؟» امبروژا گفت:« خب، یه چند تایی هست. اما من چیز زیادی در این باره نمی دونم.» رو به اون آقا گفتم:«خب، ظاهراً شما از اولین مستندات دینی تون چیزی نمیدونید. عیبی نداره.😏 حالا بگید نظر همون انجیلی که شما می شناسید در باره تقسیم بندی خوب و بد چیه؟» این رو خودم هم نمی دونستم. 😉اما مطمئن بودم که اونا هم انجیل رو نخونده ان. اصلاً اونجا از این خبرا نیست که کسی انجیل بخونه. فقط گهگاهی پدر روحانی انجیل رو توی دستش میگیره که باهاش عکس بندازه. یعنی حقیقتش خود حضرت عیسی هم از این انجیلی که اینا دارن خبر نداره!😔 اما اگه می گفت:« حالا تو بگو. » من میگفتم که باید از قرآن خبر داشته باشم که دارم. تازه، پنج تا انجیل متفاوت رو چطور و با کدوم معیارها باید مقایسه کرد؟ خلاصه، همین جوری نگاهم کرد و هیچی نگفت. من هم گفتم:« به نظر میرسه شما نمیدونید. من فکر می کنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید، بعد قصد کنید اسلام رو با مسیحیت مقایسه کنید!»😏 بحث تموم شد. بعد از رفتن اون آقا، امبروژا درباره انجیل ها از من پرسید و یکم در این‌باره صحبت کردیم. وقتی از آشپزخونه برمیگشتم توی اتاقم، درِ اتاق شماره ۱۴، اتاق همسایه قرآن گوش کُنم، باز بود و من برای اولین بار همسایه ام رو توی اتاقش دیدم. همون آقا بود؛ ریاض! 😳خیلی جون کندم تا جلوی تعجبم رو بگیرم. 😨سرش رو انداخت پایین و .... لبخندی و ... گفت:« ببخشید. یه روزی جلوی همین خانوم مسیحی یه نفر از من همون سوالات رو پرسید و من نتونستم جواب بدم. فقط خواستم یه نفر جوابش رو داده باشه.» نمیدونم چرا خدا می خواست توی همه اون بحثا امبروژا حضور داشته باشه. خدا عاقبتش رو به خیر کنه!😓 پایان🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 14 ♦️♦️ 🔸🔸 روز اعتصاب 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: صبح راه افتادم برم مرکز شهر چند تا کار اداری انجام بدم و خیلی زود برگردم دانشگاه. یه سر رفتم بانک.🏦 یه سری هم به اداره تامین اجتماعی زدم.🏬 یه نظارتی هم به کار فرمانداری نمودم تا مطمئن بشم همه کارمندان سر کارشون هستن و کاراشون رو انجام می دن و پی گیر امور خلق الله هستن.☺️چقدر خیالم راحت شد وقتی همه قول دادن در غیاب من هم همون قدر کار کنند که در حضور من!😂 کارم تمام شده بود. داشتم تصمیم می گرفتم که اراده کنم و برم دانشگاه_ همونطور که میدونید ما خدا نیستیم و بین تصمیم و اراده مون فاصله است و گاه ممکنه ویترین یه فروشگاه خوشگل این فاصله رو تا نیم ساعت زیاد کنه😜_ که متوجه شدم خیابونا بیش از حد معمول شلوغه. ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه می کردن و منتظر اتوبوس بودن.🚎 آن روز، روز اعتصاب بود. فرانسویا ،به گفته خودشون، قهرمان اعتصاب در جهان ان اونقدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کرده ان. اعتصاب کارمندان راه آهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه رئیس پست، اعتصاب مردم علیه سگها،🐶 اعتصاب سگ ها علیه استخوان، 🍗اعتصاب دولت علیه ملت ،اعتصاب اعتصاب گران علیه چیزی برای اعتصاب کردن ...😁 خلاصه، اون روز هم اعتصاب راننده های اتوبوس بود ،لابد علیه اتوبوسا! ملت هم سرگردان توی کوچه و خیابون در به در دنبال یه لقمه اتوبوس ،بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن🤔... گفتم که؛ اونجا اعتصاب بخشی از زندگی عادی مردمه. به هر حال، من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر می شدم. اون روز روز جلسه لابراتوار بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت ۱۱ میرسوندم دانشگاه برای توضیح تزم. اما اتوبوس کجا بود؟😫 یه دفعه چشم به یک اتوبوس افتاد که جلو روی همه آمد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو سلام کردم. و گفتم:«عذر می خوام. امروز اتوبوس نیست?» گفت:« نه. امروز اعتصابه.» دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر میشدم و ناخواسته در زنجیره نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم:« ببخشید.... میشه بدونم برای چیه راننده ها اعتصاب کرده ان ?» راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت:« این یه موضوع ملیه. به خارجی ها ارتباط نداره.»😠 (آفرین ورپریده! از این حس ملی‌گرایی ت خیلی خوشم اومد بی تربیت !)😏 خوب ، دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی! اما واقعاً این حس دوگانه ای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد. اگرچه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یک خارجه قرار میگیره بهش حق نمیده که بخواد وارد دعوا های ملی بشه. واقعاً از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگر جای رئیسش بودم، حتما تشویقش میکردم👏 .پای پیاده و خیلی دیر رسیدم دانشگاه. ارائه گزارش کار موند برای دفعه بعد. ظاهراً یه خبرهای شده بود و من چون دیر رسیده بودم نمیدونستم.🤔 اما همه به شدت خوشحال بودن .سیمن همه اعضا رو به یک جشن دعوت کرده بود.🎉 صحبت از این بود که به محض دریافت ابلاغیه باید این موفقیت را جشن گرفت. 🎊بعد هم گفت که هفته بعد برای این اتفاق مهم همه تون را خبر می کنم. من که چیزی سر در نیاوردم .از هر کسی هم که می پرسیدم می گفت :«حالا که دیر اومدی وایسا تا هفته بعد سوپریز شی!»🤨 پایان🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 15 ♦️♦️ 🔸🔸 مستند آر ته 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: چهارشنبه عصر توی خوابگاه در حال گرم کردن شیرکاکائو بودم که ویدد اومد و بهم گفت که تلویزیون داره یه برنامه درباره ایران پخش میکنه. واااااااااای..... 😫این « وای» برای این بود که اونجا هیچ برنامه ای رو برای معرفی مثبت ایران که هیچ حتی برای معرفی اونچه هست هم پخش نمی کنن. یقین داشتم جلوه های جدیدی برای ضایع کردن وجهه ایران کشف کرده ان و خدا میدونست چه مزخرفاتی رو میخواستن از شبکه آرته نشون بدن😢 .نمی فهمیدم چرا خیلی ها فکر می کردند این شبکه هنریه؛ در حالی که کاملاً خطوط سیاسی را دنبال می‌کرد. توی اتاق تلویزیون بودم؛ شیر کاکائو در دست.... شکلاتی برپا ... و دو چشمم دیگران رو می پایید! خیلی از بچه ها بودن. بعضی هاشون هم از روی کنجکاوی، برای اینکه بدونن کشور دوست جدیدشون چه شکلیه، اومده بودن. یک فیلم مستند(!) بود محلات خیلی خیلی فقیر نشین فیلم‌برداری کرده بودن؛از بچه‌هایی که وایساده بودن جلوی دوربین زل زده بودم به لنز و گریه می‌کردن خب، بچه ست دیگه! گریه می کنه؛ اما شده بود نماد بدبختی مملکت، یه تعداد از مردم هم سفره دلشان رو برای یک فیلمساز خارجی وا کرده بودن و چندتا دختر و پسر با پوشش خیلی ناجور و روشنفکرانه (!) توی یک خونه از نبود آزادی، و نه جمهوری اسلامی و نه حتی استقلال، می نالیدن. مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سوال می‌کرد و اونا کاملا مطیع و با حسرت جواب میدادن😔 . ته جواباشون من یکی فقط یه جمله دریافت می‌کردم :«حالا با این حرفا که زدیم امکانش هست شما خدایان خوشبختی و سعادت کاری برای کشور ما انجام بدید؟.... و حتی، گور بابای کشور، نمی شود بریم از این ولایت من و تو ؟!»🙁 چقدر ناراحت کننده بود. نمیدونم توی دل بچه های مسلمانی که احساس خیلی خوبی به ایران داشتن و بارها گفته بودن ایران ،به عنوان یک کشور مسلمون ،با این همه پیشرفت ،افتخار اونا محسوب می شه چی گذشت.😔 فکر کردم حتما شب دوباره سر صحبت باز میشه و از من درباره اونچه که دیدن می پرسن ،من چی باید میگفتم؟😰 ادامه دارد....... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 16 ♦️♦️ 🔸🔸 مستند آر ته 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: با خودم گفتم: « عیبی ندارد ... بهشون میگم که توی هر کشوری همه‌جور آدمی هست. افراد ناراضی هم هست. ایده آل این افراد وضعیت امروز مردم فرانسه ست. مهمترین اولویت زندگی شون هم اولویت زندگی غربیه. البته این را هم نباید ندید گرفت که این فیلم برای تخریب ساخته شده نه برای نشان دادن واقعیت؛ والا چرا کسی درباره درصد تعداد افراد این قشر از اجتماع صحبت نمیکنه؟ اینا اکثریت مردم ما را تشکیل نمی دن. ضمن این که هیچ کس مدعی نیست توی ایران مشکل وجود نداره. گرونی هست .سختی زندگی هست. هیچ وقت کشور من کشور دیگه ای رو نچاپیده که با پولش خودش را آباد کنه و مردمش را پولدار .همیشه کشور ما تحریم بوده و این خودش خیلی از مشکلات رو باعث میشه. اما همه این مشکلات به اونچه به دست آورده ایم می ارزه » و از همین حرف هایی که برای ما ایرانیان عادی و تکراریه اما برای اینا جدید و جذابه.🤨 و سط فیلم با یک خانواده عادی پرجمعیت هم مصاحبه کرد که هیچ نصیبی از امکانات مدرن و تجهیزات زندگی نبرده بودن و همچنین جواب مصاحبه گر رو دادند که کیف کردم ... آفرین !واقعاً زنده باد!😇 خیلی محکم تر از زنده باد... چیزی در حد « باید تو زنده بادی»👏👏 و دست آخر، فیلم مستند سخنرانی یک خانوم وکیل ایرانی که مفتخر به دریافت یه جایزه گنده از یه سازمان گنده شده بود . چقدر دردناک بود! خانم وکیل توی دانشگاه کلمبیا صحبت می‌کرد و همه دست میزدن؛ همه ای که از شنیدن حرف‌های دلشون از زبون خانم وکیل به وجد اومده بودن .و خانم وکیل هر بار با شنیدن صدای کف زدن حضار بیشتر مطابق خواست آنان سخن می‌گفت ،شاید برای این که صدای کف زدن بلندتر بشه. خانم وکیل در حالی که فریاد می زد گفت :«من از همه شما روزنامه‌نگاران و آزادی خواها می خواهم که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید...» کاش در دروس رشته حقوق بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعی رو به قاضی عادل ارائه کنه نه به قاتل.😔 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 17 ♦️♦️ 🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: چرا اون روز عصر اونجوری شد؟.. 😳 چرا اون دختر اونجوری رفتار می کرد؟... 😳اصلا نمی فهمیدم ش.☹️ نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید میدونم بیشتر از ۲۰ یا ۲۵ می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم هم ملیتی نائل بود و شبانه روز شون رو با هم می گذروندن، می‌گفت که ۳۵ سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید. مسلمون بود. روزه می‌گرفت. نماز رو، اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود که گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام. به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن. بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! 😐معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی میشه که فرانسوی‌ها معتقدن؛ برای همین غالبا لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف، که اون هم از توصیه های دینیه، برای دوختش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن. و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!😕 اگرچه لنز آبی خرید بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسویا به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارهای التقاطی دیده نمیشه. از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقد یک نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمیگرده مراسم ازدواج برپا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متاهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. 😔یه هفته ای هم بود که دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود. یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی میشه برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه ؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم.😩 نائل داداش توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست میکرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا، و خیلیای دیگه هم بودن. نائل بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می‌شد و تقریباً همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! 😰بیانی قوی هم داشت. کافی بود که چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگونجونه تا ببینید که بهتر باهاش دهن به دهن نشید! 😥 خودش میگفت قبلا توی الجزایر گوینده رادیو بوده. مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل، باهاش مشورت می‌کردن و من این رو از غرایب آخرالزمانی میدونم!😔 البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می‌کرد و این صفت خیلی عالیه.😊 امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همون دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:« نیازی نیست غذا درست کنی. امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.» _ دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئنا دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمائید شروع کنید. نائل دو طرف لباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. ☹️( حالا نمیخواد همین الان تمرین کنید ببینید چه شکلی میشه. هممون روزی ده بار این کار رو میکنیم بابا!) 😜 با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم. ادامه دارد....... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 18 ♦️♦️ 🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: منصور بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخ شون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چقدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم 😍اونقدر که خوشحالی ما دوتا رو همه میفهمیدن!😜 _ سلااااااااام !😇 _ سلااااااااااااام! کجا بودی بابا؟ _ خیلی چیزا باید برات تعریف کنم. _ درباره چی؟ _ خودم.... خدا.... و یه دعایی تازه که امروز یاد گرفتم! _ خب.... بگو! _ نه، اول یه چیزی بخوریم.... حرفام زیاده! نشسته روبروی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز. هرچی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم میاد، از پوست کندنش بدم میاد. اشکم در اومد. 😢 به امبر گفتم:« ببین .... هر وقت قسمت گریه داره حرفات تموم شد، قسمت خنده دار ش رو تعریف کن!» غش غش خندید😂 و گفت:«آه ... متاسفم دوست من! خیلی دردناکه؛ می دونم. اما خودت میبینی که روی هیچ میزی خالی نیست.» اون طرف یه جای خالی دیدم. امبروژا هم دید. سریع حرفش رو ادامه داد:« اگه باشه هم نمی رم. میدونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!» 😢از وسطای حرف امبر نائل به سمت من اومد. امبروژا ساکت شد. نائل با لحنی کاملا عاقلانه به من گفت:« مگه تو مسلمون نیستی؟» _ چرا. _ سبحان الله! تو مسلمونی؟ .... این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و توی یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح میدی؟ سبحان الله! من در عجبم.😱 وای! چرا این حرف رو زد؟ ... اون هم جلوی امبروژا! .... یعنی چی؟ 😳... مثلاً یه ارشاد دینی بود؟! ... جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام‌شناسی بیاد ؟! اصلا گیرم کار من اشتباه، نمیتونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟... خیلی ناراحت شدم. 😔امبر، در حالی که چاقو توی دستش بود و پیاز توی دست دیگر ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهونه ای شده بود برای اینکه خودش را مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلا حرف های ما دوتا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:« دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو خیلی دوست دارم، چون من رو به یاد خدا میندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.» نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که من طرفش باشم. غر زد و به عربی چیزهایی زیر لب گفت.😒 منصور، کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزه‌های سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:« این رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟» _ آره. من دروغ نگفتم.😊 _ خب.... می دونی ... در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینیه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم من زیاد با هم صحبت کنیم. و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه. 😘 یه قطره اشک میتونه در اثر پوست کندن پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چقدر تشخیص شون از هم آسونه! گفتم:« چقدر این پیازه زیاد چشم رو می سوزونه» گفت:« اره ... خییییییییلی»😘😘 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 19 ♦️♦️ 🔸🔸 و یرزقه من حیث لا یحتسب 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: سیمن، رییس لابراتوار، با ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار میشه تا ضمن اینکه اخبار جدید رو به اطلاع میرسونه این اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم.🎉 کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.😕 پس من هم اندازه شما میدونم! ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتوار، انجام بدم. با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. 😍یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یکم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، تربیت شده مادرای فرانسوی ان، به مامانش محل نمیذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از این وضعیت خوشحال نبود هم فکر میکرد حقی در قبال بچه‌اش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه.😐 نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. 😌 همه کار برام انجام می داد. خیلی دلش می خواست باهاش مشورت کنم. به زور بهم خوراکی می داد و می گفت:« وقتی صبح تا شب جلوی کامپیوتر و کتاب و مقاله ای، باید چیزهای شیرین بخوری. 🍭🍬🍩 چون برای مغز مفیده.» چند بار هم بهم گفته بود:« با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش!» من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم برمیومد براش انجام می دادم. توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می‌کرد. وارد شدم. گل از گل ملیکا شکفت!😍 _ بیا.... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! ( تعجب نکنید فرانسویا به همه چی میگن کوچولو. در واقع، برای هرچیزی که عزیز یا کوچیک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگترین فیل دنیا باشه.😜) خب، چی شده؟ ... چی می خوای؟ _ ملیکا، یه فرمه که باید پرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم میخواد. باید بدمش به تو، نه؟ _ آره، بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش میدم. نشستم روی صندلی. آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار شصت و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. آنقدر به سلامتیش اهمیت می‌داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن.😄 قهوه، فرانسویا حداقل روزی یه بار می خورن، نمی خورد. چون برای قلب مضر بود. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می‌کرد ببینه گرماژ چربی و قند ش چقدره تا از یه حدی بیشتر نشه. 😁 ظاهراً میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد. 😂 اگه یکی از اطرافیان سرما میخورد، چند روز سعی کرد اصلاً طرف رو نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که برعکس بقیه به نظر من، اگر چه در این حد عجیب بود، مسخره نبود. 🤔 ملیکا داشت فرم من رو میخوند. یه دستش به گردن بندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه، با اشاره به اسم نوشته شده روی ی تیکه ورق، گفت:« ملیکا، از بین پرونده دانشجوهای ارشد، پرونده این آقا رو بده. نمیدونم چرا کارای این دانشجو اینقدر گره خورده. این هم جز بد شانسی های روزگاره.😞» ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت:« برای اینکه افسردگی نگیری، بهت میگم که عوضش کارای ایرانی کوچولوی لابراتوار اونقدر سریع پیش میره که باور کردنی نیست. حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد.😌 ایناها ... این هم فرمی که از اکل دکترا برایش فرستادن ... کاراش تموم شد .... به همین سرعت .... واقعاً این دختر خوش شانسه!»🤩 ادامه دارد........ 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 20 ♦️♦️ 🔸🔸 و من یرزقه من حیث لا یحتسب 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: آقای غوآیه به فرم های من نگاه کرد و گفت:« ببینم، تو شاید جادوگری بلدی ... یا اینکه روزا، وقتی از خونه میای بیرون، ورد میخونی! خب، به من هم یاد بده وردت رو.» خندیدم و گفتم:« آره، خداروشکر کارام خیلی راحت و سریع پیش میره. ما ایرانیا یه مثل داریم که میگه شکر نعمت نعمتت افزون کند. من فقط هر کدوم از کارام که انجام میشه خیلی خدارو شکر می کنم. این هم از ورد!»😌 آقای غوآیه با یه خنده بلند و تمسخر آمیز گفت:« ها ها ... من که خدایی نمیبینم ... ملیکا رو میبینم ... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکا ست، نه خدا.» گفتم:« یقیناً از ملیکا هم برای همه کمک هاش ممنونم. اما من پشت کمک های ملیکا اراده خدا رو میبینم.» 😌گفت:« اوه ... یکم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم! 😠... کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری که مدارکت رو تحویل بدی؟ ... ملیکا .. کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟ ... ملیکا ... کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر توغ اومده بودی، و بعد به قول خودت اونقدر راحت و بی زحمت همه وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟ ... ملیکا ... ملیکا این کارا رو برای هیچکس انجام نمیده. این مدت این خدایی که میگی کجا بود؟!» گفتم:« کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟ کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچکس انجام نمیده برای من انجام بده؟» _ شانس!😳 _ شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چقدره؟ محدوده نفوذش تا کجاست؟ _ و تو میگی که این خداست؟ _ من معتقدم همه چیز دست خداست و دقیقا این خدا بوده که همه این کارا رو به واسطه ملیکا انجام داده. هیچ شکی هم در این مسئله ندارم.😤 _ اما من معتقدم خدایی وجود نداره. این مزخرفات رو آدما ساختن برای اینکه از مرگ میترسند. و با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد:😡« میخوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده اند و میرن پیش خدا شوند و از این چرت و پرتا. شما همتون از مرگ می ترسید که این حرفارو میزنید.» و با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها، از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت.😡 پرسیدم:« شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟» _ نه! از چی باید بترسم؟ _ دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟ _ چرا، دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم. _ و با این همه علاقه روزی که بمیرید .... _ کی گفته که من میمیرم؟ _ نمیمیرید؟ ... ضد مرگید؟ ... نامیرایید؟😲 _ میتونم باشم (!).😳 من اهل مطالعه ام. ضمن اینکه خودم یه شیمی دانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث میمیرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علتی برای مرگم نباش، چطور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه میمیرن پس شما هم میمیرید. اما این ناشی از عادت شماست. چنین حرفهایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! 😔😒گفتم:« پس این شما هستید که از مرگ میترسید. 😏وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذت های این دنیا رو ندارید ... اصلا دیگه شما وجود ندارید ... دلتون هم نمیخواد بمیرید؛ پس دارید همه تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید. ضمن اینکه شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید کردید؛ نباید نمک زیاد بخورید اگر چه غذای بی نمک خوشمزه نیست، نباید شیرینی و شکلات خورد اگرچه علاقه خیلی زیادی بهش دارید، نباید قهوه خورد چون ممکنه مشکل قلبی پیدا کنید. این همه باید و نباید این همه باید و نباید واسه خودتون تعریف کردی واسه اینکه نمیرید. ادامه دارد..... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 21 ♦️♦️ 🔸🔸 و یرزقه من حیث لا یحتسب 🔸🔸 🔹🔹 قسمت سوم 🔹🔹: حالا بگذریم از این که با این وضع شما هم از نهایت لذتی که ازش صحبت می کنید بهره ندارید. شما یه سری محدودیت و بیم و امید برای خودتون تعریف کرده اید از ترس اینکه بمیرید؛ ما هم یه سری محدودیت و بیم و امید داریم از ترس اینکه وقتی مردیم نتونیم جواب کرده هامون رو پس بدیم. حالا فرض کنیم جفتمون نمیریم. هردو به هر حال توی این دنیا یه سری محدودیت داشتیم. شاید هم بمیریم و هیچ حساب و کتابی بعدش نباشه. باز هم من و شما، هر دو، خودمون رو از بخشی از لذتا محروم کرده ایم. اما اگه بمیریم و ببینیم که ای داده بیداد حالا باید جواب کرده هامون رو پس بدیم، اون وقت که من برنده ام.😌 ضمن اینکه در دو حالت اول و دوم هم به کسی که وجود خدا رو قبول داره بیشتر میشه اطمینان کرد تا کسی که چنین عقیده ای نداره.» 😏 _ تو میخوای بگی به من نمی شه اطمینان کرد؟😠 ملیکا با لبخندی از سر تعجب و ناباوری به من نگاه کرد و همان طور که نگاهش به من بود گفت:« نه آقای غوآیه! معلومه که منظورش این نیست.»😅 گفتم:« چرا، دقیقا منظورم همین بود.😁 به همین دلیل هم از این به بعد هیچ کدوم از وسایلم رو نمیتونم پیش آقای غوآیه بزارم. برای اینکه اگه یه زمانی کسی توی اتاق نباشه، ایشون هیچ کسی رو ناظر اعمالش نمی بینه و ممکنه وسایلم رو بردارد!» دانشجویی که قبل از من فقط برای یک امضا توی اتاق ملیکا بود ته خودکار رو توی دهنش کرده بود و انگار که داره فیلم کمدی میبینه نیشش تا بناگوش باز بود. 😃 به هیچ قیمتی هم حاضر نبود اتاق رو ترک کنه. آنتونی هم فقط نگاه می کرد و هیچ نظری نمی داد. اما چیزی که واضح بود این بود که هیچ کدوم از اهالی اتاق تا اون لحظه توی چنین وضعیتی قرار نگرفته بودند و این حرفا، جز برای غوآیه که عصبی به نظر می‌اومد، برای همه خیلی جذاب بود. غوآیه گفت:« من هیچ وقت این کار رو نمی کنم! چرا باید وسایلت رو بردارم؟» گفتم:« این فقط یه مثال بود، برای اینکه بهتون بگم مهم اینه که اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلافی باشید، همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای اینکه دیگه نشه بهتون اعتماد کرد.» غوآیه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:« من به همچین چیزی معتقد نیستم.» _ پس به چی معتقدید؟ آنتونی گفت:« آقای غوآیه لاییک ان.» 🤔غوآیه گفت:« نخیر، من به لاییسم اعتقادی ندارم. من به هیچی اعتقاد ندارم. مثل شما هم نیازی ندارم به چیزی اعتقاد داشته باشم.»😳 گفتم:« شما هم اتفاقا اعتقاداتی دارید.» با عصبانیت گفت:« نخیییییییر! 😡 به هیچی اعتقاد ندارم.» گفتم:« پس دو ساعته دارید از چی دفاع می کنید؟ حداقل عبارتی را که گفتید قبول دارید؟ این که به هیچی اعتقاد ندارید؟» _ آره، این رو من گفتم _ همین بی اعتقادی اعتقاد شماست. می‌بینید توی چه تناقض بزرگی به سر می برید؟ 😉 دانشجویی که خودکار به دهن اون طرف وایساده بود گفت:« ایشون به غوآیه غیسم معتقدن.» آقای غوآیه دیگه کلافه به نظر میومد. بدون هیچ جوابی از اتاق رفت بیرون.😁 ساعت ۱۲ شده بود. باید میرفتم. ملیکا با خنده رو به آنتونی گفت:« فکر کنم این ایرانی کوچولوی لابراتوار اومده که اینجا رو به هم بریزه! اولین باریه که این جور بحثها مطرح میشه. این جور بحثا ممنوعه اینجا.» ازش عذرخواهی کردم و گفتم که من اصلاً همچین قصدی نداشتم و آقای غوآیه بحثرو شروع کرد.😔 راه افتادم که از اتاق برم بیرون. دانشجویی که دیگه از سر خود کارش چیزی نمونده بود گفت:« خانوم ایرانی ... » _ بله؟😳 _ خیلی جالب بود. ممنون! 🤩 _ ؟🤨 ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ سیمن توی رستوران خبرش رو با آب و تاب و میون کف زدن های مکرر استادا و دانشجو های دکترا اعلام کرد: ما آخرین امتحان رو با موفقیت گذروندیم. ژوری تصمیم نهایی اش را اعلام کرد. خانوم ها...... آقایون ..... کیفیت و سطح علمی ما تایید شد! لابراتوار ما از امروز به مجموعه اکل های انسم پیوست و ماه لابراتوار جدیدمون رو با نام « ارائه و نوآوری » (presence et Innovation) به ثبت رسوندیم. به همه شما استادان و دانشجویان جدید از صمیم قلب این پیروزی رو تبریک میگم.🎉 برای تشکر از باعثینش ...... _هیپ هییییییییییییب!😔 _الحمدلله!😇 _هیپ هیییییییییییییب!😔 _شکرا لله!😇 _ هیپ هییییییییییییب!😔 _ چقدر بزرگی عزیزدل!☺️ پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
..... گیرم امروز فرانسه بگه حالا شما رسمی ..... تو هم یه قدرت ...... بعد شما در مقام یک قدرت(!) چی رو میخواهید معرفی کنید؟ دیگه چی از الجزایر مونده که معرفی بشه؟😔 تازه، به چه قیمتی؟ مثل اینکه من یه زمین داشته باشم، اما پول گل کاشتن نداشته باشم. بعد زمینم رو بفروشم با آرزوی اینکه با پولش گل بخرم و بکارم. گیرم با همه پولش هم گل خریدم، حالا کجا می خوام بکارم؟ توی کدوم زمین؟»😕 ادامه دارد...... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054