eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
81 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جایِ یک زخم دگر در همه اعضایم نیست! بعد از این تیغ بینداز و نمکدان بردار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو رفتی و ماه ِکوچه شک بر می داشت آیینه هم از عشقِ تو لک بر می داشت انگار نه انگار که پاییزی هست تو رفتی و شیشه ها ترک بر می داشت! @nabzeghalam
دو روز بی‌خبرم از تو و نمی‌میرم چنین نبود گمانم به خویشتن‌داری دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود مگر تو باز بگویی که دوستم داری
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت دوست را، زير باران بايد ديد عشق را، زير باران بايد جست
اشک است همنشین دل شاعر آه است همکلام دل تنها با سینه ای لبالب از اندوهت دستم به شعر رفته در این شب ها من تشنه ی زلالی چشم تو ای آسمان نیمه شب صحرا چون رود رفته رفته به دنبالت اشهد به لب، به شوق تو ای دریا اشک است همنشین دل شاعر آه است همکلام دل تنها هرروز صبح قسمت ما اینست دیدار عاشقانه ی با دنیا...
با من تمام جاده‌ی شب را قدم بزن فردای روشنی شو دم از صبح‌دم بزن چشمان تو اگرچه که سرچشمه‌ی منند من تشنه‌ی صدای توام حرف هم بزن همراه من بگیر در آغوش لحظه را از حس گرم صحبت و لبخند دم بزن با لهجه‌ی صریح بخوان این ترانه را برنامه ی سکوت فضا را بهم بزن دست قدر نوشته قضا را به پای ما تقدیر را دوباره برایم رقم بزن ای عشق من برای کسی جز تو نیستم نام مرا ز هرچه به جز خود قلم بزن
گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازی گفت حق است که با آتش ما دم سازی گفتم این عدل نباشد که دلم ریش شود گفت این سادگی توست که دل می بازی گفتم آخر تو بگو عدل خداوند کجاست؟ گفت آنجاست که تو در ره خود سر بازی گفتم این عشق نباشد که پرستم خود را گفت پس جان بده چون کرده ای آتش بازی...
بر در و دیوار مسجد می‌نویسم عاقبت هیچکس مثل نگارِ من پرستیدن نداشت
‌ هنرِ عشق فراموشیِ عمر است ولی خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
و اگر از تپش افتاد دلم ؛ ببریدش به ملاقات رضا🌱 :)) ♥️
دَر نبودت ، خوب خیــاطی شدم صبح تا شب چشم می‌دوزم به دَر
خنده بر روی لبت هر چه  پدیدار شده قلب دیوانه ی من تشنه ی دیدار شده شاعرت بودم و هستم غزلم را دریاب که غمم باز در این واژه تلمبار شده مضطرب هستم و ای کاش که شاهد بودی به همین دل که به چشم تو‌گرفتار شده بر سرم ریخته شد آجر ویرانگی ام این فرو‌ ریختگی روی من آوار شده دوریت آمده هر بار مرا آب کند که دلم سخت از این فاصله بیزار شده کاش از روزنه ی عشق خودت میدیدی که‌ دل نشئه ی  من با تو چه هوشیار شده ‌‎‎ ‎‎‎‎‎‎