✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
#سلام_بر_ابراهیم
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم : شکستن نفس
✍ جمعي از دوستان شهيد
🔸باران شديدي در تهران باريده بود. خيابان ۱۷ شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔹 ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
🔸 همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔹 خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد :
بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸 بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
🔹 در باشگاه #كُشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت :
ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
🔸بعد ادامه داد : شلوار و پيراهن شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
🔹 جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما #باشگاه مييايم تا #هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه #عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.
🔹 توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت : يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت:
هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم.
🔹دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خُشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال #ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
🔹من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي #مسجدي و نمازخوان که #اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
📚 سلام بر ابراهیم
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 🔟#قسمت_دهم 🔻#سفر_کربلا 🔸حسابی به مشکل خورده بودم.. اعمال خوبم به خ
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم
🔻#آزار_مؤمن
🔸در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم ،روزها و شب ها با دوستانمان باهم بودیم ،شب های جمعه همگی در پایگاه بسیج دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی وگشت و بازرسی و .. داشتیم.
🔹در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
🔸برخی شب های جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم،یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی جرات داره الان بره تا ته قبرستان و برگرده؟!
➖گفتم: اینکه کاری ندارد؛من الان می روم. او هم به من گفت :باید یک لباس سفید بپوشی.
▫️ من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
🔹 خس خسِ صدای پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم!اواخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را از دور شنیدم...
🔸 یک پیرمرد روحانی که از سادات بود شب های جمعه تا سحر،در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می شد.
➖ فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
➖ می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الان برگردم رفقا من رو متهم به ترسیدن می کنند.
🔹 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم
هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد!. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
🔸 تا اینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
یکباره تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
🔻 پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد از او معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .
🔹حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
نمی دانید چه حالی بود ،وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم ،مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.
🔸از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم می دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.
🔹همان موقع دیدم که این پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
➖سید به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد او مرا ترساند.
➖من هم رو به جوان کردم و گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر داره عبادت می کنه.
🔸جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که ایشون داره قرآن میخواند چرا همون موقع برنگشتی؟
➖دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
🔹 خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!
🔸اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:
"حرمت مومن از کعبه بالاتر است".
🔻 در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
🔹 یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
خودم هم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم، او هم چیزی نگفت.
🔸گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم:
➖فلانی به تو خیلی بد کردم ،یک بار جلوی جمع ،تو رو ضایع کردم .خواهش میکنم من رو حلال کن ،ممکنه از این بیمارستان برنگردم؛
بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهش التماس کردم تا اینکه گفت:
▫️ حلال کردم،ان شاالله که سالم و خوب برمیگردی.
🔹آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
🔻جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
➖مگه شوخیه آبروی یک مومن را بردی!!
🔸بعد اشاره به مطلبی از رسول گرامی اسلام نمود که فرمودند:
《ای کعبه !خوشا بحال تو،خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته!بخدا قسم حرمت مومن از تو بیشتر است،زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده، ولی از مومن سه چیز را حرام کرده،مال و جان و آبرو،تا کسی به گمان بد نبرد》.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ #شرح_زیارت_جامعه_کبیره 0⃣1⃣#قسمت_دهم⑩ 🔻 «وَ أَرْكَانَ الْبِلاَد ..» یعنی شما رکن و
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
#شرح_زیارت_جامعه_کبیره
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم⑪
🔻«وَ سُلالَةَ النَّبيِّينَ ..»
🔹سلاله یعنی #خلاصه و جوهرکشی شده یک چیزی. مثلا یک بوته گل سلاله ایست از کلیت آن گل، یا گلاب شاید مثال خوبی باشد گلابی که انسان می گیرد سلاله آن #عطرو بوی گل هست.
🔸می گوید اهل بیت هم سلاله ی انبیاء هستند یعنی تمام #کمالات و فضایل آسمانی انبیاء و مرسلین خلاصه همه چیز آنها، این جوهره اصلی آنها را #اهل_بیت بزرگوار ما هم دارند.
🔻 «وَ صَفْوَةَ الْمُرسَلِينَ ..»
🔹صفوة و سلاله تقریبا هم معنا هستند؛ همان معنای خلاصه شده و جوهره و برگزیدگی را دارد.
🔸اما صفوة یک مقام #بالاتری دارد، شاید در صفوة حتی آن کوچکترین زواید و عوارض هم تصفیه میشود و #خالص می شود.
🔹حالا مگر رسول ممکن است چیز زائدی داشته باشد می گوییم نه. اما ما داشتیم برخی انبیاء و مرسلین ترک اولی می کردند. یک کاری مثلا.. نه اینکه بگوییم گناه یا مکروه باشد، در شأن یک رسول ممکن بود نبود. مثل کاری که حضرت آدم کرد و از آن درخت ممنوعه خورد.
🔸آن درخت ممنوعه هم حالا تفاسیر متفاوت است، برفرض تفسیر میوه را بگیریم، میوه اش که #حرام نبود، بعد آن دستور خدا هم دستور نهی مولوی نبود میگویند بعضی نهی ارشادی بود، جنبه #ارشاد داشت جنبه توصیه ای بود، به هر حال همان را هم نباید انجام می داد، به این می گویند ترک اولی.
🔸می گویند ائمه «وَ صَفْوَةَ الْمُرسَلِين» هستند یعنی شما #برگزیده و خلاصه برگزیده تر از انبیاء هستید یعنی آن صفات ترک اولی را هم شما ندارید.
پس صفوة مقامی هست بالاتر
از سلاله.
🔹 در #سلاله ممکن است زائدهایی باشد اما در #صفوة به هیچ عنوان زائده نیست و خالص شده و کامل شده است. پس مقام ائمه بالاتر از مقام انبیاست.
🔻در زیارت وارث می گوییم «السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ آدَمَ صَفوَةِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ نوحٍ نَبى اللهِ..»
🔸یعنی ائمه ما از تمامی انبیاء صفات #خوب و برجسته شان را #وارث هستند، به قول معروف آنچه خوبان دارند ائمه ی ما یکجا دارند.
🎤استاد احسان عبادی
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ 📗کشتی پهلو گرفته 0⃣1⃣#قسمت_دهم ❖فدک در تملک شما بود و فقر از سر و روی این خانه می بار
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨
📗کشتی پهلو گرفته
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم
✿ جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبوری کردید و شاهدی دیگر بردید.
❥ ام ایمن شاهد دیگر شما به خلیفه گفت:
شهادت نمی دهم مگر این که اعترافی از تو بگیرم.
چه اعترافی؟
❖ کلام مشهور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در مورد من چیست؟ خودت این را از زبان رسول نشنیدی که فرمود «ام ایمن از زنان بهشتی است؟»
راستش چرا، شنیدم. همه شنیدند.
❥ من زنی از زنان بهشت شهادت می دهم که پس از نزول آیه «وَاتِ ذَالْقُرْبی حَقَّهُ...» پیامبر، فدک را به امر خدا به فاطمه بخشید.
▪️خلیفه خلع سلاح شد:
باشد، فدک از آن تو.
بنویس!
➖نیاز به...
بنویس!
و خلیفه نوشت که فدک از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
چه کردی ابوبکر؟
هیچ، فدک از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم.
➖عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره کرد. بند دل ما را.
✿ کاش من درون سینه تان بودم و به جای آن جگر نازنینتان می سوختم. کاش شما دختر پیامبر نمی بودید، کاش فاطمه نمی بودید، کاش این قدر خوب نمی بودید، کاش این قدر عزیز نمی بودید که دل ما این قدر آتش نمی گرفت.
❀ اشک در چشمان شما نشست ولی سکوت کردید. هیهات از این سکوت و صبوری!
✿ امیر مؤمنان علی علیه السلام ، آهی از سردرد کشید و گفت:
چرا چنین می کنید؟
➖گفته شد:
شهود کم اند، باید بیشتر شاهد بیاورید.
❀ امام علی علیه السلام رو به ابوبکر کرد و فرمود:
اگر مالی در دست کسی باشد و من ادعا کنم که آن مال از من است، تو از کدام یک شاهد طلب می کنی؟ از آن که مال در دست اوست و ذوالید است یا من که ادعا می کنم.
▪️ابوبکر گفت: حکم اسلام این است که باید از مدعی، شاهد طلب کرد نه از آن که مال در دست اوست.
✿ علی علیه السلام فرمود:
پس چرا از فاطمه شاهد می خواهی در حالی که فدک در تملک و تصرف او بوده است.
▪️ابوبکر در مقابل این برهان روشن از پای در آمد و سکوت کرد ولی عمر با جسارت جواب داد:
علی! رها کن این حرف ها را، فدک را پس نمی دهیم.
❀ علی، کوه استوار حلم فرمود:
اِنّا للّه ِ وَ انّا اِلَیْهِ راجِعُون... وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون.
به یقین آن ها هم می دانستند که علی برای حفظ اصل اسلام، مأمور به سکوت است و گر نه هیچ گاه تا بدین پایه جرأت جسارت نداشتند.
✿ بانوی من! وقتی به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود، آن چنان که صدای ضجه تان فضای خانه را پر کرد. پدرتان را صدا می زدید و از حاکمیت جور، شکوه می کردید.
❀ می روید و سخنرانی می کنید. آخرین حربه ای که در دست مظلوم می ماند، اظهار مظلومیت است و افشاگری.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آن ها که خود را به خواب زده اند بیدار نمی شوند، اما شاید آن ها که به خواب برده شده اند تکانی بخورند. هر چند وقتی که خورشید ولایت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
▲اما وَما عَلَی الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ
خبر مثل رعد در فضای مدینه پیچید و شهر را لرزاند.
❖فاطمه به مسجد می آید!
دخت پیامبر می خواهد سخنرانی کند!
احتمالاً مسأله غصب خلافت است
شاید ماجرای غصب فدک باشد.
برویم.
❖مسجد به طرفة العینی غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشی می گرفتند. کودکان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت می خواست دیوارهای مسجد را در هم بشکند یا لااقل عقب براند.
▲خلیفه مصلحت نمی دید منعتان کند و بیداری مردم و رسوایی خویش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته کار از دستشان در نرود و طوفان دردهای شما، تخت بی بنیان خلافت را از جا نکند.
✿ آرام اما باشکوه و وقار از خانه درآمدید. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، این شما بودید یا پیامبر که بر زمین می خرامیدند؟!
❖همه گفتند: انگار پیامبر زنده شده است. شبیه ترین فرد حتی در راه رفتن به پیامبر.
❥ زنان بنی هاشم، چون ستارگان شب تیره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهی کردند.
✨ ادامه دارد...
📌سید مهدی شجاعی
#فاطمیه
#کشتی_پهلو_گرفته
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅