eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.2هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
199 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 حکایت واقعی ✍️در زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر# مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم پسرک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد او شد. زن زیبارو که قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و او را از منزل خارج کرد. 📚منبع: الکنی و الالقاب، ج۱ ،ص۳۱۳ 🌹 @abalfazleeaam
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
❣🛑❣♦️❣🛑❣ #پوستر 0⃣3⃣ 👌 #نکته_های_ناب #نهج_البلاغه 🔰برداشتی از خطبه های نهج البلاغه مولا امیرالمو
❤️ ✅زیارت عاشوراى بانویى ، عذاب را از اهل قبرستان دور كرد🍃 علامه نورى نوشته : ملا حسن مجاور نجف كه حق مجاورت را ادا كرد و عمرش را در عبادت سپرى كرد، از قول محمد على یزدى به من گفت : مردى فاضل و صالح به خود پرداخته بود و در اندیشه آخرت شبها در مقبره بیرون شهر معروف به ((مزار)) كه جمعى از در آن دفن شده بودند، به سر مى برد. اى داشت كه دوران خردسالى را نزد معلم و... با هم گذرانده بودند و در گمركچى شده بود، پس از مرگ ، او را در آن گورستان كه نزدیك منزل آن صالح بود به خاك سپردند. بیش از یك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه صالح او را در خواب مى بیند كه او حال خوشى دارد و از الهى بر خوردار است ! نزد او مى رود و مى گوید: من از آغاز و انجام و و بیرون تو باخبرم ، تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار حمل بر صحت شود، نه تقیه و نه ضرورتى ایجاب مى كرد كه بدان شغل اشتغال ورزى و نه اى را یارى رساندى ، كارت عذاب آور بود و بس ، پس از كجا به این مقام رسیدى ؟ گفت : آرى ! چنان است كه گفتى ، من از مرگ تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم ، اما قبل همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفته و در اینجا به خاكش سپردند، اشاره به جایى كرده كه قدم از گورش دورتر بوده ، دیشب سه مرتبه امام حسین به دیدنش آمدند. بار سوم فرمودند: را از این گورستان بر دارند، لذا من در نعمت و آسایش قرار گرفتم . مرد صالح از بیدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى اشرف مى رود، او را یافته و از حال همسرش مى پرسد، استاد اشرف مى گوید: از دنیا رفته و در فلان مكان یعنى ((مزار)) به خاكش سپردیم . مرد صالح مى پرسد: به امام حسین رفته بود؟ مى گوید: نه . مى پرسد: مصیبت او مى كرد؟ جواب مى دهد: نه . سؤ ال مى كند خوانى داشت ؟ مى گوید: نه . مى گوید: از این# سؤ الات چه مقصودى دارى ؟ مرد صالح خوابش را نقل مى كند و مى گوید: مى خواهم بدانم میان او و حسین چه رابطه اى بوده ؟ استاد اشرف پاسخ مى دهد: عاشورا مى خواند. 🌹 @abalfazleeaam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 فخر رازی از قرآن کریم می‌گوید: مانده بودم « خسر» را چگونه معنا کنم از بس کردم خسته شدم و با خود گفتم بروم سوره‌های دیگر تا فرجی شود نقل میکند گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی با فراوان به مردم می‌گوید: مردم رحم کنید به که سرمایه اش در حال آب شدن هست و نابود میشه، نگاه کردم دیدم او فروش است یک قالب یخ آورده، هوا هم است و یخ هم در آب شدن،و او التماس می‌کند از مردم که از من یخ بخرید من معنای «لفی خسر» را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم ما هم به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است اما قدر این و فرصت های ناب را نمی دانیم و درک نمی کنیم مگر زمانی که میشود و جز کاری از ما ساخته نیست 🌹 @abalfzleeaam
یه داشتیم که چادری بود. البته خب من و خیلی از بچه های دیگه هم بودیم ولی اون با ما فرق داشت.🙄 چادر سرش می کرد موهاشو می ریخت بیرون، حتی چندبار که با هم بیرون یا اتفاقی بیرون دیدمش؛ فهمیدم به همینجا نمیشه...چنان غلیظی کرده بود که خانومای بدحجاب هم با تعجب نگاهش می کردن! بودم چون نه تنها با این کارش باعث زدن به خودش میشد بلکه به جامعه هم آثار منفی وارد میکرد و# تازه آبرو و حرمت چادر رو هم زیر پا میزاشت.💔😞 یه روز که مناسب پیش اومد و داشتیم دوتایی تو حیاط قدم می زدیم بحثو باز کردم: -سارا جونم! چی شد که تصمیم گرفتی بشی؟😊 جوابش یه نگاه# تند و خشمگین ولی پر از حرف بود😠 ترسیدم که و قال راه بندازه و جای درست کردن ابرو چشم رو هم کور کنم. همین دیگه حرفی نزدم.😨 ولی بعد از چند خودش جوابمو داد:به اجبار خانواده.😞 می زدم که موضوع این باشه. چون اگه کسی واقعا داشت تا این حد از حجاب اصلی و قابل قبول دور نمیشد. کمی فکر کردم و گفتم: میگن باید به هر قیمتی چادر سرت باشه؟🤔 با سر تکون داد😔 -پس واسه همینه که داری سعی می کنی لجبازی کنی و خودتو بهشون نشون بدی☺️ برگشت و نگاهم کرد،اما نه نگاهش تند بود نه . آهی کشید و گفت:آره...به ذهنم رسید تنها کاری که می تونم بکنم همینه. ولی هر چی میگذره اختلافم با مامان بابام بیشتر... شاید اگه از اون اول در کار نبود انقد از حجاب دور نمیشدم 😳یعنی خودشم می دونست داره چیکار می کنه؟...خودش جوابمو داد -من از حجاب بدم نمیاد...ولی وقتی دیدم نمی تونم زورگویی هاشونو تحمل کنم ناخودآگاه از اون چیزی که باید می بودم فاصله گرفتم... -تا حالا فکر کردی این چادری که رو سر ماست به دست ما رسیده؟🤔 -یعنی چی 🤔? -این چادر از کوچه های گذشته و خاکی شده...از میون قافله ی اسرا رد شده و از سر پاک ترین بانو کشیده شده...😔 بیشتر از هزاااارتا جوون واسه موندن این چادر روی سر ما جون دادن... حججی رو می شناسی؟...می دونی سرش واسه چی رفت؟😭 دیگه نتونستم اشکامو بگیرم ولی برای اینکه تاثیر بدی رو بحثمون نزاره زود خودمو جمع و جور کردم و جوابش شدم. فقط نگاه کرد.👀 حرفام بی تاثیر نبوده. با شنیدن صدای زنگ بحث رو تموم کردم. -سارا! من نه تو موضوعات خونوادگیتون دخالت کنم نه بهت امر و نهی کنم که کنی و چیکار نکنی. فقط میخوام بعد از این چندسال نه بعنوان یه دوست،بعنوان یه خواهر بهت بگم حواست باشه! این یه ی مشکی معمولی نیست که رو سرمونه.پس اگه انتخابش کردیم حواسمون باشه که جوونای کشورمون پاش رفته...رفته که نزاره دوباره حرمتش بشکنه،واسه نشون دادن اعتراض خیلی کارها میشه کرد.این وسط چادرمون رو فراموش نکنیم.😊 اینا رو اول به خودم میگم بعد به تو😘 سارا تو فکر بود#.امیدوار بودم حرفام موثر بوده باشه. دست به دست هم به کلاس رفتیم.دیگه تا آخر ساعت حرفی در این مورد نزدیم.... اون روز که این حرفا بین ما رد و بدل شد چهارشنبه بود. جمعه سارا رو تو دیدم. دیگه نه لاک داشت نه موهاش بیرون بود نه جلو عشوه میومد😍 از خوشحالی محکم بغلش کردم. -ببینم؟! حرمت چادرو خوب نگه داشتم😉? -راضیم ازت سارا😁...البته من که کسی نیستم ولی مطمئنم مادر هم ازت راضیه😍 🌹 @abalfazleeaam
چرتکه اى براى نفس با شیخ پیرى به سفر رفت. جوان در کنار برکه اى بود که به سمت شیخ آمد ولى فرار کرد. پیر گفت: خدایا! ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به گمان بدى بردم. جوان گفت: این مارى که به سمت تو آمد به خاطر این بود؟ پیر گفت: بلى. جوان گفت از کجا مطمئنى؟ پیر گفت: من هر روز هستم نکنم و چون دقت زیادى دارم، گناهانم را که از دستم رها مى شوند زود مى فهمم و بلافاصله مى کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا مى شوم. تو هم بدان اگر خود را محاسبه کرده و دقت کنى که مرتکب گناه نشوى، گناهان کم مى شود و زودتر مى توانى در صورت رسیدن بلایى، علت گناه و آن بلا را بشناسى. بدان پسرم! که تمام حساب و کتاب خود را در آن مى نویسد، اگر در شب جایى و کسرى بیاورد، زود متوجه مى شود اما اگر این حساب و کتاب را و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. اى پسرم! اگر دقت کنى تا تو کمتر شود بدان که به راحتى، مصیبت خود را مى دانى که از کدام تو بوده است. 🌹 @abalfazleeaam
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍قسمت چهار آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا ش
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت پنجم عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود. در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می‌دیدم... در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه کردم تمام کوه‌های عالم بر گردنم آویخته‌اند. چون خواستم این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش. گفتم تا چه زمان باید این طوق را تحمل کنم؟ گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من و منکر برای سؤال کردن می‌آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. رومان این را گفت و رفت.. هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شد و ترس و وحشت من بیشتر... تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آن‌ها آهنی بزرگ در دارند که هیچ‌کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند. در همین حال یکی از آن دو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می‌شنیدند، می‌مردند. لحظه‌ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟ از شدت ترس و زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی‌آمدند. سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم. درست در همین که همه چیز را تمام شده می‌دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای انسان‌ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید. و این بار آن‌ها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله‌ام کعبه می‌باشد... نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می‌رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی‌دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم. از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار و خوشحال بودم. سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آن‌ها و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است. سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می‌شد. در حالیکه پرونده بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و ... ✍ادامه دارد.. 🌹 @abalfazleeaam
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت هفتم هشتم سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔 چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊 خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم. ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 طاهره_ترابی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬ @abalfazleeaam🇮🇷 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞# ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت دهم دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست. صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.🤦‍♀ خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣 ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟ لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. 🤦‍♀چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍 از ته دل گفتم "ان شاء الله"☺️ و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 طاهره_ترابی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @abalfazleeaam🇮🇷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•