eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۳۵🕊(مازندران)
124 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
85 فایل
گروه ۳۵ (استان مازندران) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شهریورماه ۱۳۹۵ بود و برای دیدار با خانواده همسرم به شهر آستارا رفته بودم آن شب ساعتی را با ذکر عباس سرکردیم من از نحوه شهادتش و از وصیت‌نامه و دل‌نوشته‌هایش می‌گفتم حزن و اندوه از دست دادن عباس جوان فضای خانه را فراگرفته بود چند هفته بیشتر از شهادت عباس نمی‌گذشت و این فراق هم چنان تازه بود آن شب با گریه و ماتم گذشت اذان صبح را که گفتند به حیاط خانه رفتم تا وضو بگیرم ناگهان چشمم به عباس افتاد که روی صندلی نشسته ‌است و لبخندی به لب دارد نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت شوکه شده بودم زبانم بند آمده بود به ‌زحمت گفتم عباس تو هستی ؟ سوالم بی‌جواب ماند و عباس از نظرم پنهان شد. 👤به نقل از ↓ ″محمد حسین دانشگر، عموی شهید″ 📚برگرفته از کتاب↓ " لبخندی به رنگ شهادت، فصل ۲۳ "
▫️درباره منویات رهبر انقلاب بسیار باحرارت صحبت می‌کرد. نسبت به حضرت آقا متعصب بود. حرف‌های آقا را می‌نوشت و درباره آن با من خیلی صحبت می‌کرد. این منویات رهبری بود که دغدغه‌ها را در وجودش می‌دمید. برای انقلاب و سپاه دغدغه داشت. نگران فرهنگ بود. می‌گفت باید یک اردوگاه جامع بسازیم که طرح‌های بزرگ فرهنگی در آن اجرا شود. ▫️هروقت که با هم به مأموریت می‌رفتیم، تقریبا تمام وقتمان در مسیر رفت و آمد به بحث‌های جدی می‌گذشت. من را به حرف می‌گرفت! از مسائل فلسفی گرفته تا مسائل سیاسی را مطرح می‌کرد و بحث می‌کردیم. حتی مسائل علمی و نجومی هم مطرح می‌کرد. ▫️ گاهی درباره فیلم‌های هالیوودی حرف می‌زد و گاهی درباره مسائل عمیق فرهنگی... لابلای این بحث‌ها دغدغه‌های انقلابی‌اش را مطرح می‌‌کرد. اگر سفرمان ده ساعت طول می‌کشید، هفت ساعت از آن مشغول بحث بودیم! او یکی از کسانی بود که گاهی من را در بحث‌ها كلافه ميكرد. به نقل از :‌ سردار حمید اباذری، جانشین فرماندهی دانشگاه امام حسین(ع) 🪴❤️
🔰 حاج حسین یکتا: شهید عباس دانشگر... او که همیشه وقتی میرفتم به دیدار اباذری در دانشگاه امام حسین(ع)، به عشق روایت شهدا چنان ما رو تحویل میگرفت و در آغوش میگرفت که گرمی وجودش را هنوز حس میکنم و جای خالی صفا و صمیمیت و اخلاصش را. ولادت : ۱۳۷۲/۲/۱۸ شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۰ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ♥️
💠 ایام محرم سال ۱۳۹۸ بود. بخاطر عشق و علاقه ای که به شهید دانشگر داشتم با خودم عهد کردم که در دهه محرم هر شب سر مزارش بروم و دعا و قرآن بخوانم. شب تاسوعا خسته بودم و سر مزار نرفتم همان شب عباس را در خواب دیدم یک پیشانی بند مشکی، که کلمه «یاحسین» به رنگ قرمز بروي آن نوشته شده بود به روي پیشانی بسته بود، به من گفت: امشب منتظرت بودم. ناگاه از خواب پریدم بلند شدم و وضو گرفتم و لباس پوشیدم پیاده به سمت امامزاده علی اشرف(ع) رفتم. وقتی به سر مزارش رسیدم، پیشانی بندی را روي مزار ديدم شبيه همان پيشاني بندي که در خواب دیده بودم. در آن فضای آرام و صبحگاهی زیارت عاشورا و آیاتی از قرآن و دو رکعت نماز خواندم. احساس می کردم یک قوت قلبی پیدا کردم. دوست داشتم بیشتر سر مزارش باشم و در آن فضای معنوی با رفیقم لحظاتی همنشین باشم و با او حرف بزنم. 🔹️ خطره ای از کمیل حسنی - دوست شهيد ، سمنان شهید‌عباس‌دانشگر
دوران ابتدایی بود. هر روز صبح وقتی می خواست به مدرسه برود، سرش را می شست و می ایستاد جلوی آینه و به موهایش شانه می کشید . در دوران دبیرستان ، پنج نوع عطر خریده بود. شیشه های عطر را به ردیف کنار طاقچه چیده بود. هر روز که به مسجد و مدرسه می رفت خود را با یک عطر خوشبو می‌کرد. 👤به نقل از↓ ″ مـادر بزرگوار شهـید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت،فصل۱″
هوش و استعدادش را که می دیدم خدارا شکر می کردم و آینده ای درخشان را برای فرزندم در ذهنم می پروراندم. اول یا دوم ابتدایی بود. در همان ایام در خواب دیدم که پدربزرگ مرحومم با لباسی سپید در جایی نشسته و مردانی سپیدپوش کنار او هستند. در سوی دیگر پدربزرگ مرحوم همسرم نیز با لباسی سپید رنگ نشسته بود و جمعی دیگر از مردان سپید پوش در کنارش بودند. عباس در میانه این دو پدربزرگ نشسته بود و آن ها با او صحبت می کردند. دست نوازش به سرش می کشیدند. خوشحال بودن و مباهات می کردند که عباس در میان آن هاست. حالا گس از سال ها تعبیر آن خواب را می فهمم... 👤به نقل از↓ ″ خانم‌خانی ،مادر‌بزرگوار‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به او خبر دادم که اسمت را برای سفر کربلا نوشته ام. سوم راهنمایی بود. روز موعود، وسایلش را با ذوق و شوق جمع کرد، خودش لباس هایش را شستو برای اصلاح موهایش پیرایشگاه رفت و همراه مادرش رهسپار کربلا شد. از عراق که برگشت به فکر تهیه پذیرایی بودم. تصور می کردم که فقط ده پانزده نفر از دوستانش به دیدار او خواهند آمد. اما زنگ خانه به صدا در آمد و حدود 40 نفر از دوستانش وارد خانه شدند! با شور و نشاط و علاقه، همدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند. 👤به نقل از↓ ″ آقای‌مؤمن‌دانشگر ،پدر‌ِشهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
برای حضور به موقع در مسجد، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن می کردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند. گاهی هم که فراموش می کردم رادیو را روشن کنم، می دیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند. به کنایه می گفتم: «امروز مدرسه دیر شد.» قبلا فیلمی به نام «باز مدرسه ام دیر شد» را خانوادگی از تلویزیون دیده بودیم. سوژه ای شده بود که هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود، آن را می گفتم. همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث می شد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا می کردیم. یک روز که می خواستم به مسجد بروم، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته. در اتاق را باز کردم، دیدم مشغول مطالعه است. به او گفتم: «عباس باز مدرسه دیر شد.» دیدم سریع بلند شد تا آماده شود. من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم. برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد، کمی معطل شدم. وقتی وارد مسجد شدم، عباس را دیدم. به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: «امروز مدرسه دیر نشد.» باهم خندیدیم. فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است. ♦️نقل از پدر بزرگوار شهید
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام. همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه می‌کنم. 👤به نقل از↓ ″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام. همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه می‌کنم. 👤به نقل از↓ ″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″
هرچه از دوره هشت افسری می‌گذشت تعدادی از دانشجوها بیشتر خودشان را نشان می دادند. ارتباطات من هم با این دسته از دانشجویان بیشتر و بیشترمی شد. برای من شوق انگیز بود که چنین جوانانی به سپاه می آیند. به ویژه دانشجویانی که مثل عباس، ایمان و نجابت را با تخصص آمیخته بودند. این دانشجوها بیشتر پیش من می آمدند. تقریبا هر یکی دو هفته یک بار به بهانه های مختلف به دفتر من می آمدند نشستی با آن ها داشتم. من متوجه شدم که عباس در کانون اندیشه مطهر که بعدها به اندیشه امین تغییر نام داد، فعالیت می کند و دبیری کانون را به عهده گرفته است. در این کانون، بچه های سن بالاتر و حتی دانش آموخته هم داشتیم؛ اما عباس به دلیل فعالیت و وقت زیادی که در این حوزه می‌گذاشت، دبیر کانون شده بود. همین ویژگی ها باعث شده بود که من نسبت به او علاقه مند تر شوم. 👤به نقل از↓ ″ سردار‌ حمید‌ اباذری ،فرمانده‌ی شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
چهره اش بچه سال بود و برای من جالب بود که با این سن کم، این همه طرح و نظر در ذهنش وجود دارد. پیش از اینکه دبیری کانون اندیشه مطهر را بپذیرد، به عنوان فعال کانونی زیاد به دفتر من می آمد وطرح می آورد. با رفقایش تیمی تشکیل داده بودند و فعالیت و برنامه ریزی می کردند. من با خودم فکر می کردم آن نوجوانی که در هتلی در مشهد با او شوخی کردم، چقدر نوجوان پخته ای است. آن اوایل دو سه دیدار غیر رسمی داشتیم و در همان دیدار ها علاقمند شده بود که من را ببیند. اولین بار که تنها به اتاقم آمد و درباره طرح هایش صحبت کرد احساس کردم که طرح ها بهانه است و او آمده تا مرا ببیند. بعد از اینکه صحبت هایش درباره طرح ها تمام شد، باب گفتگو و خوش و بش باز شد. همان جا فهمیدم که قلب صاف و بسیار زلالی دارد. 👤به نقل از↓ ″ سردار حمید اباذری ،فرمانده‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
کارت پایان دوره را گرفته بودیم و قرار بود به عنوان نیروهای کادری در دانشگاه بمانیم. می خواستیم سه نفری کار فکری و تربیتی را آغاز کنیم. روزهای اول در اتاق دانشجویی بودیم اما فضای انجابسیار شلوغ بود و نمی شد درآن فضا با آرامش فکر کرد. در دانشگاه به دنبال اتاق آرامی می گشتیم. بالاخره بعد از جست و جوی بسیار اتاق را پیدا کردیم که دیوارهایش از فرط کثیفی سیاه شده بود! باور نمی کردم که بشود ازچنین اتاقی محلی برا اقامت ساخت! اما آستین ها را بالا زدیم وشروع کردیم. سر تا پایمان را خاک گرفته بود. کار که تمام شد، یک قالی پیدا کردیم و کمدی گرفتیم تا حداقل های اقامت در یک اتاق را فراهم کرده باشیم. دل عباس اما هنوز راضی نبود. می گفت دیوار ها هنوز کار دارند! هر چه تلاش کردم که از این قلم کوتاه بیاید افاقه نکرد. می گفت وقتی می شود وضعیت اتاق را از این بهتر کرد چرا نکنیم؟ بالاخره کسی را از بیرون دانشگاه آوردیم تا دیوار ها را مطابق میل عباس رنگ یاسی بزند!اتاق حالا روشن و دلپذیر شده‌بود. بعداز شهادت عباس هر وقت از جلوی آن اتاق رد می شوم خاطرات آن روز ها برایم زنده می شوند و تلاش وهمت بلند عباس را بهتر درک میکنم. 👤به نقل از↓ ″ مجتبی حسین‌پور ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●⁠برادر شهید : در واقع می‌تونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽 «۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
اول اذان در مسجد حاضر بود . هنوز اذان نگفته بود که وضو می‌گرفت و خود را به مسجد می‌رساند. من که همکارش بودم ندیدم که نماز اول وقت به جماعتش به تأخیر بیفتد. در مدت هشت ماهی که ارشد نظامی گروهان بودم نسبت به رفت و آمد زیادش به مقبره شهدای گمنام کنجکاو شده بودم . فهمیدم دور از چشم دیگران و مخفیانه عبادت می‌کند. گاهی نیمه شب ها به مقبره شهدا می رفت و قرآن و زیارت عاشورا می‌خواند . باطنش را با عبادت ها صیقل میداد و پله پله به ملاقات خدا نزدیک می شد.... 🖇به نقل از↓ ″ مجتبی کیانی ، همکار شهید ″ 📌برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۶ ″
۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ پیشگفتار بدون شک یکی از نتایج مهم و ارزشمند مجاهدت مدافعان حرم تثبیت و تقویت و تداوم همان راهی است که رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس انتخاب کرده بودند و پرچم عزت و مقاومت اسلامی را برافراشته نگه داشتند. چند سالی که از دوران دفاع مقدس می‌گذشت، بعضی‌ها می‌گفتند دیگر آن دوران تمام شد و جوان‌های امروز مثل آن جوانان دهه ۱۳۶۰ نیستند؛ ولی مدافعان حرم بر ضرورت تداوم راه و آرمان‌های رزمندگان اسلام و شهدای هشت سال دفاع مقدس مهر تأیید زدند و ثابت کردند با همان روحیۀ انقلابی و جهادی و بصیرت و فداکاری و دغدغه‌مندی به اسلام عزیز و انقلاب اسلامی در صحنۀ نبرد حاضرند و جانشان را برای حفظ ارزش‌های اسلام هدیه می‌کنند. ... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4