#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت❗️
#شهید_احمد_علی_نیری
#عارفانه
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
📚کتاب عارفانه
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_اول
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی
می کردیم !
خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد.
صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در #کویت مشغول کار بود.
آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند.
روزی یک مرد #فال بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به
زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت!
( 8 پسر و 4 دختر)
اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد.
پس از 4 سال خداوند به آنها دختری میدهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده میشود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد .
پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت میکنند و میخواهند که برگردد.
پس از صبریه #خداوند به آنها پسری به نام #علی میدهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه میشود.
تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود.
پدربزرگ زمینهایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت.
در آغاز با #قاطر یا #استری خود را به سختی به زمین میرساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود.
پدرم گندم و برنج میکاشت که در زبان محلی آن (برنج) را #شلب مینامیدند.
به روایت از #خواهرشهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
🔻 روایت یک #خواب_زیبا
🔹شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم #عباس_دانشگر است
🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند👥
🔹عباس به من گفت: به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 #نماز قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم.
🔸از خاله ام #خانم_عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند. صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم
🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به #یاد_او قرآن میخوانم و #صلوات میفرستم
#شهید_عباس_دانشگر 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋🌹🦋 @abbass_kardani 🦋🌹🦋
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
#مادرانه 🌺
مرا #ببخش
نشد
در نبودنت👤
#جوان بمانم ...😔
#مادران_شهدا
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔
🌹🍃🌹
🔰به جوانان توصیه می کنم که👇👇
🌀نماز خود را در #اول_وقت بخوانید. قرآن📖 بخوانید؛ زیرا که بسیار #مهم است؛ قرآن بخوانید و مواظب نماز و دین خود باشید. محرّم و عاشورا را زنده نگه دارید؛ که بسیار مهم است حتّی شده روزی #یکبار؛ زیرا بسیار مهم است. مواظب خود باشید و ما را دعا کنید🤲
🌀الان همه ی رابطه ها در مبایل📲 است و #رابط بین دختر و پسر بسیار زیاد شده است. عجیب است که این ها از کجا می آید⁉️ همه می دانند که من از موبایل و #فیسبوک استفاده می کنم، همه ی مردم مرا می شناسند که در فیس بوک از نکته های طنز و عکس استفاده می کنم، ولی #هیچگاه اموری که در حال وقوع است برای من رخ نمی دهد❌
🌀من هم مثل #جوان های دیگر هستم و من هم جوان هستم👤 و فیس بوک و همه ی چیزهای دیگر را دارم و از اغلب برنامه های اجتماعی📱 و دنیای مجازی استفاده می کنم. اما #حدود را رعایت می کنم✅
#شهید_احمد_مشلب
#من_ماسک_میزنم
🕊🌿💐🌹🌼🕊🌿💐🌹🌼🕊
@abbass_kardani
🕊🌼🌹💐🌿🕊🌼🌹💐🌿🕊
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇👇👇 🌸ازامشب توفیق این را داریم ، که زندگینامه ی ، #شهید_عباس_کردانی عزیز را به صورت داس
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
🍃🌸🍃🌸🍃
👈🔻یک تفکّر غلط🔻👉
👇👇👇👇
✍ زیاد این جمله رو شنیدیم که میگن:
فلانی هنوز جَوونه، خیلی بهش سخت نگیر...🙂
☝️ امّا یک #جوانِ شایسته از نظر قرآن، هیچ وقت #مرگ، و حساب و کتاب #آخرت رو فراموش نمیکنه.
حضرت لقمان، که خدا بهش #حکمتِ فراوان داده بود، به فرزند جوانش میفرماید:
🕋 یٰا بُنَیَّ إِنَّهٰا إِنْ تَکُ مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمٰاوٰاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللّٰهُ إِنَّ اللّٰهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ (لقمان/۱۶)
💢 پسرم! اگر به اندازهی سنگینی دانهی خردلی عملِ خوب یا بد داشته باشی، و این عمل کوچکت در دل سنگی، یا در گوشهای از آسمانها و زمین قرار بگیرد، خداوند آن را در #قیامت برای حسابرسی میآورد. زیرا خداوند دقیق و آگاه است.
👈📣 حسابرسىِ خداوند خیلی دقیق و کامله، حتّی برای جَوونها💯👉
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
آدمِ حکیم، هیچوقت نمیگه:
حالا جَوونه، بهش سخت نگیر.❌
چون این جمله یعنی:
❌ از مسئولیت شونه خالی کردن،
❌ و در نهایت سقوطِ یک جَوون😱
✔️ پس جَوونتون رو، همون اوّلِ جوونی، از خواب و خیال بیدار کنید...❗️
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌸👉@abbass_kardani👈🌸
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆