#نسلسوختہ
#قسمتهفدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
قرار بود بریم #مشهد. حس خوش #زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم.
سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم.
بقیه مسخره ام می کردن.
– از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی.
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد.
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار #شعر می گفتم.
رشته مادرم #ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت.
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا.
خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد.
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای #بهشت من نبود.
از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده.
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی.
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم.
توی راه، توی ماشین، چشم هام روبستم تا کسی باهام صحبت نکنهو نماز شبم رو همون طوری نشسته
خوندم.نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیمنمی ایستم و از توی آینه عقب، به من
نگاه می کرد.دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طورینماز صبحم رو اقامه کردم.
توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد،اصلا نفهمیدم چی خوندم.هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت
و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم
. توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته،
توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم.
– ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️
– آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه
که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره.
خندید.
اما ته دل من غوغایی بود.
حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت.
– واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی.
باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی.
حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت.
و همون جا کنار مهر،ولو شدم
روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم.
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتهجدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
نهار رسیدیم #سبزوار، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. #وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد.
– من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید.
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید.
سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد.
– نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست.
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
– واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه
?قسمت سی و چهارم?
گدای واقعی
راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند.
حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد.
– هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده.
رو کرد سمت من
– نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت.
دلم سوخت. #سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین?
خیلی دوست داشتم بهش بگم:
– شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که…
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد.
– خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه.
صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب
– شرمنده خانم به زحمت افتادید.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، #طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت.
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتنوزدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... االن تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء اهلل تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم ... بالیی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه
...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ...
هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف
هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم
بود به خدایی که ...
و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا
" -
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است...!
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتبیستم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون
توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه
سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کالمی بافرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه
اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت
راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که الیق بشه ... اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل
... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... ازشوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت
عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما
ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای
باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه
جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کالم عمرم رو به زبان آورد...!
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتبیستوپنجم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالا ها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ...منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من روڪشید کنار ..
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذانیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الان خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب24 ساعته می خوان ..
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ...
اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتبیستوششم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر میشد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گِره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد
... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ...
دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت
باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین وآسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه
... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش...مدیریتشون می کنه ...
خیال تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 5/19 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ..
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که میکنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوپنجم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب #وضو بگیرم. بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه.
– جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
– هیچی مادر، می خوام برم وضو بگیرم، اما دیگه جون ندارم تکان بخورم.
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش. آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه.
– بی بی، حالا راحت همین جا وضو بگیر.
دست و صورتش رو که خشک کرد، #جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه.
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای #نماز-شب مونده بود. اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه. گریه ام گرفته بود.
دلم پیش مهر و #سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید. مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود.?
رفتم سمت بی بی،خیلی آروم نماز می خوند. حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین.
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم. هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید.
– خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم #وتر رو بخونم.
آشوبی توی دلم برپا شده بود. حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. #شیطان هم سراغم اومده بود.
– ولش کن، برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش #نماز_مستحبی بخونه و…
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. #استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه، که یهو یاد دفتر شهدام افتادم.
یکی از #رزمنده ها واسم تعریف کرده بود:
– ما گاهی #نماز_واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم. #نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم. نماز بی رکوع و سجده، وسط نماز خیز برمی داشتیم، #خشاب عوض می کردیم، #آرپیجی می زدیم، پا می شدیم، می چرخیدیم، داد می زدیم: سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و …
و دوباره ادامه اش رو می خوندیم.
انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه ربع بیشتر نمونده بود. سرم رو آوردم بالا، وقت زیادی نبود.
– خدایا، یه رکعت نماز وتر می خوانم. #قربه_الله … #الله_اکبر …
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز.
هر دو قربه الی الله …
اون شب، اولین نفر توی ۴۰ #مومن نمازم، برای اون رزمنده #دعا کردم...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوششم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
چند شب بعد،حال بی بی خیلی خراب شد. هنوز نشسته، دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی. دستشویی و صندلی رو می شستم، خشک می کردم، دوباره چند دقیقه بعد…
چند بار به خودم گفتم:
– ول کن مهران، نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی،باز ده دقیقه نشده باید برگردید.
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم.
– اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون.☺️
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت. حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره.
نیم ساعتی به اذان، درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد. منم همون وسط ولو شدم. اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم.
نیم ساعت برای سحری خوردن، نماز شبم رو هم نخونده بودم. شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال.
پشتم از شدت خستگی می سوخت. دوباره به ساعت نگاه کردم، حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود. سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم.
دلم پای نماز شب بود، از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم. اون حس و یارهمیشگی هم، بین این ۲ تا اختیار رو به خودم داده بود. چشم هام رو بستم.
– بیخیال مهران
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی، سحری خوردن
یک – صفر
بازی رو واگذار کرد. ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوهفتم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
خاله اومد، مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی #مدرسه مغزم خواب بود، چشم هام بیدار. #زنگ_تفریح، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای #اذان_ظهر، چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد.
– ساعت خواب – چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف.
و خنده ها بلندتر شد، یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد:
– با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود.
– راست میگه، با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن.
هنوز سرم گیج بود. باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن. اما برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود. قانون عجیب زمان، برای اونها یک ساعت و نیم، برای من، کمتر از دقیقه.
رفتم برای نماز #وضو بگیرم. توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد.
– فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم. چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو خورد.
– هیچی، برو از جماعت عقب نمونی.
ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم. دیگه رمق نداشتم، خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری.
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم. تمرکز کردم روی صورتم، که خستگی چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو، خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد.
– چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال، افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. می سپارم جلال واست افطاری بیاره
و …
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم. خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز ننشسته بودم،
که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوهشتم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
چقدر به اذان مونده بود، نمی دونم. اما با خوابیدن مادربزرگ، منم همون پای تخت از حال رفتم. غش کرده بودم، دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم. خستگی، گرسنگی، تشنگی،
صدای اذان بلند شد. لای چشمم رو باز کردم، اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. چشمم پر از اشک شد.
– #خدایا شرمندتم، ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد. ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود. با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب، من رو به سمت خودش کشید. #چشمه زلال و شفاف، که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد.با اولین جرعه ای که ازش خوردم، تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد.
دراز کشیدم و پام رو تا زانو، گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش، تمام وجودم رو فرا گرفت. حس داغی و سوختگی جگرم، آرام شد. توی حال خودم بودم و غرق آرامش، که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا.
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم. چهره اش پر از شرمندگی، که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره.
آخر افطار کردن، با تماس مجدد خاله؟ یهو یادش اومده بود. اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود.
هنوز عطر و بوی اون غذاو طعمش توی نظرم بود. یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال. اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم.
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا، حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم. خستگی سخت اون مدت، از وجودم رفته بود.
و افتخار خورده شدن، افطار فردا، نصیب جوجه های داخل یخچال شد.
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم، آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود.
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858