eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه اگر بدی دیده اند حقشان بوده😂😂 شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت😜 : «خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند، حتماً اشتباهی رخ داده است.»😁😁 بعضی ها هم می گفتند: «اگر ما را ندیدید عینک بزنید.»😂😂😂 کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:59 😍🌿♥️🍃 ‌{@zfzfzf‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 3 ♦️♦️ 🔸🔸 معمای چهار دست مردد 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹: و اما اولین روز دانشگاه! 👩‍🎓خانوم فراندون، منشی لابراتور، که یه خانوم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلاً اومده بود توی ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. 👩‍🏫 توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد اینجاست و لابد میخوان با من دست بدن🤝 و من باید چطور رفتار کنم که نه اونا کنف بشن و ناراحت بشن و بهشون بر بخوره نه من حرامی انجام داده باشم......🤔 خانوم فراندون درباره طبقات و دپارتمان ها برام توضیح میداد و من، همون طور که سرم رو براش تکون میدادم، بدون اینکه بفهمم چی داره میگه،🤨 پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره نوع رفتار مردم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، سیمن غیشیغ {Simon Richir}، که مدیر تز من هم بود.👨‍💼 خانوم فراندون اول وارد اتاق شد. _ سیمن، این هم دانشجوی ایرانی مون!👩‍🎓 آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. سلام کرد. دستش رو آورد جلو که دست بده. کل کل دو تا پاراگرافی رو که آماده کرده بودم به صورت یک دکلمه تحویلش دادم: «ببخشید... خیلی عذر می خوام! من مسلمون و با آقایون نمیتونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمیتونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»☺️ این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. خدایی ش واسه خود آدم هم سخته. تصور کنید، توی یه جمع یه آدم محترم دستش رو میاره جلو که با شما دست بده و شما عذرخواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، میکشه عقب، دستش رو مشت میکنه، و بعد نمیدونه باید باهاش چه کار کنه!😔 و شما، در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان َبَدَوی میشید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه.😔 آقای غیشیغ، بعد از اینکه باهام آشناتر شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدن برگردم پیشش تا با هم آشنا ترتر بشیم.😁 راه افتادیم به سمت طبقه سوم. _ میریم کجا خانوم فراندون؟ _ میریم اتاق استاد راهنمای تزت. دوتا استاد دیگه هم اونجا هستند که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه دانشجوهای دکترا.😨 واویلا .... خودش بود؛ قتلگاه من!😰 قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید.😬 بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اونقدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.😩 ادامه دارد ........ 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 ‌{@zfzfzf‌
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 4 ♦️♦️ 🔸🔸 معمای چهار دست مردد 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: وارد اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه {Herve} ست، استاد راهنمات. پاتریک {Patrick} و هانری {Hanri} هم از استادان ما هستن. این هم لوغانس {Lorence} منشی دوم لابراتواره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش را دوخت به دستای جماعت!😊 هروه، پاتریک، هانری و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم،🤨اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه.😥 هروه دستش رو آورد جلو که دست بده.🤝 دکلمه م شروع کردم: «ببخشید... خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمیتونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمیتونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»😊 هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: « اُو ..... که این طور! متوجه شدم.»😕 آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشد، داشت دستش رو میکشید عقب، خوشبختانه.😌 دوتا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم🙏 که ظاهراً طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو.😨 عجب غلطی کردم!😫 دوباره توضیح دادم: «ببخشید ..... خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمیتونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمیتونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»🙂 آقای استاد دوم به سرعت دستش را برد عقب و گفت: «باشه. باشه. متوجه شدم.»😞 رسیدم به خانوم منشی. دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد!😳 این مدلش دیگه واقعاً نادر بود.😄 دستم رو بردم جلو و گفتم: « روز بخیر. گفتم که با آقایون نمیتونم دست بدم؛ یعنی با خانوما میتونم دست بدم. حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.» 😉 دستش شروع دوباره آورد جلو و گفت: «آهان! بله ... متوجه شدم.» آقای استاد سوم، که همزمان با خانوم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانوم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو.😩 _ ببخشید ..... خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمیتونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.😞 وقتی از اتاق می اومدیم بیرون بهت رو توی صورتشون دیدم و صدای خانوم منشی دوم رو شنیدم که می گفت: «اوه ...... خدای من .... چقدر پیچیده بود!»😂😂 پایان🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 ‌{@zfzfzf‌
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 5 ♦️♦️ 🔸🔸 خوشامدی لعنتی 🔸🔸 🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹‌: اول مارس ۲۰۰۵ بود، اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکنال ( Lakanal) شدم. عجب خوابگاهی بود!😍خوششششششششگل! 🤗 یه سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشن بود،مثلاً تولد کسی،اونجا برگزار میشد.🎂 اتاقا خیلی کوچیک بود. اما خوب ..... بد هم نبود. یه آشپز خونه بزرگ داشتیم که تقریبا هم آشپزخونه بود،هم اتاق مطالعه،هم سالن کنفرانس.😆 عصر،رفتم توی آشپزخونه. یک جماعت دور میز بودن. یکی پرسید: «تو جدیدی؟» (سوال رو تو رو خدا!)😂 جواب دادم:« آره» پرسید:« از کدوم کشوری؟» وای ..... چقدر تند حرف میزد!😣 اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن. یه دختری،که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود😒 خودش و دیگرون را به من معرفی کرد:« من اسمم نائله (Naoual). اهل الجزایرم و مسلمونم. این سیلون (Sylvain) فرانسویه. منصور (Monsour) اهل مایوت، مغی (Marie) فرانسوی، مغیاما (maryama) اهل مایوت، یاسمینا (Yasmina) اهل مایوت، دینش (Dinesh) اهل هند، ویدد (Widad) الجزایری، ریاض (Riad) الجزایر، و عمر هم از فلسطین.» با خودم گفتم:« ای بابا! این دخترا همه شون، به جز مغی، مسلمون ان و اینقدر پوشش شون زننده است؟»😔 کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه همدیگه رو با اسم صدا می کردند؛ می خواست رئیس ت باشه، می خواست پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. بگذریم. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هرکدوم خوشبختم و خوشوقتم و خوشحالم و ...😊 خلاصه هر جمله ای که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم. به عمر،برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم.😇 اما عمر عجب آدمی بود!😧 همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:« تو شیعه ای؟» 😠 ادامه دارد ....... 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 ‌{@zfzfzf‌ ميخواي از اولش بخوني ؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃 فکر نکنید هواداری برای استقلال و پرسپولیس فقط الانه😐 یکی از دوستان میگفت تو جبهه و شب عملیات با یکی از رفقا سرِ استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای لفظی!😔😐 بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم شهید شده.....😔 ناراحت بودم ک ای کاش حلالیت طلبیده بودم💔 تو همین افکار بودم ک دیدم رفیقم چندتا عراقی رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون سوار و بهشون یاد داده بگن: استقلال سوراخ...😂 پیروزی قهرمان ...😂 و داره میاد:|😂🤣 😂 • • 🌿{@zfzfzf
🌱 می گفت: چه خـوش اسـتــ... دسـتــ از جـان شســتن... و... دنیــا را ســه طلاقه کـردن ...✨ (: 🌿{@zfzfzf
😍🍃 😍🌿♥️🍃 ‌{@zfzfzf‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌈 امام زمان وقتی چشم تو چشم شما بشه🖤✨ ♥️🌙🌱↯ *-*| @zfzfzf |*-*
اینا باهم رُفَقای خوبی میشَن♡ 🥝🍉فروردین + بهمن🍑🍒 🍓🇦🇴اسفند +اردیبهشت🐷💧 ⚡️✨خرداد + مرداد☔️🌤 🌙🥀دی + آبان🌻🌝 🍫🍬تیر + شهریور🍂🌿 🏍🚨مهر + آذر🛵 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf