فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناهی که اگر پیامبر ص هم استغفار کند نمیبخشند
✅ استاد قرائتی
#تلنگرانہ🖇
ــــــــــــ
رفیقتاحالاشدھ
ٺایہقدمےگناهبرے..
ولےباخودتبگے
-بیخیال-
آقاممےبینہغصہمےخورھ💔'
خواسٺمبگم..؛
اگہچنینٺجربہاےداشتے
دمٺحیدرےکہ
همدلآقاروشادکردے
---
هم۱۰قدمبہآسموننزدیکترشدے
اگرمنداشٺے…
هنوزمدیرنیسٺ..!!
بہدسٺشبیار:)!
#شهیدانہ🖇
جـآذبهها،
همیشهبهسمتپاییننیستند!
ڪافیستپیشانیتبهخاڪباشد
بهسمتآسمـانخواهےرفت! :)🌱
قطعہ اۍ از بہشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
📝 تعداد و مراتب کسانی که در زمان غیبت با امام زمان(عج) مرتبط هستند..
سلام علیکم😷👋
ان شا الله خوب و سلامت باشی🌹💯
یه چیز من بگم!!!
هر فیلم هر اهنگی هر... نگاه نکنید!!!
چرا مگه چیه اهنگه یا فیلمه دگه حالا😑♨️بابا اهنگه دگه تتلو میخونه یاشاهین نجفی و.....
کلی گفتم اینارو افراد مد نظر نیست!!!!
چرا این گفتمی(گوش ندیم یا نگاه نکنیم)؟!🧐
یه چیزی داریم بع عنوان ساب(سالبیمینال)🗣
خب چیه؟!
اینا فرکانس هایی هستن که ضمیر ناخوداگاه انسان نفوذ میکنہ وشخص متوجه فرکانس نمیشه وتاثیرات شگفت انگیزی میزاره رنگ چشم عوض میکنه نمیدونم مشکلات جسمی ،رفتاری وافکاری رو حل میکنه و برعکسش(باعث ایجادشون میشه) و...........✅
*(توی شبکه های مجازی زیاد هست گاهی رایگان وگاهی هزینه بردار!)
•این کاملا علمی و واقعی هست و در #حکم_هیپنتیز واحکامش همینطوریه واز نظر اسلام با #شرایطی مشکلی نداره!
*خب این فرکانس ها بعضیاشون خوبه وواقعا کمک میکنه برای درمان افراد گاهی مخربه و شیطانی و باعث انحراف های میشه( خیلی خیلے خطرناک🚨)!! وگوش دادن حرامہ چون ضرر میرسونہ🚨
توی بعضی ازاهنگ هست توی بعضی فیلم هاهست مخصوصا #مثبت_18(پورن)
گفتم_اگاهی_بدم🗣
#نسلسوخته
#قسمتسوم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید...
همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه
ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم
مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی
گذاشت ندید گرفته می شدم من با اون غرورم..
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول
کشید اما بلاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم
با عجله رفتم سمت ایستگاه دل توی دلم نبود یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در
رو می بستن
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل دستم گز گز می کرد با هر
تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ و من...
بلاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا
- متشکرم خدا خیرتون بده
اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد
- فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟راستش رو می گفتم
شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی
جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد
- هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم
- دیگه تاخیر نکنی ها
- چشم آقا
و دویدم سمت راه پله ها
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم
کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید
چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی
چشم من سوار کرد اما من...
وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی
گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین
- شرمنده
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم
- سلام بابا خسته نباشی
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم دستم رو شستم و نشستم سر سفره
دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی
نمیگه فقط ساکت نگام می کنه
چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟
روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت
فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید
خودم برم و برگردم
- خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش!
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوخته
#قسمتچهارم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
سینه سپر کردم و گفتم
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر
اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه
کرد
- اگر اجازه بدید؟! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و
در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
- حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب
- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
- تو هم هر غلطی می خوای بکنی بکن مرتیکه واسه من آدم شده
بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که
دارم به خاطرش دعوا میشم
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت
توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من
و سعید کرد
- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو
بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید
- صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده
- هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
- وایسا صبحانه بخور و برو
- نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم
اتوبوس خیلی شلوغ میشه
کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر
زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با
اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان
زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی
رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی
چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می
شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد
سخت بود اما...
سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر
کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم
می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده
ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها،
سکوت می کردم!
قطعہ اۍ از بہشت
اهالےنمازشب,سـلام😍✋️
طاعاتوعباداٺمقبولدرگاهحضرٺیاࢪ🙂🦋
.
-دعـ🤲ـافراموشنشہ✨
↫|اوّلدعابراسلامتےوظهورصاحبوولےماآقا
امامزمان[عج],
وطولعمرباعزتبراےنائببرحقشونآقاسیدعلےخامنہاے:)
.
↫|دوّمدعابراطلبشفاعٺازشہیدبزرگوارحاج
قآسمسلیمآنےعزیز:)💚
°
『#یہدعاےقشنگبڪن🤲』
↫اسٺغفارودعابراهمہمردمدنیا]
-بہقولبزرگمونڪہمیگہ:
-دعاخوبہامّابراهمہ!
شایددعاےڪوچیڪماروزنہامیدےشہتوقیامتوبرزخبراےڪسے:)
🌸استغفاربراےاقاےمحمود پورعرب
🌸استغفاربراےاقاےمجیدسارایے
🌸استغفاربراےخانممریم اسماعیلے
🌸استغفاربراےاقاےامیرحسین ڪلانتری
🌸استغفاربراےخانممائدهشیر
مہنجے
🌸استغفاربراےخانمفائزهنظرے
🌸استغفاربراےخانمحنانهجعفرنیا
🌸استغفاربراےاقاےمحمداحمدے
🌸استغفاربراےخانمزهراقمرے
🌸استغفاربراےخانمطاهرههادے
🌸استغفاربراےخانمتارامزبانے
🌸استغفاربراےاقاےمحمددلیران
🌸استغفاربراےخانمیااقاےهاشمے
🌸استغفاربراےناممستعار سربازمهدے
🌸استغفاربراےخانمبرزویے
🌸استغفاربراےخانمموسےزاده
🌸استغفاربراےخانمعطابیگے
🌸استغفاربراےامیرمحمدے
🌸استغفاربراےمهدینکویے
🌸استغفاربراےناممستعار بنت الزهرا
🌸استغفاربراےناممستعارمجاهد
🌸استغفاربراےخانممریمموحد
🌸استغفاربراےناممستعار نرگسبانو
🌸استغفاربراےناممستعار سربازمقاومت
🌸استغفاربراےناممستعاریامہدی
🌸استغفاربراےناممستعار جوانانقلابے
🌸استغفاربراےخانمسلماگلے
🌸استغفاربراےخانمفاطمہ
رمضانے
🌸استغفاربراےخانملیلاجوڪار
🌸استغفاربراےخانممہدیہ حسینی
🌸استغفاربراےخانمڪوثرحزبایے
🌸استغفاربراےخانمزهراروحی
🌸استغفاربراےناممستعار بنتالحسین
🌸استغفاربراےخانمهانا...
🌸استغفاربراےخانمریحانه...
🌸استغفاربراےخانممالمیری
🌸استغفاربراےناممستعارسرباز سیدعلے
🌸استغفاربراےخانمفاطمھ...
🌸استغفاربراےناممستعار از تبارعشقاقمهدے[عج]
🌸استغفارودعابراےسلامتے اقاییزدانیبهدلیلبیماریشون
🌸استغفاࢪودعابࢪایآقاے اصغࢪنصࢪے بهدلیݪبیمارےشون
🌸استغفاࢪبࢪاےحاجاقا مسعودمهرابے
←°`درآخردعاےعاقبتبخیرےوان شاءاللهشہادت
براےادمیناےاینڪانال.
-آمینبگینا📢:)!
•
『#نمازشبٺونروهدیہڪنیدبہشهیدرسولخلیلے🎁:)』
اگهتمایلداریداسمتونجزء لیستمونهرشبمونباشه،بهاینایدی مراجعهکنین⇦ @Sarbare_yar
#تلنگـــــرانه💥
هــــی گناه میڪنی و میگــــۍ روزی توبه میڪنم؟!😕
یه ســــر برو قبرستــــون ببیـــن چقدر نوشته جــــوان ناڪــــــام‼️
ڪدومشـــــون میدونستن⁉️‼️
پشیمون شدی همین الان وقتشه شیطون رو ولش کن
••💔✨
سربازاۍسیصدوسیزدهاۍِامامزمانکم شدن؛💔:)
اوضاعُاحوالِغیرتهاخوبنیست!
ازشھدامیخوایمکہدستمونوبگیرن...
مراقبباشیمیقمونونگیرن 🖐🏼
#تلنگر
قطعہ اۍ از بہشت
#تکحرف 🌸💕
هدفتونایننباشہ
تجربےبخونین↓
دکتربشین...!
هدفتوناینباشہ
بندگےبخونین↯
شهیدبشین :)💔
قطعہ اۍ از بہشت
|حاجحسینیڪتا
|توصیہ میڪنم
ـ جوان ها اگر بخواهند
از دستِ شیطان راحت شوند
ـ {عشق بہ شھادت}
را در وجودِ
ـ خود زنده نگہ دارند . . .
#بقولشہیدحاجامینے
♥️|خُدایا بسیار عاشقَم ڪُـن
#اللہم_الرزقنا_شہادٺ🕊
قطعہ اۍ از بہشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بیانات حضرت آیت اللَّه خوشوقت ره
🌺 قال السجاد ع : وَ انْهَجْ لِي إِلَى مَحَبَّتِكَ سَبِيلًا سَهْلَة 🌺
🔆 آسانترین #راه جلب #محبت_خدا در کلام #امام_سجاد ع
👤 استاد #رائفی_پور
✍️ چگونه گناه نکنیم ۱-۲
🔹 یکسری مباحث عرفانهای نظری در کشور بیان میشود و بسیار زیاد است، اما عرفان عملی خیلی کم است. طرف تشنه شده اما در عمل راهکاری نیست، فلذا از جوی آب میخورد. مثلاً آقاسید علی قاضی بزرگ طباطبائی دو رکعت نماز خواند، دیدند غش کرده است، سیاهی چشمهایش معلوم نیست، فقط سفیدی دیده میشد. چهکار میکرد؟ حضرت آیتالله بهجت اینگونه بودند، آقای نخودکی اصفهانی آنطور بودهاند، این موارد را میشنود و انتظار دارد او هم همینگونه باشد. یک سیستمی درست میکند و به بنبست میخورد، هیچ اتفاقی نمیافتد و به کل آن شک میکند.
🔸آقای قاضی اگر به اینجا رسیدند، بیست و خردهای سال فقط نگین عقیق زیر زبانشان گذاشتند تا حرف لغو نزنند. حرفهای لغوی که منجر به غیبتکردن، خودشیرینی، اطلاعات لودادن و بسیاری مسائل دیگر میشود. مثلاً وقتی کسی از ما سؤال نپرسیده، حرف میزنیم. اینها به این دلیل است که حقارت شخصیتی داریم. میگوییم راجعبه این مسئله نظریه بدهیم. خب ساکت بنشین! آقای قاضی هر موقع میخواستند حرفی را بزنند میگفتند برای چه باید این حرف را بزنم؟ تا از من سؤالی پرسیده نشود چرا باید حرف بزنم؟ و سنگ را زیر زبانشان فشار میدادند.
🚫 این فرمول آقای قاضی بوده و شما فرمول خاص خودتان را دارید. ما جایز نیستیم که اینکار را بکنیم. شما خودتان بهترین دکتر خودتان هستید. مثلاً فقط خودتان میتوانید تشخیص دهید که اگر من بعد از فلان غذا، این را بخورم حالم بد میشود. اینها را باید پیدا کنید. همه گیرها و گرههای زندگیتان را میشناسید، باید خوب از آنها استفاده کنید.
#نسلسوخته
#قسمتپنجم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود نمی دونم و
درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته
باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و
حسابی زانوم پوست کن شد
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا
نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش و توی اون هوا پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که
رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت
کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود
خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش
نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که
کی اون رو با پدرش دیده
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه
متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم
نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از
خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح سوز نمی
اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو
گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین
بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم
هایی که خودشون باز نشده بودن
و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟شاید هرگز...
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا
سر کوچه
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می
رفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم من رو کشید کنار
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم
و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش
من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
-آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال
و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن...!
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوخته
#قسمتششم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن
و هلش داد
حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض
گلوش رو گرفته
یهو حالتش جدی شد
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا...
+تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه
تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه
احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت
- پدر من آشغالی نیست خیلیم تمیزه
هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از
پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش
رفتم وسط شون
پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم
هاش زل زدم
- کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای
من، من جام رو باهات عوض می کنم
بی معطلی رفتم سمت میز خودم
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد
بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز
احسان
احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان
- تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن
پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید
- لازم نکرده تو بشینی اینجا
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی
جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از
دستش کشیدم بیرون
- بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد
کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن همه
ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم
حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد
- برپا
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان
ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم
برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر
و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز
رفت سمت تخته
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا
وقت کلاس گرفته نشه
بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد
یهو مبصر بلند شد
- آقا اونها تمرین های امروزه
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم
- میرزایی
- بله آقا
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو
درست نمی بینه
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برداشت:
تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت...!
قطعہ اۍ از بہشت