eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
437 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨ پنج‌نفرکہ‌همہ‌پیامبران‌انها‌را ‌لعنت‌مےڪنند‼️
• • ‏خدايا شلوغه ما را از هرچه حُب‌ِّدنیا ردِصلاحيت كن ؛ از نه ... •🌱
[🌿] . . _استاد‌فروغی چشم، پسـتچـیِ دل است. هر چه ببیند به دل می‌برد اگر چشم خراب شود دل و حقیقت آدمی خراب مـی‌شود. .. مراقب_چشمامون_باشیم:)
📚 بࢪیم بࢪای ²پاࢪت از ࢪماݩ
قرار بود بریم . حس خوش و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد. دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم. سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم. بقیه مسخره ام می کردن. – از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی. ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد. دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار می گفتم. رشته مادرم بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت. درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد. اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای من نبود. از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده. این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی. وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم. توی راه، توی ماشین، چشم هام روبستم تا کسی باهام صحبت نکنهو نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم.نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیمنمی ایستم و از توی آینه عقب، به من نگاه می کرد.دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طورینماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد،اصلا نفهمیدم چی خوندم.هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم . توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته، توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم. – ناراحتی؟ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️ – آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره. خندید. اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت. – واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی. باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی. حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت. و همون جا کنار مهر،ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم. قطعہ اۍ از بہشت
نهار رسیدیم ، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. گرفتم و ایستادم به نماز. سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد. – من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید. پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید. سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد. – نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست. نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد. سعید خودش رو کشید کنار من. – واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه ?قسمت سی و چهارم? گدای واقعی راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند. حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد. – هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده. رو کرد سمت من – نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت. دلم سوخت. کردم و سرم رو انداختم پایین? خیلی دوست داشتم بهش بگم: – شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که… صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد. – خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه. صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب – شرمنده خانم به زحمت افتادید. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، عجیبی وجودم رو بهم ریخت. قطعہ اۍ از بہشت
²پاࢪت ࢪماݩ‌ 😍 تقدیم نگاهتوݩ🙈
سلام🌹💯 دوشنبہ سورے همراه اولے ها *۱۰۰*۶۴#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که هستند از خدا این یک دقیقه رو گوش کنند!😔 (*خیلیا تا به یک مشکلی برمیخون میگن خدایا چرا من!!) استاد_دارستانی🗣
مۍگفٺــــــــ  اگــــــہ‌ در خواسٺہ‌هایٺــــــ  حڪمٺــــــ خــــــدا‌ را در نظــــــر بگیــــــرے هیچ‌وقٺــــــ  ناراحٺــــــــ نمیشے... راس‌میگفتــــــ:) . قطعہ اۍ از بہشت
🌸 نام:شھیدعباس‌کࢪیمی تاریخ‌تولد:۱۳۳۶ محل‌تولد:قهࢪودکاشان تاریخ‌شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۴ محل‌شهادت:شرق رود دجله وضعیت‌تاهل:متاهل : ویژگیهای بارز اخلاقی،از وی شخصیتی ساخته بود که ناخودآگاه دیگران رامجذوب خود می ساخت.روزانه حتماً آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد.به تعقیبات نماز اهمیت می‌داد.همواره با وضو بود. رفتار،گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع و سپاه حاکی از آن بود که او سعی میکرد برنامه‌های تربیتی اسلام را در هر جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غیبت دوری میکرد و اگر کوچکترین سخنی از کسی میشد،اظهار ناراحتی میکرد و نمی‌گذاشت صحبت او ادامه یابد.به کودکان احترام میگذاشت.هر وقت به آنها اشاره می‌کرد میگفت:«اینها مردان آینده هستند،دلیرمردان جبهه‌اند🌷 📜: چرا در راه خدا و در راه آن مردم بیچاره ازمردها و زن ها و بچه هایی که تحت شکنجه قرار گرفته اند، نمی جنگید. 🖇سوره نساء،آیه۷۵📖 بکشید کافران را تا برکنده شود ریشه فساد و دین به دین خدا منحصر شود. 🖇سوره بقره،آیه۱۹۳📖 هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت،در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود،بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدایت الهی را درک کرد و برای این حقیقت،پایداری کرد و جان داد.شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن بر مجاهد تحمیل میکنـد، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییاید. قطعہ اۍ از بہشت
🎞 دوست‌شهید‌نوری: توی‌دوره‌های‌بسیج‌که‌برای‌ماگذاشته‌بودن‌باهم بودیم‌و‌کلاس‌های‌طولانی‌داشت‌حدود‌شش‌تا هشت‌ساعت‌تئوری‌وچندساعت‌عملی یبار‌که‌هوا‌خیلی‌گرم‌بود‌گفتن‌تایم‌استراحته واعلام کردن:اقایون‌هندوانه‌گرفتیم‌بیاییدببرید پخش‌کنید بابک‌ویکی‌از‌دوستان‌رفتن‌آوردن‌و‌گذاشتن ‌وسط بابک‌بابغل‌دستیش‌گرم‌صحبت‌شد ماهرکدوم‌برای‌خودمون‌برداشتیم‌و‌مشغول‌خوردن شدیم دیدم‌بابک‌نمیخوره‌‌گفتم: تو‌چرا‌بر‌نمیداری؟ گفت:مگه‌نباید‌پیش‌دستی‌وچنگال‌بیاد؟! گفتم:نه‌بابا‌فضا‌فضای‌خودمونیه‌با‌دست‌بزن‌بالا خندید‌وشروع‌کرد‌به‌خوردن واقعا‌اون‌روزها‌بهترین‌روزهای‌عمرم‌بود.... 🌹 به‌نقل‌از‌فرمانده‌گردان: نصف‌شب‌بابک‌فرماندرو‌از‌خواب‌بیدار‌میکنه میگه‌من‌شهید‌میشم،🌱 به‌خانوادم‌بگو‌حلالم‌کنن✨ فرمانده‌میگه‌حرف‌الکی‌نزن‌برو‌بذار‌بخوابیم... میخوابه‌و‌خواب‌میبینه‌بابک‌شهید‌شده‌از‌خواب‌ می‌پره‌پیش‌خودش‌میگه‌نکنه‌فردا‌ بابک‌شهید‌بشه🌷 نقشه‌میکشه‌که‌صبح‌به‌راننده‌پشتیبان‌بگه‌که‌با‌یه بهونه‌ای‌بابک‌و‌ببره‌عقبو‌یه‌جایی‌جاش‌بذاره❗️ دوباره‌میخوابه‌صبح‌از‌خواب‌بیدارش‌میکنن‌و‌میگن باید‌آتیش‌بریزیم‌رو‌سر‌دشمن...وتو‌اون‌شلوغی نقشش‌یادش‌میره‌چند‌ساعت‌بعد‌بچه‌ها‌ شهیدمیشن‌🕊فرمانده‌تازه‌یاد‌حرفای‌بابک‌و‌خوابش‌و نقشش‌میوفته🦋 √شهیدبابڪ‌نورۍ
••🐚🎨 ♥️✨ و خـــدایۍ ڪہ در این نزدیڪی ست 🌱 میزند لبخندے :) بہ تمام گره هایے ڪہ تصور دارم ☁️✨ همگے ڪور شدند🍒
♡ شهداء کسانےهستندکہ‌ازدیگران شجاعت‌ودلیری‌بیشتری‌نشان‌دادند... سینہ‌را سپرکردند‌ازخطرنهراسیدندو‌بہ شهادت‌رسیدند...💔🕊 مقام‌معظم‌رهبرۍ
📚 بࢪیم بࢪای ²پاࢪت از ࢪماݩ
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... االن تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء اهلل تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...- پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بالیی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا " - او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است...! قطعہ اۍ از بہشت
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید .. و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد .. - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کالمی بافرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که الیق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... ازشوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ .. این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کالم عمرم رو به زبان آورد...! قطعہ اۍ از بہشت
²پاࢪت ࢪماݩ‌ 😍 تقدیم نگاهتوݩ🙈
🌿🌸" ‌. - ـ قرارِهر‌شب‌مون . . .💛 ـ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟!^^ ـ اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…! 🌙|ـ ":)✨ 💚|ـ 🦋
- دیدین‌حـرمِ‌اربابِمونو(:؟! #گل‌آرایـے‌بہ‌منآسبتِ‌میلادِ‌سیدالشھدا؏''