eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
74 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کام من تلخ تر از قهوه ی قاجاری هاست جبر تو ساده ترین حالت ناچاری هاست اسم تو روی لبم بود که ترکم کردی دوستی با رقبا عادت سیگاری هاست مرد وقتی که هوایی بشود ، سالم نیست که زمین گیر شدن حکمت بیماری هاست اولین خون زمین ریخته خون عشق است شاید این فلسفه ی خلق خودآزاری هاست دست در جیب قدم می زنی و میدانم کشف دستان تو انگیزه ی بسیاری هاست با همان پیرهن پاره شفا داد عزیز گاه آزاد شدن بند گرفتاری هاست رود دریا شدنی نیست اگر بنشیند لذت وصل به جان کندن و دشواری هاست
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان  یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم  یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم از عشق از آیین تو، از جهل تو، از دین تو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
درخت‌ها قلم و هرچه بحر، جوهر تو نبود علمي اگر بسته بود دفتر تو تو گرم بحثی و چون کودکانِ مشق‌نویس، فرشتگان زده زانو به پای منبر تو حدیث و آیه و تفسیر، تیغ و شمشیرت محدثان و فقیهان سپاه و لشکر تو عجیب نیست که انقدرها کریم شدی که دختر حسن ابن علی‌ست مادر تو تویی که قبل ولادت توسط جابر رسانده است سلام تو را پیمبر تو طلوع صبح ظهورست وعده‌ی عشاق قرار و وعده‌ی ما مرقد مطهر تو
عشق من و تو هیچ سرانجام نداشت با تو دل من لحظه‌ای آرام نداشت هر بار که خاطرات را شخم زدم دیدم که به جز خیال و اوهام نداشت
حیرانی بین تیغ ابرو سخت است یک مرد مقابل دو چاقو سخت است در باور سرد یک پلنگ زخمی خندیدن شوخ چشم آهو سخت است من معتقدم برای یک مرد نبرد بر خاک نشستن دو زانو سخت است سنگی که تمام عمر را «اَسود» بود حالا بشود «سنگ ترازو» سخت است راضی به هزار مرگ شومم آخر جان کندن بین تار گیسو سخت است در هر چه که از تن تو گفتم کفر است دیندار شدن در این هیاهو سخت است اصلا به کدام فلسفه باید گفت اثبات خدا کنار بانو سخت است
زیاد از حد کشیدم منّت و ناز نگاهت را که مغرورانه هی تکرار کردی اشتباهت را خیالاتی شدی، بد باورت شد پاره ی ماهی تماشا کرده ای در آینه روی سیاهت را!!!؟ کنارم بودی و همواره دورم می زدی باشد... نمی بخشم عزیزم... تا ابد جرم وگناهت را خودم تا اوج بالا بردمت ،اما غلط کردم از این پس می کَنم با جان ودل هر روز چاهت را تمام عهد وپیمانهای ما امروز باطل شد نداری مثل سابق در دل من جایگاهت را شدم بازیچه ی دستت، ولی بازی بلد هستم... وخواهی دید آخر کیش ومات پادشاهت را
چه داغ ها که ندیدم، چه درد ها نکشیدم توهم بگوچه کشیدی؟ بغیردست کشیدن!
بسم الله الرحمن الرحیم ملامت منی که بار سفر بسته بودم از آغاز نگاه خویش به در بسته بودم از آغاز برای سرخی صورت به روی هر انگشت حنای خون جگر بسته بودم از آغاز منم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به تاج پدر بسته بودم از آغاز به دشمنان خود آنقدر مطمئن بودم! که روی گُرده سپر بسته بودم از آغاز به خاطر نپریدن ملامتم نکنید که من کبوتر پربسته بودم از آغاز عجیب نیست که با مرگ زندگی کردم به قتل عمر کمر بسته بودم از آغاز اگر چه آخر این قصه بسته‌ام در را چنین نمی‌شد اگر بسته بودم از آغاز مجتبی خرسندی
فاطمی و علوی گوهر ماه رجب آمد به همانندی و همنامی و اوصاف محمد(ص) وارث جود و کرامات و شکوه حسنین است دست پر آمده هرکس که در خانه ی او زد شرح اوصاف و مقامش، هنر هر بشری نیست شاعری کار کُمَیت است که از او بسراید او شکافنده ی قهار علوم است و در آفاق نهضت علمی وفرهنگی او گشته زبانزد پیک پیغمبر خاتم شده جابر که سلامی وقت دیدار رخ حضرت باقر(ع) برساند قبله ی حاجت ما بوده و در عالم رویا زده ام چنگ همیشه به ضریحی که ندارد
نبین به خوبی‌ات ای مهربان نظر دارم من از نگاه به ماه رخت حذر دارم مرا نمی‌شود ای دوست پای‌بند کنی برای دست‌کشیدن ز عشق پر دارم هنر نداشت زلیخا که دل به یوسف بست منی که از همه دل کنده‌ام هنر دارم خیال کرده‌ای از تیر عشق می‌ترسم؟ نه! آهنی است دل و سینه‌ام سپر دارم چه فایده که بگویی که دوستم داری که دربرابر این حرف گوش کر دارم به‌فرض ریشه کند عشق در دل سنگم چه باک! ریشه کند نازنین! تبر دارم سر از خیال من ای عشق پاک! خالی کن که دست‌خالی‌ام و پاک دردسر دارم تو از هوای عقاب دلم خبر داری من از هوای تو ای آسمان خبر دارم
عشق شد واسطه تا صلح و ثباتی بشود بین دعوای دو تا دِه "صلواتی" بشود جنگل رابطه تا مزمزه ی آتش رفت قرعه افتاد که او آب حیاتی بشود در خودش سوخت و انگار هلاهل نوشید تا که در کام اهالی شکلاتی بشود عشق برگشت سرِ چشمه و می ریخت در آب اشکِ حسرت که نشد شاخِ نباتی بشود... خان بالا که نه...!!! تقدیر گمانم نگذاشت...!!! دختری، همسرِ یک بچه دهاتی بشود....