eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
433 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 بࢪیم بࢪای ²پاࢪت از ࢪماݩ
قرار بود بریم . حس خوش و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد. دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم. سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم. بقیه مسخره ام می کردن. – از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی. ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد. دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار می گفتم. رشته مادرم بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت. درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد. اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای من نبود. از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده. این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی. وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم. توی راه، توی ماشین، چشم هام روبستم تا کسی باهام صحبت نکنهو نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم.نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیمنمی ایستم و از توی آینه عقب، به من نگاه می کرد.دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طورینماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد،اصلا نفهمیدم چی خوندم.هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم . توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته، توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم. – ناراحتی؟ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️ – آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره. خندید. اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت. – واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی. باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی. حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت. و همون جا کنار مهر،ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم. قطعہ اۍ از بہشت
نهار رسیدیم ، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. گرفتم و ایستادم به نماز. سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد. – من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید. پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید. سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد. – نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست. نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد. سعید خودش رو کشید کنار من. – واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه ?قسمت سی و چهارم? گدای واقعی راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند. حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد. – هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده. رو کرد سمت من – نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت. دلم سوخت. کردم و سرم رو انداختم پایین? خیلی دوست داشتم بهش بگم: – شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که… صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد. – خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه. صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب – شرمنده خانم به زحمت افتادید. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، عجیبی وجودم رو بهم ریخت. قطعہ اۍ از بہشت
²پاࢪت ࢪماݩ‌ 😍 تقدیم نگاهتوݩ🙈
سلام🌹💯 دوشنبہ سورے همراه اولے ها *۱۰۰*۶۴#
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونایی که هستند از خدا این یک دقیقه رو گوش کنند!😔 (*خیلیا تا به یک مشکلی برمیخون میگن خدایا چرا من!!) استاد_دارستانی🗣
مۍگفٺــــــــ  اگــــــہ‌ در خواسٺہ‌هایٺــــــ  حڪمٺــــــ خــــــدا‌ را در نظــــــر بگیــــــرے هیچ‌وقٺــــــ  ناراحٺــــــــ نمیشے... راس‌میگفتــــــ:) . قطعہ اۍ از بہشت
🌸 نام:شھیدعباس‌کࢪیمی تاریخ‌تولد:۱۳۳۶ محل‌تولد:قهࢪودکاشان تاریخ‌شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۴ محل‌شهادت:شرق رود دجله وضعیت‌تاهل:متاهل : ویژگیهای بارز اخلاقی،از وی شخصیتی ساخته بود که ناخودآگاه دیگران رامجذوب خود می ساخت.روزانه حتماً آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد.به تعقیبات نماز اهمیت می‌داد.همواره با وضو بود. رفتار،گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع و سپاه حاکی از آن بود که او سعی میکرد برنامه‌های تربیتی اسلام را در هر جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غیبت دوری میکرد و اگر کوچکترین سخنی از کسی میشد،اظهار ناراحتی میکرد و نمی‌گذاشت صحبت او ادامه یابد.به کودکان احترام میگذاشت.هر وقت به آنها اشاره می‌کرد میگفت:«اینها مردان آینده هستند،دلیرمردان جبهه‌اند🌷 📜: چرا در راه خدا و در راه آن مردم بیچاره ازمردها و زن ها و بچه هایی که تحت شکنجه قرار گرفته اند، نمی جنگید. 🖇سوره نساء،آیه۷۵📖 بکشید کافران را تا برکنده شود ریشه فساد و دین به دین خدا منحصر شود. 🖇سوره بقره،آیه۱۹۳📖 هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت،در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود،بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدایت الهی را درک کرد و برای این حقیقت،پایداری کرد و جان داد.شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن بر مجاهد تحمیل میکنـد، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییاید. قطعہ اۍ از بہشت