eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
432 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه‌ای از بهشت
#توفیق‌شهادت🌹 من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و
🌹 :مادروبرادر‌شهید سه‌شنبه بود. من به جلسه‌ي قرآن رفته بودم. در جلسه‌ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه‌اي؟ گفتم: نه. بعد : برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره‌ي هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه‌هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل ع و امام حسين عکمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه‌ها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادي به شهادت رسيده. ٭٭٭ ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا دوستانم ميدانند. آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي‌پاسخ داشتم! تماسها از سوي يکي دو تا از بچه‌هاي مسجد و دوست هادي بود. سريع زنگ زدم و گفتم: سلام چي شده؟ گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم. گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم. شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله‌اي فقط براي شهادت ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان آيت‌الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه‌هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بي‌مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي شهيد شده و... ديگه چيزي از حرف‌هاي آنها يادم نيست! انگار همه‌ي دنيا روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام‌آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم. نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم. هادي در سفر آخري که داشت خيلي تالش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و... 🌹