eitaa logo
زلال معرفت
2.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با ما 👇 ✅️ انتشار و بهره‌بردارى با ذکر منبع موجب امتنان است. تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️#چه_شد_طلبه_شدم؟ (۳) 🔻خودش سرباز هایش را انتخاب می‌کند؟!(بخش اول) 🔸داستان تکراریست!
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۳) 🔸خودش سرباز هایش را انتخاب می‌کند؟!(بخش دوم ) 🔹در بدو ورودش به دخترک گفتند: میدانی عجل الله تعالی فرجه الشریف خودش سرباز هایش را انتخاب می‌کند؟! تو انتخاب شده‌ی اقا هستی! 🔸تلنگر که می‌گویند همین است. فکر و خیالش برای اولین بار در گیر امام معصوم غریبی شد که می‌گفتند انتخاب شده‌ی همان امام است! 🔹کنجکاویش ادامه داشت تا اینکه رسید شبی که مهمان مجلس روضه‌ی اباعبدالله بود، در آن شب قلبش سنگین شده بود. حس غریبی داشت، حسی دردناک و سنگین که برایش عجیب سخت بود. 🔸 نوای آرامی که نام مقدس دختر سه‌ساله‌ی را صدا می‌زد باعث شد افکار سر درگمش تبدیل به خیسی گونه‌هایش شود! 🔹آن سنگینی قلبش چیزی جز شرمندگی نبود، شرمنده‌ی امامی بود که شنیده بود برای گناهان او عزادار است. 🔸با خودش می‌گفت:  درد از دست دادن جدش برایش کم دردناک است، که حالا من نیز باعث التهاب قلبش بشوم؟! 🔹عهد بست که نشود نمک بر زخم یار.کنار گذاشت هر انچه که مانع بین او و حبیبش بود. فاطمه‌ای جدیدی ساخت! فاطمه‌ای که چادر را عشقی سر نمی‌کرد، فاطمه‌ای که دیگر نمک گیر این تبار محترم شده بود. 🔸این فاطمه ی جدید را دوست دارم:) شده کار حبیب من..سحر ها بهر گناهان من توبه!فاطمه جهانی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۴) 🔻فقط دانشگاه !(بخش اول) 🔸راستش من اهل نماز و روزه بودم ولی خیلی آدم مقیدی نبودم. وقتی اسم حوزه را می بردند مسخره می‌کردم می‌گفتم حوزه نمی‌روم. مخالف سرسخت حوزه بودم. 🔹 بلاخره پیش دانشگاهی تمام شد و من با سعی و تلاش فراوان بیشتر کتاب‌ها را می‌خواندم و خودم را آماده کنکور می‌کردم تا روز موعود فرا رسید و من امتحان کنکور دادم به نظرم سخت بود اما باخودم می‌گفتم قبول می‌شوم. 🔸نتایج اولیه اعلام شد و من قبول شدم مرحله اول انتخاب رشته کردم و منتظر نتیجه‌اش شدم. ایام اعتکاف بود که یکی از دوستان حوزویم گفت که حوزه بروم بیخیال دانشگاه بشوم. من حرف خودم  را می‌زدم می‌گفتم فقط دانشگاه! 🔹بعداز کلی اصرار و حرف زدن راضی شدم که ثبت نام کنم. به آنها می‌گفتم من می‌دانم که آخر به دانشگاه می‌روم این ثبت نام کردن الکیه! اما دوستانم می‌گفتند هر چی خدا بخواهد! 🔸هنوز جواب نتایج انتخاب رشته‌ام نیامده بود که از حوزه با من تماس گرفتند که بروم برای مصاحبه. با کلی اصرار مصاحبه دادم و خانه برگشتم روزها گذشت تا نتیجه‌ی مرحله‌ی دوم کنکور اعلام شد و من رشته‌ی زیست شناسی روزانه دانشگاه زاهدان قبول شدم. 🔹 خیلی خوشحال شدم هر چند رشته‌ی دل‌خواهم نبود ولی زیست هم رشته‌ی خوبی بود و در آینده موقعیت کاری برایم داشت. 🔸چند روز بعد که می‌خواستم برای ثبت نام دانشگاه بروم یکی از دوستانم به من خبر داد که حوزه قبول شده‌ام. من گفتم تصمیمم را گرفته‌ام  و دانشگاه می‌روم. 🔹هرچی اصرار کردند قبول نکردم. اواخر شهریور با پدرم رفتیم دانشگاه ثبت نام کنیم تمام هزینه‌ی یکسال خوابگاه را پرداخت کردم و برگشتم. 🔸شب چهارم مهر بود خیلی هیجان داشتم برای دانشگاه رفتن. وسایل و چمدانم را آماده کرده بودم که فردا عازم دانشگاه بشوم خیلی در فکر و رویا بودم. آن شب دیر وقت خوابیدم.  ✨ادامه دارد.. ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۴) 🔻فقط دانشگاه !(بخش دوم) 🔹 به سختی به خواب رفتم. یک خواب عجیب دیدم یک خانم نورانی یک برگه به دستم دادند و گفتند این برگه را امضا کن. من برگه را که پایینش نوشته بود حوزه علمیه حضرت زینب(سلام الله علیها ) امضا کردم. 🔸یک چادر مشکی هم به من دادند ، چه بوی عطری داشت از خواب بیدارشدم. از آن شب تصمیمم عوض شد. می‌خواستم فقط حوزه بروم. خانواده‌ام خیلی مخالفت کردند. یک تنه جلوی همه ایستادم و گفتم الا وبالله فقط حوزه و بس! 🔹وقتی حوزه آمدم تابلوی حوزه‌ی شهرمان را دیدم. اشکهایم ریخت رو تابلو نوشته بود حوزه علمیه حضرت زینب(سلام الله علیها ) . 🔸من قبل از این خواب حتی اسم حوزه را نمی‌فهمیدم. الان بعداز گذشت سه سال از حوزه آمدنم خیلی خوشحالم و خیلی موفق هستم. خداراشاکرم که راه درست را  به من نشان داد. 🔹حالا وقتی معلم‌های دبیرستانم من را می‌بینند از من می‌پرسند کجایی؟  تا می‌گویم حوزه‌ درس می‌خوانم با تاسف می‌گویند حیف این همه استعداد، همه را تلف کردی. 🔸با افتخار به آنها می‌گویم آینده من و سرنوشت من حوزه آمدن بود که خداراشکر آمدم. هیچ وقت پشیمان نمی‌شوم چون انتخاب درست کردم و پیشرفت بالایی خواهم داشت ان شاالله.نزدیک ، ان شاءالله فرد اصلح انتخاب کنیم ✍سعیده کرمی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۵) 🔻هر حاجتی دارید، از آقا ابوالفضل بخواهید... 🔸از زمانی که یک دختر بچه راهنمایی بودم به کلاس‌های قرآن و شرکت در برنامه‌های بسیج خیلی مشتاق بودم. همیشه سعی می‌کردم در این کلاس‌ها شرکت کنم. 🔹سال سوم راهنمایی بودم که از اساتید حوزه برای تبلیغ به روستایمان آمدند و در مورد ثبت نام و شرایط حوزه گفتند. از آن زمان بود که به حوزه علاقه پیدا کردم، اما چون سنم کم بود نمی‌توانستم شرکت کنم. 🔸به دبیرستان که رفتم، باز هم برای تبلیغ به مدرسه‌ی ما می‌آمدند، آن موقع من پیش دانشگاهی بودم، اما خانواده‌ام اجازه ندادند که به حوزه بروم. چون حوزه‌ای که من می‌خواستم بروم دور بود. 🔹من حاجتم خودم را از اهل بیت علیه السلام گرفتم. خاله‌ای دارم که هر سال برای آقا ابوالفضل سفره نذری می‌اندازد. هفتم اسفند ماه بود که خاله‌ام سفره‌اش راپهن کرد، سر سفره بودیم که مداح می‌گفت: هر حاجتی دارید، از آقا ابوالفضل بخواهید که واسطه شود و دعای شما را مستجاب کند. 🔸آن لحظه فقط از ایشان خواستم که دستم را بگیرد و اگر می‌خواهد عاقبت به خیر شوم کمکم کند. آن لحظه واقعا دلم شکست و شروع به گریه کردن کردم. 🔹خیلی خوب یادم می‌آید، سه روز بعد یکی از دوستانم که مربی بسیج بودند و مربی خودم بودند، گفتند: ثبت نام حوزه‌ قصرشیرین شروع شده است، من هم از ذوق نمی‌دانستم چه کار کنم!؟ شماره‌ی حوزه را به من دادند. تماس گرفتم، بعد از دو روز برای ثبت نام رفتم. 🔸الان به خاطر طلبه بودنم از خدا و آقا حضرت ابوالفضل یک دنیا ممنونم. واقعا حضرت عباس هیچ وقت دست رد به سینه‌ی هیچ کس نمی‌زند.  ایشان واسطه شدند که این افتخار را داشته باشم و جزء سربازان امام زمان( عج) باشم. ✍پریسا نوری ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۶) 🔻هرچه که بودیم طلبه شدیم 🔸خیلی اتفاقی بنر پذیرش حوزه خواهران را دیدم، بدون هیچ آمادگی و اطلاع از فضا وارد ساختمان شدم، اولین چیزی که دیدم این بود لطفا با وضو وارد شوید. ⁉️یعنی چه؟! براى من که اصلا با فضاى مذهبى آشنا نبودم، حرف خنده‌دارى بود، رفتم و با لطف خدا پذیرفته شدم. 🔹الان چهار سال از آمدنم می‌گذرد، در این مدت با تمام وجود به تقدس این مکان پی‌بردم. رد پای مولا و عطر وجودش همیشه احساس می‌شود، روزهایی که با سلام و اذن وارد نمی‌شوم، حال خوبی ندارم و پیام آن روز را درک مى‌کنم که مکانى مقدس است، طهارت ظاهر مى‌خواهد. 🔸هر روز به خودم تلنگر می‌زنم، حواست را جمع کن، همانطور که استاد می‌گویند:” همه دعوت شده‌ایم، نکند کم کاری کنید، مسئولیتى سنگین را به دوش دارید". 🔹حتی نزدیکانت اعمالت را زیر نظر دارند. مادر، فرزند و … . هرجا غفلت کردی می‌گویند:” اول خودت عمل کن بعد به ما بگو؛ امان از شما طلبه‌ها!! “.آخر کجای کارم، کم کاری کردم، آن‌روز نباشد که من وجهه طلبه‌ها را خراب کنم، خدا مرا ببخشد. 🔸دوستان درهر بازدید سوال می‌کنند، کی مجتهد و ملا می‌شوی؟؟ گاهى به تمسخر مى‌گیرند و گاهى مى‌گویند:"شما دلتان پاک است برایمان دعا کنید". هرچه که بودیم طلبه شدیم و حالا با آرم سربازى شناخته مى‌شویم. 🔹آقاجان، تو خودت می‌دانی که ما ممکن الخطاییم، کمک کن پایمان نلغزد و رو سیاه‌تر نشویم.التماس دعاى خیرو شفاعتتان را داریم. ✍بهاره شیرخانی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۷) 🔻به نام اوکه بهترین راه‌های زندگی‌ام را به من نشان داد.(بخش اول) 🔹گوشه‌ای نشسته‌ام و خیالم پرواز می‌کند به سمت گذشته‌ام و یک سوال ذهنم را پر می‌کند چی شد که طلبه شدم؟ 🔸حدودسه سال پیش که درسم در مقطع پیش دانشگاهی به پایان رسید با امید به اینکه در کنکور موفق خواهم شد و حتی بهترین رشته دانشگاه هم قبول می‌شوم به سر جلسه کنکور رفتم اما چندان از کنکور خود راضی نبودم و در آخر هم دانشگاه دولتی قبول نشدم و مجبور به خانه نشینی شدم. 🔹 روزها می‌گذشت و من هر روز از خانه نشینی خسته‌تر می‌شدم چون عادت به درس نخواندن و بیکاری نداشتم. با وجود اینکه تدریس خصوصی انجام می‌دادم اما کسب علم برای من لذت خاصی داشت. 🔸به مرور زمان احساس افسردگی شدید پیدا کردم. دیگر ناامید شده بودم از اینکه به دانشگاه که آرزوی چندین ساله‌ی من بود برسم. 🔹هرچقدر باخانواده‌ام صحبت کردم که راضی به دانشگاه شوند نه پدر و نه مادرم راضی نمی‌شد. تا اینکه یک روز، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت یک دانشگاه پزشکی درحال ثبت نام دانشجویان، بدون آزمون است. 🔸شوقی که باشنیدن این خبر به دلم وارد شد غیر قابل توصیف است. زمانیکه موضوع را با خانواده‌ام درمیان گذاشتم باز هم مخالفت کردند ولی به خودم قول دادم که حتما باید یک تصمیم جدی برای آینده‌ام بگیرم و این انگیزه‌ای برای برداشتن یک قدم جدی درزندگی‌ام بود. 🔹با گرفتن خبر از دوستانم متوجه شدم یکی از شبکه‌های تلویزیونی در یک ساعت مشخص درباره‌ی همین دانشگاه برنامه دارد. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۷) 🔻به نام اوکه بهترین راه‌های زندگی‌ام را به من نشان داد.(بخش دوم ) 🔹منتظر برنامه نشستم که یک آگهی بازرگانی از حوزه علمیه خواهران بامضمون «حوزه علمیه خواهران طلبه می‌پذیرد» پخش شد به شوخی به خانواده‌ام گفتم: نظرتون چیه برم حوزه ثبت نام کنم؟ 🔸اما آنها حرفم را جدی گرفتند و بسیار خوشحال شدم خبر داشتم که آرزوی آنها طلبه شدن خواهر بزرگم بوده اما خواهرم علاقه‌ای به حوزه نداشت. پس تصمیم گرفتم به خاطر خانواده‌ام کمی در مورد حوزه علمیه تحقیق کنم. 🔹چیزهایی که می‌شنیدم با تصور‌های خودم کاملا متفاوت بود،درپی این تحقیق‌ها با بعضی از طلاب هم آشنا شدم که بسیار مؤثر‌ درتصمیم بزرگم داشت. 🔸کم کم فکر دانشگاه کم رنگ وفکرحوزه علمیه در ذهنم پررنگ شد و  هدف جدیدی در زندگی خودم پیدا کرده بودم که هرطور شده بتوانم درمرحله‌ی مصاحبه قبول بشوم. 🔹دراین روزها خانه‌ی ما حال و هوای دیگری داشت. پدر و مادرم بسیار خوشحال بودند که قدم در راه اسلام گذاشتم وامیدوار بودندکه باعث سربلندی آنها خواهم شد. 🔸روزی پیامی به گوشی‌ام آمد و تاریخ روز مصاحبه درآن مشخص شده بود. با دیدن این پیام اضطراب شدیدی در من به وجود آمد و اعتماد به نفسم را ازدست دادم و هرلحظه به خودم تلقین می‌کردم که توکجا؟ حوزه کجا؟ آنهاتورانمی‌پذیرند. 🔹شب قبل از مصاحبه تاصبح قرآن، انواع ادعیه، نمازشب خواندم و تا صبح تمام کتاب توضیح المسائل را خواندم، از ترس اینکه سوالی پرسیده شودو من قادر به پاسخگویی آن نباشم. با اینکه آن شب بسیار طولانی بود اما تا صبح خواب به چشمانم نمی‌آمد. 🔸زمانی که وارد حوزه شدم آرامش عجیب و عمیقی پیدا کردم. وقتی نوبت مصاحبه‌ی من شد وارد اتاق مصاحبه شدم،3نفر از اساتید محترم پشت میز نشسته بودند، سلامی کردم و روبروی آنها نشستم. 🔹وقتی مصاحبه تمام شد.هیچ‌وقت یادم نمی‌رود وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم از اساتید پرسیدم: «امیدی به قبولی هست؟» و جواب شنیدم: «امیدت به خداباشد». 🔸 به خدا توکل کردم و حالا یک سال ونیم از آن روز می‌گذرد و من نتیجه‌ی توکل بر خدا را با تمام وجودم احساس کردم ودر حال حاضر ترم سوم حوزه علمیه هستم. 🔹دراین روزها چقدر از خانواده‌ام متشکرم که با رفتن من به دانشگاه مخالفت کردند و برای ثبت نام در حوزه علمیه تشویقم کردند. 🔺امیدوارم خداوند، پیامبر وائمه معصومین(علیهم السلام) از من راضی باشند.  اَللّهمَ وَفِقْنا لِمَا تُحِبْ وَ تَرْضَی ✍هاجر طرفاوی مینابی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۸) 🔸نام دگرگون کننده ی احوالها گاهی یک تلنگر زندگی‌ات را زیر و رو می‌کند، باعث می‌شود تو دو راهی زندگی، مسیرت را درست انتخاب کنی.گاهی در وجودت یک جای خالی حس میکنی که با هیچ چیز پر نمی‌شود جز آن چیزی که باید باشد. 🔹آدم معتقدی بودم، علاقه‌ی زیادی به مطالعه در مباحث دینی داشتم ولی این مطالعه کردن‌ها روحم را سیراب نمی‌کرد. 🔸 دلم می‌خواست علاوه برخودم بتوانم روی بقیه هم تاثیر بگذارم، وقتی می‌دیدم مردم چه دیدگاهی نسبت به بعضی از اشخاصی که خودشان را منتسب به امام زمان می‌دانند دارند، نمی‌توانستم قبول کنم. وقتی می‌دیدم امام زمان(عج)چقدر بین مردم زمانه‌ی من غریب هست دلم راضی نمی‌شد. 🔹 دلم می‌خواست جایی باشم که بتوانم هم خودم را از هر لحاظ تقویت کنم و هم بتوانم به این دیدگاه‌ها وسوال‌ها جواب بدهم. روزها و سالها از پی هم می‌گذشتند و هر لحظه این نیاز در وجودم شدیدتر می‌شد. 🔸تااینکه یکی از روزها دوستم پیشنهاد داد که حوزه ثبت نام کنم و این پیشنهاد جرقه ای شد در ذهنم. رفتم سایت برای ثبت نام. دیدم وقت ثبت نام گذشته خیلی ناراحت شدم گفتم دیگر نمی‌شود. 🔹فردای آن روز، صبح اولِ وقت با حوزه تماس گرفتم که بپرسم ببینم سال‌های بعد چطور باید ثبت نام کنم، که گفتند وقت ثبت نام تمدید شده است. بی نهایت ازشنیدن این خبرخوشحال بودم. 🔸لحظه شماری می‌کردم روز مصاحبه بیاید. اصلا استرس نداشتم دیگر مطمئن شده بودم خدا خودش هوایم را دارد. 🔹بالاخره این لیاقت نصیب من شد و توانستم پا بگذارم به جایی که منتصب به امام زمان(عج) هست، خودم میدانم این عنایت خدابود، یک دعوت نامه بود. 🔸ان شإ الله که بتوانم لایق باشم و خدا لطفش را شامل حالم کند و بتوانم در راه خدا برای رضای خدا قدمی بردارم و بتوانم برای ظهور حتی شده به اندازه‌ یک ذره هم کاری انجام داده باشم. ✍فهیمه سالاری یاغلان تپه ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۹) 🔻بهشت حوزه 🔸سالها قبل از اینکه وارد سرای آزمایش بشوم دقیقا زمانی که مادرم سر سفره عقد نشسته بود و همزمان با خواندن خطبه عقد زیر لب دعا میکرد برای فرج امام زمان(عج) ، 🔹خوشبختیش و درخواست فرزندانی که عاقبت بخیر دنیا و‌آخرت باشند و اینکه یاری خواستن از خدا تا فرزندانی صالح و صالحه داشته باشم و البته دعای همیشگیش اینکه فرزند پسری داشته باشد که طلبه شود. سالها گذشت. 🔸 روزهای اول مهر که مصادف با روزهای اول محرم شده بود من متولد شدم. یک دختر. بعد ازمن دختری دیگر و‌ بعد پسر و پسری دیگر. دو دختر و‌دو پسر. 🔹مادرم در تربیت دینی ما کوشش فراوان داشت نماز،روزه،احکام،حجاب، اما تلاشش برای طلبه شدن برادرانم تقربیا دائمی بود. 🔸دراین بین البته بعد از اتمام درس دبیرستان و‌اخذ دیپلم بمن چند بار پیشنهاد داد که برای ادامه تحصیل حوزه علمیه را انتخاب کنم اما من بلافاصله جذب بازار کار شدم و البته علاقه‌ای به تحصیلات حوزوی نداشتم 🔹چون می‌ترسیدم از برخورد بعضی طلاب ترسیده بودم. خشک، تند، منزوی که اصلا با روحیه اجتماعی من سازگار نبود 🔸 اما نمی‌توانستم علاقه‌ام ‌را به علوم دینی تکذیب کنم شاید بتوانم به جرأت بگویم تمام‌ حقوقم صرف خرید کتب دینی می‌شد و ساعت‌ها فقط وقت استراحتم را صرف مطالعه می‌کردم 🔹 اما خب خیلی از واژه‌ها را متوجه نمی‌شدم و اصلا درک نمی‌کردم صفات فعلی خدا!!!! صفات فاعلی خدا!!! دلایل عقلی و نقلی!!!! استصحاب!!!!! و خیلی مطالب دیگر….ادامه دارد.. ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️#چه_شد_طلبه_شدم؟ (۹) 🔻بهشت حوزه 🔸سالها قبل از اینکه وارد سرای آزمایش بشوم دقیقا زما
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۹) 🔻بهشت حوزه(بخش دوم ) 🔸سال‌ها از تولد برادرانم گذشته بود و هر دو‌ برخلاف میل مادرم وارد کار فنی شدند و هرکدام در کار خود استادی باانصاف و‌ خداترس و‌ مردم‌ دار، اما خب خواسته مادرم فراتر از اینها بود. با این وجود هرگز خواسته قلبی‌اش را با اجبار نخواست. 🔹من هم در یکی از ادارت شاغل بودم و تازه مدارکم را جهت رسمی شدن تحویل داده بودم اما قلبا راضی و‌ خوشحال نبودم چون گمشده‌ای داشتم که با کار و پول و خرید و‌ مطالعه کتب دینی و تفاسیر حل نشده بود 🔸من دنبال حقایق دین بود حقایقی که با دلیل و‌ برهان برایم تبدیل به اعتقاد قلبی شود خیلی جستجو کردم تا راهی برای رسیدن گمشده‌ام بیابم اما نشد که نشد. تنها راهم ورود به تحصیلات علوم دینی بود یعنی حوزه!!!! حوزه!!!!! 🔹نه من با حوزه و قوانین خشک آن کنار بیا نیستم ضمنا در شرف رسمی شدن بودم. جنگ بپا شد بین حب دنیا و مال و حب دین. 🔸تصمیم خودم را گرفتم و اول از هر کاری استعفای خودم را به ادراه مربوطه ارائه دادم که البته خیلی سخت پذیرفته شد و بعد ثبت نام در حوزه و آزمون ورودی و مصاحبه و آغاز تحصیل. 🔹وقتی وارد بهشت حوزه شدم نه خشکی دیدم نه انزوا و افراط و‌ تفریط . همه چیز عالی بود و چقدر برایم لذت بخش بود دست یافتن به گمشده‌ام و یافتن براهین اعتقادی و چه زیبا دروس اخلاق و… .سطح 2 تمام شد. 🔸بلافاصله در حوزه محل تحصیلم جذب کار شدم برایم‌ جالب بود به خاطر دین و‌تحصیلات دینی کارم را رها کردم اما با ورود به حوزه هم تحصیلات دینی را داشتم هم‌کار و اکنون علاوه بر تحصیل در رشته تفسیر و‌علوم قرانی سطح سه به عنوان معاون آموزش توفیق خدمت به طلاب مکتب امام جعفرصادق علیه السلام را دارم. ✍لیلا عبدیانی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۰) 🔻کیمیای محبت(بخش اول) 🔹برای کنکور درس می خواندم و هر روز به کتابخانه می‌رفتم ، تصمیم داشتم هر طور شده پزشکی قبول شوم، مخصوصاً این که یک دوره کامل امدادگری را گذرانده بودم علاقه‌ام به پزشکی بیشتر شده بود . 🔸سر پر سودایی داشتم و دلم می‌خواست زمین و زمان را تغییر دهم، برای خودم اصول و ضوابطی داشتم و اگر از اصولم خارج می‌شدم خودم را تنبیه می‌کردم ، همه چیز را با عقلم می‌سنجیدم ، مردها را مانع پیشرفت زن‌ها می‌دانستم . خودم را آزاد از هر چیزی می‌دانستم و شاد بودن برایم مهمترین اصل اساسی زندگی به شمار می‌رفت . 🔹یک روز به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان مربی تزریقات به مسجدی که در نزدیکی کتابخانه بود رفتم‌، این اولین باری بود که به پایگاه بسیج می‌رفتم، در پایگاه مسجد همه جور آدمی می‌آمدند. 🔸پایگاه یک کتابخانه کوچک داشت که کتاب‌های جالب و خواندنی در آن چیده بودند. از مسئول پایگاه که خانم موجهی بود اجازه گرفتم تا بعضی از کتاب‌ها را به امانت ببرم . اولین کتابی که نظرم را جلب کرد اصول کافی بود جلد اول را برداشتم و با خود به منزل بردم، 🔹هر حدیثی که می‌خوانم دنیای جدیدی به رویم گشوده می‌شد برخی از احادیث را هم نمی‌فهمیدم آنها را رها کرده و به سراغ حدیث بعدی می‌رفتنم . آنقدر این کتاب برایم جذابیت داشت که وقتی غرق در مطالعه می‌شدم گذر زمان را متوجه نمی‌شدم . 🔸کتاب بعدی که به امانت گرفتم تذکره الاولیای عطار بود؛ این کتاب برای من بیش از هرچیزی خواندنی بود آن روزها به علاوه خواندن درس‌ها و تست زدن مطالعه کتاب‌های جانبی برایم تفریح شده بود . ✨ادامه دارد.. ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️#چه_شد_طلبه_شدم؟ (۱۰) 🔻کیمیای محبت(بخش اول) 🔹برای کنکور درس می خواندم و هر روز به
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۰) 🔻کیمیای محبت(بخش دوم) 🔹چند جلسه بیشتر از کلاس‌های تابستانی نمانده بود و من می‌دانستم که دیگر چنین فرصتی برای مطالعه و استفاده از این کتاب‌ها را نخواهم داشت به خاطر همین باز هم سر قفسه کتاب‌ها رفتم و این بار به کتاب کیمیای محبت برخوردم، این کتاب احوالات شیخ رجبعلی خیاط را توصیف کرده بود، 🔸اصول کافی و تذکره الاولیا کم حال و هوای من را تغییر نداده بود حالا این کتاب هم به آن اضافه شده بود. 🔹 برای من که از دین فقط مقید به خواندن نماز اول وقت بودم و می‌گفتم هرچه شدم نماز اول وقت نباید از دست برود خواندن نکات اخلاقی بسیار بسیار تاثیرگذار بود، کتاب‌ها روحیاتم را چنان تغییر داده بود که اطرافیان متوجه تغییرات رفتارم شده بودند؛ برای آنها من یک آدم دیگری بودم . 🔸خواندن این چند کتاب تمامی محاسبات ذهنی من از زندگی را به هم ریخته بود، یک روز در کتابخانه با بی‌حوصلگی تست می‌زدم یکی از دوستانم آمد کنارم نشست و گفت من کنکور نمی‌دهم . 🔹 با تعجب نگاهش کردم و گفتم پس می‌‎خواهی چه کنی؟ گفت: می‌خواهم برم حوزه. سرو صدای بچه‌ها در آمد که حرف نزنید، بلند شده و رفتیم داخل نمازخانه نشستیم. 🔸دوستم گفت از دنیا خسته شدم می‌خواهم بروم حوزه. گفتم: که چه شود؟ 🔹گفت طلبه می‌شوم، با اینکه با واژه خانم طلبه نآشنا نبودم و مربی خیاطی خواهرم هم یک خانم طلبه بود اما با تمسخر گفتم: فکر کن زنها عمامه بگذارند، بیخیال درسَت را بخوان یک دکتر خوب از تو در می‌آید. 🔸دوستم گفت تو که همیشه فلسفی حرف میزنی بیا برویم حوزه می‌خواهم برم دفترچه بگیرم‌، با بی‌اهمیتی شانه‌ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم . 🔹آن روز گذشت و من با فکر اینکه بروم حوزه یا نه چند روز را گذراندم، با خودم می‌گفتم حوزه دیگر چیست باید برم دانشگاه، کمی مردد شده بودم که به حوزه بروم یا درس خواندن برای کنکور را ادامه دهم 🔸بالاخره تصمیم گرفتم همینطور که برای کنکور درس می‌خوانم دفترچه حوزه را نیز بگیرم ، سنگ مفت گنجشک مفت، شاید قبول شدم و شاید توانستم با درس خواندن در حوزه برای سؤال‌هایم پاسخی پیدا کنم.در آزمون شرکت کردم و قبول شدم، اما متاسفانه دوستم که باعث شد دفترچه بگیرم قبول نشد… ✍عبدی متین ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (١۱) 🔻آرزوی پدرم(بخش اول ) 🔹آرام آرام داخل صحن با صفای حکیمه خاتون قدم بر می‌دارم. سر به زیر انداخته. گام‌هایم را با وقارتر از همیشه بر می‌دارم. اذن دخول را می‌خوانم. زیرلب (السلام علیک فاطمه اشفعی لنا فی الجنه) را با صلابت‌تر ازهمیشه به زبان جاری می‌سازم. 🔸 قطرات اشک، مرا همراهی می‌کنند. این باردلم شکسته‌تر ازهمیشه است. تمام تکه تکه‌های آن پر ازعشق و امید است. هرچه به ضریح نزدیک‌تر می‌شوم قطرات اشک بیشتر و بیشتر می‌شود. حالم دستِ خودم نیست. قطرات شبنم از هم سبقت می‌گیرند و برگونه‌هایم سرازیر می‌شوند. 🔹خودم می‌دانم این زیارتم با بقیه زیارت‌ها تفاوت دارد. این زیارت برای اجازه خادمی آستان کبریای بی بی جان است. 🔸چند روز پیش از دوستانم شنیدم که برای صحن با صفای خانم جان و مسجد مقدس جمکران خادم می‌خواهند. دلم که هیچ، تمام جانم بی‌طاقت کنیزی خاندان عشق شده بود. با یادآوری خادمی باز اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. بعد از زیارت با دلی پر از عشق و بی‌طاقتی به خانه برگشتم تمام راه به کریمی خاندان اهل بیت علیهم السلام فکر می‌کردم. 🔹به خودم آمدم نزدیک خانه بودم. زنگ در را زدم. پدرم با لباس خاکی خادمی و یک چفیه سفید که به گردنش انداخته بود، در را برایم باز کرد. من بهت زده پدرم را نگاه می‌کردم. با خودم گفتم شاید پدر باز دلتنگ رفقای شهیدش شده است. 🔸 پدرم متوجه تعجب من شد، پیش دستی کرد و گفت: می‌خواهدبا دوستانش برای خادمی به غرب کشور برود و راوی کنیزان حضرت زهرا سلام الله علیها شود. آنقدر مسرور بود که منتظر جواب من نماند و به طرف ساک لباس‌هایش و دفترچه خاطرات خود رفت تا کم و کسرهای وسایل مورد نیازش را فراهم کند. 🔺 پدرم به سفر عشق رفت و من دلم را گره به شهدای غرب کشور زدم و پدر را بدرقه کردم. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (١۱) 🔻آرزوی پدرم(بخش دوم ) 🔹چقدر زود گذشت. من دلتنگ تر از همیشه به پدر شده بودم. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که صدای گوشی همراهم مرا به خود آورد. پشت تلفن صدای پرعشق پدر بود، که از آرزوی خود مبنی بر طلبه شدن من سخن بر زبان می‌آورد. 🔸پدر درکنار شهدا و مشایعت با کنیزان حضرت زهراسلام الله علیها برای طلبه شدن من دعا کرده بود. آنقدر با ذوق و شور و هیجان صحبت می‌کرد که پشت تلفن انرژی پدر به من منتقل شد و تمام وجودم جان دوباره گرفت. من مات و مبهوت بودم. از پدرم مهلت گرفتم که برای یک برهه‌ای جدید و مسولیت خطیر زندگیم تصمیم بگیرم. 🔹چند ساعت گذشت و من خود را در مقابل ضریح نورانی حضرت معصومه سلام الله علیها دیدم. هرگاه در دل خود گم شده‌ای داشتم آن را در حریم کریمه اهل بیت پیدا می‌کردم. 🔸تا چشمم به ضریح افتاد یاد چند روز پیش خودم افتادم که از بی بی خواسته بودم اذن و اجازه خادمی خاندان عشق را، به من بدهد و امروز کمتر از یک هفته پدرم آن هم در سفر چون عشق خود پیشنهاد طلبه شدن من بدهد، آن هم در شهری که بوی خون هزاران شهید گلگون کفن می‌دهد، شهری که نزدیک‌ترین جا به کربلای ارباب عشق است. شهری که سال‌های کودکی‌ام و نوجوانی‌ام را در آن سپری کرده بودم. 🔹آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، با آرامشی وصف ناپذیر تصمیم خود را گرفتم حاضر بودم تمام زندگیم را بدهم ولی اجازه خادمی خاندان اهل بیت را از دست ندهم. 🔸یادش بخیر، چهار سال از آن ماجرای زیارت من می‌گذرد و من هر وقت با دوستانم به قم سفر می‌کنم درست در همان جایی که اجازه خادمی و سربازی مکتب امام جعفر صادق علیه السلام گرفته بودم، زیارت نامه و اذن دخول می‌خوانم و هیچ وقت محبت کریمه اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمی‌کنم. 🔺ان شاءالله تا زمان ظهور حضرت حجة عج الله تعالی فرجه والشریف سربازی گوش به فرمان ولی نعمتان باشیم. 🔻پ.ن: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به حضرت علی علیه السلام فرمودند: ای علی! هرکس گروهی را به هدایت دعوت کند و آنان از او پیروی کنند، برای او پاداشی مانند پاداش آنان خواهد بود بی آنکه از پاداش آنان چیزی کاسته شود. (جبران حدیت جلد 4/صفحه 48/حدیت 8)  ✍شبنم کریمی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۲) 🔻من هم می‌توانم طلبه شوم!(بخش اول ) 🔹زمان دبیرستان فکر نمی‌کردم که خواهران هم حوزه‌ی علمیه داشته باشند. همیشه فکر می‌کردم فقط برداران طلبه می‌شوند. تا این‌که یک روز مدیرمان آمد و گفت:«بچه‌ها بیاین برین کلاس! یه خانم اومده می‌خواد براتون حرف بزنه». 🔸ماهم خیلی خوشحال شدیم. چون امتحان تاریخ داشتیم و می‌خواستیم به هر قیمت شده از امتحان فرار کنیم. رفتیم کلاس و آماده شدیم. بعد از چند دقیقه یک خانم چادری آمد تو. 🔹 خدایی، خیلی خوش اخلاق بود. شرایط طلبگی را برایمان گفت. من هم از این که طلبه خانم بشوم خیلی خنده‌ام گرفت ولی یکی انگار از ته دل بهم گفت اسم بنویس؛ شاید خوب بود. 🔸به هر حال اسم نوشتم و برگشتم. نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود به خانواده‌ام گفتم ولی کسی موافق نبود. 🔺 من هم ازطریق تلگرام ثبت نام کردم البته چون خودم تلگرام نداشتم مجبور شدم به معلمم بگویم که برایم عکس شناسنامه و مدارک لازم را ارسال کند. بعداز چند روز به من زنگ زدند و تاریخ روز مصاحبه را اطلاع دادند. 🔹18 تیر بود؛ رفتم مصاحبه. خیلی استرس داشتم هیچ اطلاعی از مصاحبه نداشتم. ساعت شش صبح از روستایمان حرکت کردیم. انگار کجا می‌خواستیم برویم! نزدیک ساعت هفت بودکه رسیدیم کرند. زنگ در را زدیم. همه از خواب بیدار شدند. من کلی خجالت کشیدم. 🔸 ساعت هشت بود برایمان صبحانه آوردند. من و مامانم خیلی خندیدیم. خدایی، مسئولین مدرسه‌ی علمیه خیلی مهربان و مهمان‌نواز بودند. ساعت مصاحبه‌ام رسید. نه و 45 دقیقه بود. 🔹داخل اتاق مصاحبه سه خانم مهربان بود. ازدیدن حجابشان کلی ذوق کردم ولی استرس درونم را فرا گرفت. از من یک عالمه سوال پرسیدند. من هم چندتاشان را بلد نبودم. ✨ادامه دارد.. ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (١۲) 🔻من هم می‌توانم طلبه شوم!(بخش دوم ) 🔸 انگار رنگم پریده بود. وقت مصاحبه‌ام تمام شده بود. آمدم بیرون. شکلاتی به من دادند. با دیدن رنگ و روی من یکی از خانم‌ها آمد و روی شانه‌هایم دست گذاشت. کلی از اخلاقشان خوشم آمد. برگشتیم خانه. 🔹منتظر جواب مصاحبه بودم. انگار 12 شهریور بود؛ خیلی یادم نمی‌آید. پیام آمد که قبول شدم. کلی خوشحال شدم. حتی یک بسته شیرینی برای عمه‌هایم خریدم. 🔸گفتند که 25 شهریور باید حوزه باشم. من هم رفتم، خریدهایم را کردم و با کلی ذوق و خوشحالی راهیِ کرند شدم. 🔹خدارا شکر! خیلی خوشحالم به خاطر حوزه رفتنم. من سال سوم راهنمایی بودم. مامانم با چادر سرکردنم مخالف بود. به همین دلیل پول خرید چادر به من ندادند.من هم پول توجیبی‌هایم را جمع کردم برای خرید چادر. توی مدرسه چیزی نخریدم تا پولم به 60 هزار تومان رسید و چادر دوستم را خریدم. 🔺ان شاءالله که بتوانم ثابت قدم باشم و امام زمان را از دعوتش پشیمان نکنم. ✍عاطفه احمدیان ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۳) 🔻طلبه شدم که ریزه خوارِ مولا باشم 🔸تازه دانشگاه قبول شده بودم. مردد بودم که بروم یا نه. آیا واقعا تکلیف من تحصیل در دانشگاه بود؟! 🔹بااصرار خانواده راهی دانشگاه شدم. روزها می‌گذشت و من ذهنم پر بود ازسوال‌ها و تردیدهایی که به جانم افتاده بودند. وقتی به اطراف نگاه می‌کردم، می‌دیدم که همه دارند برای قبولی در دانشگاه تلاش می‌کنند. سر و‌ دست می‌شکنند. چیزی در دلم می‌‌گفت همیشه راه درست، پیروی از اکثریت نیست ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. 🔸با بزرگی مشورت کردم. تصمیم گرفتم تحصیل در دانشگاه را به پایان برسانم. چهار سال گذشت و من درسم تمام شد. نیاز به فکر و البته کمی استراحت داشتم. باید ذهنم را جمع و جور می‌کردم. خیلی فکر کردم. باید فواید تحصیل در دانشگاه را بررسی می‌کردم تا کمی به آرامش برسم و شاید تصمیمی هم بگیرم. 🔹خب! به هر حال جامعه به متخصص نیاز دارد؛ به دکتر، مهندس، مدیر و…. پس می‌توان این را یک فایده تلقی کرد ولی نمی‌دانم چرابه آرامش نمی‌رسم؟! 🔸به این فکر می‌کنم که مگر ما کم دکتر، مهندس و…داریم؟! آیا هنوز نیازهای مادی جامعه برطرف نشده است؟! پس چرا هرچه علم پیشرفت می‌کند مردم غمگین‌تر می‌شوند و مشکلاتشان بیشتر می‌شود؟! 🔹نتیجه می‌گیرم پس این به تنهایی نمی‌تواند پیش‌بَرنده‌ی جامعه باشد. انگار که مردم از لحاظ معنوی اغنا نشده‌اند که به آرامش نمی‌رسند انگار که باید در دین فقیه شد تا بتوان مردم را نجات داد. باید زره تقوا به تن کرد و وارد میدان شد و دستگیری کرد. 🔸باید همنشین ائمه شد تا سریعتر به کمال رسید و همه اینها در تحصیل علوم دینی اتفاق می‌افتد. 🔹این شروعی بود برای فکر کردن بر روی بررسی تحصیل در حوزه. با بررسی بیانات نورانی امام مهربانم، امام خامنه‌ای حفظه الله دلم قوت گرفت. «پیروزی در هیچ حرکت و انقلابی بودن بدون پرچم داری یک طلبه امکان پذیر نیست.» 🔸من راهم را پیدا کرده بودم و اگر نبود بیانات گهربار آقایم شاید به این نتیجه نورانی نمی‌رسیدم. تصمیمم را گرفتم. تحصیل در خانه‌ی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، سربازی مولا! 🔹طلبه شدم که ریزه خوارِ مولا باشم و به برکت این مکان نورانی وجودم سراسر نور باشد و بتوانم باری از دوش مولا بردارم ان شاءالله. ✍به قلم راضیه سلمانی‌پور ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۴) 🔻قاب عکس(بخش اول) 🔸یک وقتی از یک جایی قصه‌ی عشق آدم‌ها شروع می‌شود.قصه‌ی زمانی که دلم بار وبندیلش را بست تا راه عشق را طی کند را خوب به خاطر دارم. 🔹همه چیز از یک قاب عکس شروع شد. قاب عکس مربع کنار طاقچه، او درآن عکس دو زانو نشسته بود و آبی چشمانش خیره بود به لنز دوربین عکاسی، معلوم بود خسته است، اما لبخندش عمیق بود. 🔸 یکی از دسته‌های عینکش میان انگشتان دستش تاب می‌خورد و خودکار آبی رنگی در دست دیگرش. دور و برش یک عالمه کتاب بود، کتاب‌های قطور فقهی و منطقی. انگار توی حجره کوچکشان یک کتابخانه بزرگ داشتند. 🔹 بعد‌ها از آن همه کتاب و دفتر، فقط یک دفتر شعر باقی ماند، ننجون همه را بخشید به طلبه‌های نیازمند. تنها یک عمامه‌ی مشکی و چند تا قاب عکس از او، شد یادگاری ما. 🔸کار هر روز ننجون قبل از کمردردش و زمین گیر شدنش این بود که بیاید و قاب عکس‌ها را به بهانه تمیز کردن، یک دل سیر در آغوش بگیرد و با گریه قربان صدقه‌اش برود. 🔹 وقت‌هایی که یواشکی می‌رفتم کنارش ، من را می‌نشاند روی زانوانش برای هزارمین بار ماجرای زندگی او را تعریف می‌کرد و من هم خیره به قاب میان دستان ننجون، برای هزارمین بار پا به پایش هم گریه می‌شدم. 🔸 قصه عشق من به طلبگی از همین قاب عکس‌ها شروع شد، قاب عکس عموی بیست ساله‌ی تازه دامادم که روز خرید عروسی‌اش در سانحه‌ی رانندگی، رفت پیش خدا و ننجون را یک عمر در حسرت دیدن دامادی‌اش گذاشت. 🔹ننجون همیشه از ادب و وقارش می‌گفت. می‌گفت دروس ابتدایی را زودتر از هم سن و سالانش تمام کرد و وارد دنیای طلبگی شد. دوستانش می گفتند اکثرا در حال درس خواندن بود و عبادت. ✨ادامه دارد ... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۴) 🔻قاب عکس(بخش دوم ) 🔸یکی‌شان که خیلی با عمو صمیمی‌تر بود می‌گفت که عمو حال معنوی قشنگی داشت، هر جا می‌رفت حال خوبش، حال دیگران را هم خوب می‌کرد. پول تو جیبی هایش و شهریه‌ایی که می‌گرفت، می‌شد کمک حال فقرا و گاهی خرید کتاب برای خودش. هیچ وقت عمویم را ندیدم اما قاب عکسش شده بود تمام دنیایم. 🔹من هم می‌خواستم مانند او طلبه شوم. طلبگی رویای شب و روزم بود و موجب شد بلافاصله بعد از گرفتن مدرک دیپلمم، برای ورودی سال 95 ثبت نام کنم حوزه… 🔸خوب به خاطر دارم که بعد از شنیدن قبولی‌ام از خوش حالی مثل بچه‌ها کل اتاق را دویدم. هنوز هم صدایِ فریاد از سر خوش حالیم را به یاد دارم. 🔹آن روز، قاب عکس عمو را در آغوشم گرفتم و اشک ریختم و خندیدم. نشسته بودم گوشه‌ی اتاق‌، همان جایی که همیشه با ننجون می‌نشستم، عمامه مشکی‌اش را بو کشیدم و قاب عکسش را در آغوشم فشردم و شروع کردم به درد و دل کردن با او که ازپشت شیشه قاب عکسش به من و به شادی‌ام لبخند می‌زد. 🔸نمی‌دانم کی! ولی لابه لای درد و دل‌هایم، پلک‌هایم سنگین شد و به خواب شیرین رفتم…. 🔹حالا چند سالی از آن روزها می‌گذرد و من طلبه‌ی سال سوم حوزه‌ی علمیه‌ی فاطمه الزهرا (سلام الله علیها ) هستم. سه سال است که هر روز صبحم، با سلام به مادر شروع می‌شود. سه سال است که نمک گیر دروس اخلاقی‌ام، نمک گیر سیره اهل بیت(علیه السلام ). 🔸سه سال است که بهترین روزهای عمرم را تجربه می‌کنم و این حال خوبم را مدیون عمویم هستم. از شما چه پنهان من هم عکسی از خودم لابه لای کتاب‌های حوزوی دارم، مثل عمو. به امید این که شاید قاب عکس من هم روزی بتواند سرنوشت ساز شود. ✍سیده زهرا رضایی المشیری ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۵) 🔻طلبگی ام مرا افتخار 🔸زمان اعتکاف بود، من هم مثل بقیه دوستان و همشهری ها برای انجام اعمال اعتکاف به مسجد رفته بودم. 🔹آنجا جمعی از خواهران محجبه و خوش برخورد را دیدم که از معتکفین با روی خوش استقبال می کردند.حجاب و متانت و سادگی آنها مرامجذوب خود کرد. 🔸در اجرای برنامه های فرهنگی به آنها کمک‌ کردم و همین امر باب آشنایی من با طلاب شد .با حوصله و آگاهی که داشتند جواب سوالات را میدادند روحیه ی خستگی ناپذیر داشتند. 🔹بعداز اعتکاف تصمیم گرفتم که به حوزه برم تا از نزدیک با حوزه و شرایط پذیرش آشنا بشوم. اما یکی از شرایط اصلی شرط سنی بود! از آنجایی که حوزه شهر ما فقط دوره حضوری پذیرش داشتند نتوانستم ثبت نام کنم. 🔸با این وجود من ناامید نشدم و قرار شد با توجه مدارک قرآنی و… که داشتم از استان برایم پیگیر شوند. این شد که من بعد از چند روز دوباره رفتم باز جواب رد شنیدم. 🔹دیگر فراموش کردم تا یک روز که مشغول کارهای روزمره بودم موبایلم زنگ خورد گوشی را که برداشتم، گفتن ببخشید ما از حوزه علمیه تماس میگیریم و شما برا مصاحبه دعوتید! 🔸من که تعجب کرده بودم نمیدانستم چی بگم!!! دوباره از پشت خط صدایم زدن و سوالشان را تکرار کردند! تا اینکه زبان گشودم و با خوشحالی گفتم بله. اما از حوزه که پرسیدم حوزه شهر دیگری بود که یک ساعتی با شهر ما فاصله داشت! 🔹بعدها متوجه شدم که معاون آموزش شهر خودم بخاطر اشتیاقی که من داشتم مدارک من را برای حوزه دیگری که پاره وقت نیز ثبت می کردند فرستاده اند که من یکسال از تحصیل باز نمانم. 🔸چون قرار بود سال دیگه حوزه شهر ما نیز دوره پاره وقت داشته باشد . اما با موافقت مرکز من بعد از چند ماه به شهر خودم برگشتم و با طلاب حضوری سر کلاس درس حاضر میشدم و واحدهای خودم را می گذراندم. 🔹اکنون بنده سال چهارم حوزه امام حسین علیه السلام هستم و خوشحال از اینکه به عنوان طلبه در خانه آقا امام زمان عجل الله مشغول تحصیل هستم . 🔸امیدوارم که روزی برسد که جوانان و نوجوانان ایران با آگاهی و اشتیاق بیشتر به سمت حوزه های علمیه بروند و به عنوان طلبه درزیر سایه آقا امام عصروزمان خدمت کنند . الهی آمین… ✍کزال حیدر بیگی هدیه به لبخند علیه السلام و ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۷) 🔻قرار دل بی‌قرارم (بخش اول) 🔸طلبه شدم تا از ضلالت و تباهی به هدایت و روشنایی و از سیاهی جهل و نادانی به روشنی عقل و دانایی برسم. طلبه شدم تا سراج نیر ولایت بر سر راهم نورافشانی کند و دست محبت پدری بر سرم بکشد و خضر راهم شود. 🔹 طلبه شدم تا سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم و چتر حمایتش پناه و قرار دل بی‌قرارم شود. 🔸طلبه شدم تا از حضیض ذلت بردگی خلق به اوج عزت بندگیِ حق نائل شوم و تنها راه سعادت را با نور هدایت آیات الهی در کنار اهل بیت عصمت و طهارت طی کنم و با عزت و شرف بندگی در مسیر حقیقت و عبودیت، طی طریق کنم و از حب دنیا رها و به طریق عقبی آشنا شوم. 🔺خلق‌وخوی محمدی بگیرم و حیاتم حیات محمد و آل محمد، و مماتم ممات محمد و آل او شود. 🔹طلبه شدم تا زیر چادر عفت و عصمت که امانت مادرم زهراست تکیه بر ستون محکم خیمه‌ی پنج تن آل عبا بزنم و از میدان ادعا راهیِ میدان عمل شوم. دست در دست مادرم زهرا بیرق حب الامام سفینه‌الانام را به دست بگیرم. 🔸طلبه شدم تا با خلق خوش حسن علیه السلام بر گردن زشتی‌ها، رسن افکنده باشم و با صبر و حلمِ وجودش پروانه‌ای شوم گرد شمع وجودش. طلبه شدم تا سوار بر سفینه‌النجاة حسین فتح کنم ساحل این فلاح و رستگاری را. 🔹طلبه شدم تا با تأسی از سجده‌های طولانی زین‌العابدین سید‌الساجدین، باخواندن زبور آل محمد صل الله علیه و آله در طور سینای بندگی زین‌العابدین شوم و در بحر علم، باقرالعلوم، خضر راهم شود و مکتب صادق آل محمد صل الله علیه و آله پناهگاهم. ✨ادامه دارد .. هدیه به لبخند علیه السلام و سردار دلها ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۷) 🔻قرار دل بی‌قرارم ( بخش دوم ) 🔸طلبه شدم تا حلم و صبر کاظم آل محمد خشم و غضب جاهلیتم را فرونشاند و ضمانت امام رضا علیه السلام عالم آل محمد آهوی دلم را در صحرای علم و ایمان آرام کند. 🔹طلبه شدم تا جود امام جواد علیه السلام مهر پیشانیم شود وهدایت امام هادی امانی از موج پریشانیم. 🔸طلبه شدم تا لشکری شوم برای امام حسن عسگری علیه السلام و پرچم صلح و دوستی و رستگاری را در دستان فرزندش، مهدی‌الامم، بقیه الله الاعظم، به نظاره بنشینیم 🔹 و از آن پس پا‌به‌پای مولایم و سرورم امام‌المنتظر،قدم به وادی ایمن نهاده و زنجیر بردگی خلق را وانهم و تاج عزت و بندگی حق بر سر نهم و خلعت شریف خلیفه اللهی بر قامتم پوشانده و در طور سینای طاعت حق به نظاره‌ی تجلی نور حقم نشانده و از غم نیستی و پستی به فرح و شادی هستی و دوستی‌ام کشانده و در وادی فناء فی الله بر سینه‌ام حک کند نشان درخشان آیت الله، عبدالله، خلیفة الله، عین الله، أذُنُ الله، یدالله. 🔸خدایا از دریای پر تلاطم ارعابم برهان و در پناه امام زمان عجل الله به سلامت عقبا و ساحل امنم برسان! 🤲اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِف نَبِیَّکَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دینى اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة و النصر واجعل عواقب امورنا خیرا ✍پری‌ناز کاکلکی ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۸) 🔻چیزی فراتر از آرزو! ( بخش اول ) 🔸به نام خالق هستی سیزده ساله بودم که لباس سفید عروسی به تن کردم و شدم خانم خانه. آن موقع بود که همه‌ی آرزوهایم را بغچه کردم و گوشه‌ی صندوقچه‌ی دلم گذاشتم. 🔹 گوشه‌ای که هر وقت تنها می‌شدم، سراغش می‌رفتم؛ آرزویی برمی‌داشتم و غرق رؤیا می‌شدم البته میان آن همه آرزو، یکی را بیشتر دوست داشتم ولی از ترس این که مبادا هیچ‌وقت بهش نرسم سراغش نمی‌رفتم. 🔸 یک روز دلم خیلی هوایش را کرده بود. رفتم سراغ صندوقچه. درش را بازکردم. آرزویم را برداشتم و گوشه‌ای نشستم و باهاش کلی خوش گذراندم. آن‌قدر که متوجه گذر زمان نشدم. 🔹 به خودم آمدم. دیدم سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و من دارم در کنارِ بهتر از آرزویم، در واقعیت زندگی می‌کنم. با این حال همیشه به لباس عروسی‌ام غر می‌زدم که چرا زود آمدی و از درس و مشق و مدرسه جدایم کردی؟! 🔸دوست داشتم یک جوری رویَش را کم کنم. برای همین دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری بکنم خواندن و نوشتن ازیادم نرود. انگار همین دیروز بود. یک دفتر بزرگ خیاطی برداشتم. دفتری که وقتی نگاهش می‌کنم یاد دفتر ملّاهای قدیم می‌افتم. ✨ادامه دارد... را ارج نهیم،هدیه به لبخند سردار دلها ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️#چه_شد_طلبه_شدم؟ (۱۸) 🔻چیزی فراتر از آرزو! ( بخش اول ) 🔸به نام خالق هستی سیزده ساله
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۸) 🔻چیزی فراتر از آرزو! ( بخش دوم ) 🔹 از تفسیر سوره‌ی حمد شروع کردم تا سوره‌ی اعراف. انواع دعاها و شأن نزول آیه‌ها و… . حالا چرا از قرآن و دعا شروع کردم، نمی دانم. شاید اراده‌ی خداوند بر این بوده. گوشه‌‌ی دفترم، یادداشتی عجیب هم، خودنمایی می‌کند؛ یادداشتی دعایی درحق خودم! 🔸«خدایا! می‌دانم سرنوشت من به دست توست. پس، از تو درخواست می‌کنم مرا موفق گردانی که بتوانم در راه رضای تو گام بردارم. خدایا! مرا با ائمه معصومین(علیهم السلام ) آشنا کن. خدایا! مرا کمک کن بتوانم قرآن تو را بفهمم، به آن عمل کنم تا به تو نزدیک شوم و توشه‌ای برای آخرتم قرار گیرد.» 🔹با خواندن این یادداشت احساس می‌کنم مرغ آمین از همان لحظه‌ی آغاز نوشتن، نغمه‌ی آمین سرداده و همچنان ادامه می‌دهد و آمین می‌گوید. 🔸پانزده سال بعد، من دیگر دختر سیزده ساله‌ی پرآرزو نبودم. همه‌ی زندگیم همسر و بچه‌هایم شده بود. شکوفه‌های باغ زندگی‌ام، دختر و پسرم، بزرگ شده بودند. باید می‌رفتند مهد. 🔹 ثبت نامشان کردم. مهدشان، مهد قرآنی بود که هم‌زمان با کلاسِ بچه‌ها برای مادرها کلاس قرآن برگزار می‌کرد. من هم شرکت کردم. یک روز نوبت به من رسید که چند آیه قرآن بخوانم. خواندم. 🔸خانم ، معلم کلاس، خیلی خوشش آمد. تشویقم کرد و به خانم آقایی، مسؤل کلاس های عربی معرفی‌. ایشان هم من را در کلاس‌های نحو و صرف ثبت نام کرد. کلاس‌ها هم‌زمان با ساعت مهد، سه روز در هفته برگزار می‌شد. 🔹این هماهنگی همسرم را قانع می‌کرد با کلاس رفتنم مخالفتی نداشته باشد تا من هم بتوانم با آرامش به یاد قدیم، سر کلاس درس بنشینم. اشتیاقم به یادگیری آن‌قدر زیاد بود که همه چیز را زود یاد می‌گرفتم. انگار فیلَم یاد هندوستان کرده بود و نمی‌خواست ازش بگذرد. برای همین سعی می‌کردم حتی یک جلسه را از دست ندهم. 🔸 شش ماه گذشته بود و همه چیز خوب پیش می‌رفت. تا این‌که، چند هفته مانده به عید اعلام کردند:«بعد از عید ثبت نام رسمی داریم وکلاس‌ها هرروز برگزارمی‌شود.» پرسیدم:« ثبت نام رسمی یعنی چه؟» ✨ادامه دارد.. ایام را ارج نهیم ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️#چه_شد_طلبه_شدم؟ (۱۸) 🔻چیزی فراتر از آرزو! ( بخش دوم ) 🔹 از تفسیر سوره‌ی حمد شروع ک
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ ⁉️؟ (۱۸) 🔻چیزی فراتر از آرزو! ( بخش سوم ) 🔹گفتند:« یعنی شما رسما می‌شوید طلبه!» چشم‌هایم برق می‌زد. دلم از فرطِ خوشحالی جیغ می‌کشید. به خودم گفتم:«یعنی من دارم به آرزویم می‌رسم؟! وااای خدایا شکرت!» غرق شادی بودم که به یاد همسرم افتادم: _ پس شوهرم چه؟! _چطور راضی‌اش کنم؟! _نکند بگوید نرو… 🔸خودم را جمع‌‌وجور کردم و راه خانه را پیش گرفتم. یکی دو ساعت بعد درحالی‌ که کلی استرس داشتم، موضوع را به همسرم گفتم. انگار از دلم خبر داشت. نگاه عمیقی کرد و بعد از چند لحظه گفت:«شما که تا این مرحله رفتی، بقیه‌اش را هم برو تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.» 🔹باورم نمی‌شد همه چیز دست به دست هم داده بود تا من به آرزویم برسم. آرزو که نه، چیزی فراتر از آرزو! دعایی که درسن کمِ سیزده سالگی به لطف خدا در حق خودم کرده بودم، داشت به اجابت می‌رسید. راستش همسرم زیاد با بیرون رفتن زن از خانه موافق نبود، چه شد که قبول کرد الله اعلم! 🔸آن روز، من، قشنگ ترین عیدی زندگی‌ام را از خدا گرفتم. لباس سفید عروسی، تنهایی، آرزوها، رؤیا و… همه چیز دست به دست هم داد تا من دعایی کنم و مرغ آمین، آمین بگوید و بشود آن چه خدا می‌خواست. 🔹 ازخوشحالی درپوست خودم نمی‌گنجیدم. بعد از تعطیلات عید برای ثبت نام رفتم. و حالا نزدیک به 20 سال است که من، رسما طلبه‌ام و تصمیم دارم تا پایان عمر هم، طلبه بمانم، ان شاء الله. 🔸خدایا! تو را سپاس به خاطر لباس سفید عروسی، تو را سپاس به خاطر همسری عاقل و فهمیده، تو را سپاس به خاطر فرزندانی که واسطه‌ی رسیدنِ من به تو شدند. 🔺و خدایا! تو را سپاس که مرا به خادمی دین خود پذیرفتی. شکراً لله. ✍مرضیه عموچی فروشانی  هدیه به لبخند علیه السلام و سردار دلها ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅