eitaa logo
شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم
440 دنبال‌کننده
41.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
11 فایل
شهید روح الله طالبی اقدم ظهر تاسوعای سال ۱۳۹۴ در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه به شهادت رسید. ارتباط با ادمن: @abo_ammar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام خامنه ای: 🔴یکی از آقایون به زبان شعر گفتن؛ چرا شمشیر نمیکشید؟؟ 🔰من گفتم ؛ شمشیر را کشیده ام و از چپ و راست دارم میزنم.. 🔻ما در #جنگ_نرمیم.. #جنگ ما جنگ عقیده هاست.. کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🔴 جنگ واقعی، #جنگ #اقتصادیست! 🔸 رهبر معظم انقلاب: جنگ واقعی، جنگ اقتصادی و تحریم و گرفتن عرصه کار و فعالیت و فناوری در کشور است. 🔸 ما را به جنگ نظامی متوجه میکنند تا از این غفلت کنیم. کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
💠من همه چیز رو طلاق داده ام 🌺🍃روزهایی که ناصر رفت اوایل سوریه بود و خیلی خطرناک بود 😰ولی همرزمانش می‌گویند که ناصر همیشه در هر کاری داوطلب بود و زیادی از خودش نشان می‌داد. آقای حسینی می‌گفت: ناصر مدام در گریه می‌کرد؛ وقتی علت را از او پرسیدم گفت: ⁉️من می‌دانم که نمی‌شوم. 🌺🍃طلبه‌ای که همراهمان بود به ناصر گفت: چرا این‌قدر ؟ ناصر به او گفته بود: من زن‌، بچه و زندگی و همه چیز دنیا را طلاق داده‌ام❌؛ فقط یک چیز هنوز در مانده است که اگر این را هم طلاق بدهم صد در صد شهید می‌شوم. هر چه اصرار کردیم قبول نکرد در موردش با ما بزند تا شب عاشورا🏴 که ناصر با حالت آمد و گفت 🌺🍃 به خون امام حسین(ع) من فردا می‌شوم. این در حالی بود که عملیاتی 💣در پیش نبود.گفتیم: چی شده ناصر دیدی؟ گفت: البته خواب هم دیده‌ام ولی آن چیزی که در دلم بود را طلاق دادم. گفتیم: حالا می‌توانی بگویی چه بود که موجب تو شده بود؟ گفت: 🌺🍃بنیامین بود. ۱۰ و نیم صبح ☀️روز عاشورا ۱۲ نفر بودند که ساختمان محل استقرارشان محاصره می‌شود♻️ و ابتدا به آنها تیراندازی می‌کنند ولی زنده بودند که می‌زنند و ساختمان را نیز منفجر می‌کنند💥 و پیکرهای شهدا ۱۵ روز زیر آوار بودند. بود در روز عاشورا شهید شود. 🌷 کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane
🔴 ازسال ۲۰۰۶جمعا ۱۶۶۵۲ نظامی کشته شده اند که ۷۳ درصد این تلفات درشرایطی نامرتبط با اتفاق افتاده.در واقع،درفاصله سالهای ۲۰۰۶تا۲۰۱۸ تعدادنظامیان آمریکایی که هنگام نظامی کشته شده اند بطور چشمگیری برتعدادنظامیان کشته شده درجنگ پیشی گرفته است. اما خب اونا و ندارند.. یعنی و بقیه کشورهای جهان، ندارن که اینا رو بزنن تو سر ملت شون.. من از بیگانگان هرگز ننالم.. که با ما هر چه کرد و کرد.. 🌸🌺کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🚩🚩 به مختار گفتند تا کی جنگ... احمقها نمی فهمیدند او در حال دفاع از آنها است، نه جنگ..🚩🚩 (ع) کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🎯 شیوه تامین منافع ملت و زبان دنیا را چه کسی میداند؟ روابط بین الملل بر پایه ی قدرت بنا نهاده شده ، قدرت برای تحصیل منافع، اینها اصول اولیه و بنیادین این علم است، در قدرت داشتن مولفه هایی دارد مثلا دانش از مولفه های نرم است و نیروی مسلح با اراده و تجهیزات به روز از مولفه های قدرت سخت، و امروز موشک های نماد قدرت، برای توسعه و تحصیل منافع ملت و از سویی سپر بازدارنده در برابر تعدی دیگر قدرتهای عرصه بین الملل است. محال است یک با آن همه خدم و حشم واینها را نداند، لذا برای نخبگان واضح است و برای مردم نیز باید واضح شود که چه کسانی امروز در مسیر منافع ملت میکوشند و چه کسانی در مسیر منافع قدرتهای دیگر... قدرتهایی که تامین خواسته هایشان دقیقا در تقابل با منافع ملت ایران قرار دارد، و عمله و عناصر وابسته شان با پوشش و خوش سخنی و لبخند و استفاده از ترفندهای سرویس های جاسوسی، دقیقا از خون مردم میمکند، بزرگ میشوند، بیت المال را نوش میکنند، و خنجر از پشت به ملت میزنند. اینکه سردار و سرباز این مملکت هفته ها در شرایط خاص جانش را کف دست بگذارد و برای منافع کشور از همه چیز دست شویند و دیگری در کاخ بنشیند و کند و از فشار دادن یک کلید توسط امریکا، مردم را بترساند، جفا به خود مردم است... تفکر انقلابی بر پایه ی ایستادگی و نگاه به داخل با سه خاکی ابی و هوایی در دو هفته گذشته سایه محتوم را از سر کشور دور کرد. حالا همین تفکر اگر در سیستم دولتی بنشیند چه برکاتی برای کشور به ارمغان خواهد اورد و چه حجم از منافعی را برای ملت لایق ایران تامین خواهد کرد؟ فرض کنید تفکر ناب انقلابی که کره را پای میز مذاکره میاورد که پول ایران را پس بدهد یا نفت را به امریکای جنوبی میبرد و میفروشد یا پوز روباه پیر و برند حاکم دریایی بودنش را به زمین میکوبید، یا واکسن کرونا را میسازد یا ... حالا این تفکر بیاید و دیگر عرصه ها را متحول کند، قطعا در مدت زمان کوتاه ایران بر قله های افتخار خواهد ایستاد، میگویید برای این اتفاق مبارک چه باید کنیم، یا چرا تا الان نشده است، من پاسختان را میدهم، نشده است یا گاها در برخی موضوعات کم وبیش شده، چون من و شما را درگیر مطالب حاشیه کرده بودند، نیاز بود ملت تفکر غرب محور لیبرال ها و سرمایه داران ایران را تجربه کند، همانها را میگویم که نهایت دغدغه شان کنسرت و درهم لولیدن و واردات غذای سگ و گربه شان است، انگار اینها را باید تجربه میکردیم، اما حالا، کافی است اراده کنیم برای قوی شدن برای سربلندی و پایان سختی ها، برای روی کار آمدن ، همه چیز بهتر میشود، انشاالله « » #📡 رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔴 | تحلیف بایدن یا یوم الفرقان‼️ 🔻ترامپ به پایان رسید اما این تازه آغاز ماجرا برای بازخوانی توئیت ها و تحلیل هایی مالیخوئیایی است که بوی باروت و خون میداد و در چهار سال گذشته از سوی کاسبان ترس و تهدید، جریان تحریف ، غربگرایان و اقلیت بهاری تکرار میشد. 🔹محمدقوچانی ها ، تاج زاده ها، عبدالرضا داوری ها، زیباکلام هایی که به بهانه ی نعره های ترامپ ، آمدن ناو لینکلن، آوردن بولتون، سفرهای هوک و پمپئو به منطقه بر طبل "جنگ قریب الوقوع " می کوبیدند و با رویای بازگشت شاه سلطان حسین ها ، بزدلانه از دوگانه جنگ و صلح مینوشتند. 🔻رفتار چهارساله ی این جماعت خودباخته در سه سطح قابل ارزیابی است: 1⃣ : در جنگ ادراکی دچار خطای محاسباتی شده بودند. 2⃣ : کاسبان تحریم و تهدید با ستایش ترامپ و ضریب دهی به تهدیدات او آرزوی تداوم حیات سیاسی ترامپ برای فشار بیشتر علیه ملت ایران بودند. همان حقیقتی که بر زبان فائزه هاشمی جاری شد. 3⃣ : این جریان بخشی از جریان تحریف بودند که با تحریف واقعیات و تحقیرملی به دنبال تجویز نسخه سازش و بوسه زدن بر پنجه گرگ بودند. 🔻وجه مشترک سه گانه ی فوق این است که این جماعت در هر حالت مکمل جریان تهدید و تحریم در داخل کشور بوده و قطعه ای از جورچین فشارحداکثری بوده اند. بماند که این تحلیل ها عیار و اعتبار این آقایان همیشه مدعی را هم هویدا ساخت! 🔹 اما در اوج جنگ هشتک ها و رژه ی واژه های و ، خداوند متعال حکمت الهی بر زبان یک مرد الهی جاری ساخت و رهبر بصیر انقلاب فرمود: "جنگ نخواهد شد _ مذاکره نخواهیم کرد" 🔹 اکنون که شیشه حیات سیاسی ترامپ با سنگ الکترال شکست وقت قضاوت و عیارسنجی است: جنگ نشد، مذاکره نکردیم ، آرزوی یک تماس تلفنی به دل ترامپ‌ ماند و حنای فشارحداکثری کمرنگ شد. 🔹بایدن چهره روتوش شده ترامپ است ولی روز تحلیف بایدن برای وجدان های بیدار میتواند باشد! 🖌 ┈•••✾••┈ #📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم @shahidtalebi 🕊🌺
‍ بچه‌ها را جمع ڪرد و گفت: «برادرانم! این مأموریت ڪه قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش است. ڪسے ڪه عاشق شهادت نیست، نیاید! بقاے جامعه اسلامے در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطے از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعے خواهد بود.» 🌷🕊🌷🕊🌷 زمانے فرا مے رسد ڪه تمام مے شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم مے شوند: 1⃣ دسته اے به مخالفت با گذشته خود بر مے خیزند و از گذشته خود مے شوند 2⃣ دسته اے راه بے تفاوت مے گزینند و در مادے خود غرق مے شوند و همه چیز را فراموش مے ڪنند. 3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار مے مانند و احساس مسئولیت مے ڪنند ڪه از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند ڪرد پس از خدا بخواهید ڪه با وصال از عواقب زندگے بعد از در امان بمانید 🎋 نوشته اے از شهید شهید 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱ 📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ 🗺محل شهادت : جزیره مجنون عراق 🗺محل دفن: مفقود الاثر .. 🕊🕊🕊 ☘☘☘ #📡کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔻/ شهرهای "سوریه" دومینو وار سقوط می کردند "داعش" به چند صد متری حرم حضرت "زینب" رسیده بود و دواعش روبروی حرم بی بی زینب فریاد می زدند: "زینب یا جای تو اینجاست یا جای ما" ✍کودک و سالخورده، زن و مرد سربریده می شدند! یکی از تروریست‌ها، قلب فردی را به دندان گرفته و درمقابل دوربین می خورد به گونه ای که "پوتین" رییس جمهور روسیه هم از دیدن آن متاثر می شود و آمریکا را به خاطر حمایت ازاین وحشی ها سرزنش می کند 🔹همه در شوک تحولات سوریه بودند که ناگهان و در کمتر از 24 ساعت، موصل عراق در نتیجه خیانت ته مانده های حزب "بعث" و برخی ارتشی های این کشور، سقوط کرد موصلی که به شهر نظامیان عراق معروف بود و از همین جا بود که سقوط دومینووار شهرهای عراق آغاز شد! 🔹موصل، الانبار، تلعفر، سنجار، صلاح الدین، کرکوک، دیاله، هیت، الرمادی و... در عراق متحیرانه سقوط کردنددر وصف اوضاع وحشتناک عراق، همین بس که یک روحانی ایرانی با خانواده در مسیر "نجف" به "کربلا" توسط داعش دستگیر و سر بریده شد. مسیری که الان میلیون ها زائر در مراسم اربعین تردد می کنند... 🔹داعش به دیاله عراق رسید. فاصله دیاله با مرز ایران فقط یک کیلومتر است. فاصله روستای زلزله زده ازگله تا "دیاله" تحت تصرف داعش، فقط 10 کیلومتر! فاصله ثلاث باباجانی تا دیاله فقط 40 کیلومتر ! فاصله، سرپل ذهاب تا دیاله تحت تصرف داعش فقط 45 کیلومتر! صدای توپ و تانک داعش، امان از مردم روستاهای مرزی ایران بریده بود. دواعش به نقل از فرمانده نیروی زمینی ارتش،مهمات خود را دپو کرده بودند و آماده حرکت نهایی یعنی حمله به ایران بودند... 🔹ایران باید چه می کرد؟ عده ای بی بصیرت در داخل کشور، عنوان می کردند عراق و سوریه به ما چه ارتباطی دارد، در حالی که نمی دانستند سقوط سوریه و عراق، سکوی پرش داعش برای ضربه نهایی به ایران بود. برخی می گفتند چرا در عراق هزینه می کنید یا در سوریه! غافل از این که اگر داعش به ایران حمله می کرد ما می بایست صدها برابر هزینه بدهیم 🔹برآورد کارشناسان از هزینه ایران درجنگ تحمیلی با عراق، از سال 59 تا 67 رقمی بالغ بر 10/04 تریلیون دلار است. برای درک این رقم، خوب است بدانید امارات قرارداد ساخت بزرگ ترین برج دنیا را با یک میلیارد دلار بست، یعنی ایران بیش از 10000برابر قیمت بزرگ ترین برج دنیا، فقط هزینه داد... ورود ایران به جنگی دیگر، رقم چنین زیان را برای کشور خواهد ساخت اما ما با حداقل هزینه نه تنها جنگ را به اتمام رساندیم بلکه تغییرات استراتژیکی در منطقه ایجاد شد که قدرت ایران در خاورمیانه بیش از پیش فزونی یافت 🔹مدافعان حرم با امکانات چند صد میلیونی نجنگیدند، نویسنده که در بین مدافعان حرم حضور داشته است گواهی می دهد که عزیزان مدافع حرم، با مهمات تولید حتی قبل از سال 70 و با سلاح های حداقلی جنگیدند. خبری از وعده غذایی مرتب نبود اگر غذایی می رسید می خوردیم و در غیر این صورت، با گرسنگی، کار را ادامه می دادیم 🔹بله مدافعین حرم با کمترین هزینه، بزرگ ترین کار را انجام دادند و با ورود ایران به معرکه، تحولات میدانی در سوریه شروع شد. خدا رحمت کند سردار شهید همدانی را... خطاب به سوری ها عنوان کرده بود: اگر می خواهید سوریه را نجات دهید باید دو شهر را حفظ کرد "حلب" و "دمشق"... کم کم مناطق سوریه باز پس گرفته شد 🔹ایران با هوشیاری تمام و توجیه روسیه نسبت به خطر دواعش بخصوص "چچنی"های داعش، روسیه را وارد سوریه کرد. نیروی هوایی روسیه و قدرت ایران روی زمین، دو عامل شکست پله به پله تروریست ها شد. البته روس ها اقدامات ناهماهنگی انجام می دادند ولیکن در برابر هزینه ای که کردند، چیز مهمی به حساب نمی آید 🔹مع الوصف بعد از تقدیم بیش از 2000 شهید مدافع حرم، اعم از ایرانی، افغانستانی، عراقی، پاکستانی، لبنانی، سوری و... آخرین پایگاه داعش یعنی بوکمال هم پس گرفته شد و ژنرال قاسم سلیمانی این چنین به فرمانده اش گزارش داد:"آخرین قلعه را هم زدیم و پرچم داعش را پائین کشیدیم" 🔹بله مدافعین حرم به جای هزینه 10/04 تریلیون دلاری با کمترین هزینه، کشور را از ورود مستقیم به یک وحشتناک نجات دادند. بیش از 2 هزار شهید دادند که دیگر شاهد پرپر شدن 230 هزار شهید نباشیم. روحتان شاد و راهتان پر رهرو «شادی روح حاج قاسم سلیمانی سیدالشهدای مدافع حرم و تک تک شهدای عزیز مدافع حرم صلوات» #📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم @shahidtalebi 🕊🌺
⭕️ - نفوذ دشمن - نفوذ فرهنگی - دروغ - شایعه‌ پراکنی - ابزارهای فرهنگی 🔹 ؛ یعنی به وسیله‌ی ، به وسیله‌ی ، به وسیله‌ی ، به وسیله‌ی . بیانات مقام معظم رهبری ۸۸/۹/۴ منبع: وبسایت دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری #📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم @shahidtalebi 🕊🌺
✅تشریفات اضافی ممنوع ✍سردار شهید شوشتری: در زمان به اتفاق مقام معظم رهبری که در آن زمان بودند برای بازدید از ۲۱ امام رضا علیه السلام عازم شدیم. ایشان از قبل فرموده بودند « کم بیاورید، یک یا دو ماشین کافیست» وقتی از بیرون آمدیم، دیدیم حدود ده ماشین دیگر پشت سر ماشین ما در حال حرکت هستند. حضرت آیت الله خامنه‌ای خیلی به راننده گفتند: ! کمی به نظر می‌رسیدند. بلافاصله رو به من کردند و فرمودند: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر می‌گردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟ وقتی من که هستم با یک حرکت کنم، دیگران می‌گیرند و این کار، رسم می‌شود. برای من دو در یک یا دو ماشین، کافیست. 📘 خورشید در جبهه، ص ۱۴۶ ╔═ 🌼══🌼 ═╗ کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم @shahidtalebi 🕊🌺 ╚═ 🌼══🌼 ═╝
❗️چه در و چه در بزرگترین ساده‌اندیشی این است که تصور کنیم جهانخواران خصوصاً آمریکا از ما و اسلام عزیز دست برداشته‌اند؛ لحظه‌ای نباید از کید دشمنان غافل بمانیم. 📅 امام خمینی(ره) | ۲ آذر ۱۳۶۷ ╔═ 🌼══🌼 ═╗       کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم @shahidtalebi 🕊🌺 ╚═ 🌼══🌼 ═╝
✅تشریفات اضافی ممنوع ✍سردار شهید شوشتری: در زمان به اتفاق مقام معظم رهبری که در آن زمان بودند برای بازدید از ۲۱ امام رضا علیه السلام عازم شدیم. ایشان از قبل فرموده بودند « کم بیاورید، یک یا دو ماشین کافیست» وقتی از بیرون آمدیم، دیدیم حدود ده ماشین دیگر پشت سر ماشین ما در حال حرکت هستند. حضرت آیت الله خامنه‌ای خیلی به راننده گفتند: ! کمی به نظر می‌رسیدند. بلافاصله رو به من کردند و فرمودند: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر می‌گردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟ وقتی من که هستم با یک حرکت کنم، دیگران می‌گیرند و این کار، رسم می‌شود. برای من دو در یک یا دو ماشین، کافیست. 📘 خورشید در جبهه، ص ۱۴۶ شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله (ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺
🔴 تا بسیج و سپاه نیایند، قطعاً بساط ولنگاری جمع نخواهد شد 🔰به چند دلیل، نیروی انتظامی به تنهایی امکان جمع کردن بساط بی حجابی و این روزها را ندارد: 1️⃣ پلیس، نیروی کافی برای حضور در این میدان را ندارد. به همین دلیل، قطعاً همه مناطق، پوشش داده نمی شود و حضور مامورین به صورت گزینشی و بسیار محدود خواهد بود که عملاً به نتیجه نخواهیم رسید و عرصه برای جولان ولنگاران همچنان باز خواهد بود. 2️⃣ از برخی مامورین متعهد و دغدغه مند که بگذریم، در میان مامورین نیروی انتظامی، برخی افراد توجیه نیستند و اساساً اعتقاد به این نوع کارها ندارند یا بی تفاوت اند. برخی، اتفاقاً خانواده های خودشان از نظر حجاب و عفاف مشکل دارند. برخی اهل شل گرفتن و از زیر کار در رفتن هستند. در این مدت حتی شاهد بودیم که در برخی مواقع، بعضاً مامور نیروی انتظامی، طرف هنجارشکن را گرفته است! 3️⃣ در این عرصه، به نیروهایی نیاز است که با جان و دل برای اسلام و انقلاب کار کنند و با خلوص نیت و دغدغه قلبی وارد میدان شوند. در هر کوی و برزن نیاز به حضور فعال هوشمندانه است. این ویژگی و دغدغه ها در میان نیروهای مردمی و بسیج و سپاه به وفور یافت می شود، اما در میان مامورین نیروی انتظامی،همه این طور نیستند. 4️⃣ اساساً یکی از وظایف ذاتی بسیج و سپاه، از دستاوردهای انقلاب است.چه جایی مهمتر از اینجا که به حیا، غیرت و ایمان مردم ارتباط دارد⁉️ ♻️ هشت سال دفاع مقدس را بدون حضور نیروهای مردمی و بسیج و سپاه نمی توان تصور کرد. این جنگ فرهنگی را هم بدون حضورفعال بسیج، سپاه و نیروهای مردمی نمی توان تصور کرد.
💬 جهانی علیه نهاد خانواده 🔹 رهبر انقلاب اسلامی در دیدار سال گذشته اقشار مختلف بانوان در ۱۴ دی ۱۴۰۱ تأکید کردند: «غربی‌ها خانواده را واقعاً متلاشی کردند و این به فروپاشی تدریجی خانواده انجامیده که صدای خود متفکّرین غربی را هم بلند کرده؛ در بعضی از کشورهای غربی، سرازیری جوری تند شده که دیگر قابل توقّف نیست، رفتنی‌اند؛ یعنی خانواده‌ها اصلاح‌پذیر نیست.» ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله (ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهیاری : سلام سروران گرامی بدقت گوش فرا دهید جوانی با منطق و استدلال که بسیار هوشمندانه صادق زیبا کلام غرب پرست، رو ساکت میکنه!😉 جوان هوشمند و اگاه ایرانی اینجوری همه تله هارو رد میکنه باریکلا👏 ✨ ⃟ٖاللهم‌صل‌علی‌مُحَمَّدٍوال‌مُحَمَّد ⃟ٖٖٜٖ ارادتمند سرباز ولایت