#داستان_شب
📙 حکایت واقعی
✍️در #بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر# مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی #زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به #پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست #پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند #درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم #امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک #پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد #بیشرمانه او شد. زن زیبارو که #هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به #اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد.
#ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که #عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم #دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک #لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با#صورتی آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و #فورا او را از منزل خارج کرد.
📚منبع: الکنی و الالقاب، ج۱ ،ص۳۱۳
🌹 @abalfazleeaam