تعریف کرد که:
ترم آخر دانشکده افسری به بعضی از بچه ها مسئولیت دادند
یکی از اونا محمودرضا بود
شده بود ارشد فرهنگی
خداییش وقت میذاشت واسه کارش
واسه هیئت های هفتگی دانشجویی،
واسه وقتی که شهیدگمنام آورده بودن دانشکده، واسه بعد از کلاس های بچه ها، خلاصه اینکه وقت میذاشت برا مسئولیتش
آخر دوره قرار شد تو برنامه ی فارغ التحصیلی به ارشدها لوح و هدیه بدن
یکی از اونا هم محمودرضا بود
محمودرضا واسه برنامه فارغ التحصیلی و بحث خداحافظی بچه ها حسابی زحمت کشیده بود
با همکاری فرمانده ها سعی کرد برنامه متفاوتی ارائه بشه
تعریف کرد که:
روزهای آخر بود که محمودرضا اومد پیشم و گفت که نمیخواد بره جلو و لوح بگیره؛ گفت ترجیح میدم تو اختتامیه جزء نفراتی باشم که عملیات راپل انجام میدن!!!
باخودم میگفتم درسته که محمود کلا سر نترسی داره و عاشق کارهای هیجانی مثل راپل و چتر بازیه؛ اما احساس میکردم
این انصراف از گرفتن لوح تو اختتامیه، که خداییش آرزوی خیلی از دانشجوهاس، نمیتونه فقط به خاطر عشق به راپل باشه
احساس میکردم داره با چیزی مبارزه میکنه،
شاید با دیده نشدن، شاید با خودش، نمیدونم، شاید هم اصلا اینطور نبوده و واقعا به خاطر علاقه اش به راپل داشت انصراف میداد
تعریف کرد که:
محمود ازم خواست که روز اختتامیه من برم و لوح رو بگیرم!
بهش گفتم: گم شو بابا خودت برو لوحت رو بگیر به من چه
گفت: نه جون تو من دوست دارم برم راپل کار کنم
گفتم: چه غلط ها، مثل بچه آدم میری و لوحت رو میگیری، منم میرم واسه راپل، یا برنامه ی رزمی
خلاصه از محمود اصرار و از من انکار
اما راستش رو بخوای بدمم نمیاومد لوح رو من بگیرم
نمیدونی چه حس خوبی داره وقتی جلوی اون همه دانشجو و کادر و استاد اسمت رو بخونن و بری و جایزه بگیری
عجب یادگاری میشه
تازه فکرشو بکن شانست بزنه و تو برنامه اختتامیه حاج قاسم هم بیاد
وااااای که خیلی وسوسه انگیزه.
تعریف کرد که:
نَفسَم برنده شد. قبول کردم که جای محمودرضا برم و لوح تقدیر رو بگیرم...
هنوزهم که هنوزه
وقتی به اون لوح نگاه میکنم،
یاد محمود می افتم
یاد اینکه من باختم و محمود رضا برد
یاد اینکه محمود از همین جاها شروع کرد و من از همین جاها غفلت
یاد اینکه لوحی که حق محمود بود حالا دستِ منه، به اسمِ منه...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۸ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
سرش رو از رو کتاب برداشت
از صبح کلافه بود،
هوایِ بیرون رو داشت،
هوای دور زدن،
روی زیلو نشستن،
هوای چای ریختن،
براش میوه پوست کندن،
از صبح که از خواب پا شده بود،
هوای خونه یه چیزی کم داشت
هوای خونه، بدجور خفه بود
کلافه بود که هواش،
که عطرش،
که صدای نفس هاش،
که تصویرش تو آینه اتاق خواب،
که حتی بوی پاش
تو خونه هست و
خودش نیست...
با خودش گفت:
پوووووف
یعنی اونم این روز جمعه ای مثل من کلافه است؟
یعنی حواسش بهم هست؟
هست...ولی پس چرا از صبح زنگ نزده؟
بعد دست گذاشت رو قلبش و آروم زیر لب، جوری که صدا فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:
اون حواسش به منه، که من حواسم بهشه...
ریز لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت،
وارد اپلیکیشن شد
قسمت صدقه
مبلغ رو وارد کرد
انتخاب شماره حساب...بانک انصار...رمز دوم... چشم هاش رو بست
گفت:
به نیت سلامتی امام زمان(عج)
به نیت سلامتیش...
بسم الله الرحمن الرحیم
و کلید پرداخت رو زد...
***
کمرش رو به پشتی صندلی ماشین فشار داد و یه کم جابه جا شد
داشت با خودش مرور میکرد اتفاقات صبح رو...
اگه یه کم پایین تر خورده بود تو سرم بودها!
چشم هاش رو بست،
با انگشت جای تیری که باید به سرش مینشست و ننشسته بود رو دست زد،
لبخندی زد و الحمداللهی گفت،
زیر لب، جوری که صداش فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:
این بارهم نشد...
این دفعه هم نذاشتی...
بازهم دعات گرفت...
تصویر چشماش و لبخند زیبای همیشگیش، گوشه ذهنش داشت میرقصید،
وسط بوی باروت و دود و خاک و بنزین و روغن ماشین،
عطر پیراهنش،
مشامش رو پر کرد
نفسش رو عمیقتر کشید که همه وجودش از عطر پیراهنش پر بشه،
که یکدفعه...دینگ
گوشی رو باز کرد
پیامک داشت
بانک انصار
برداشت از شماره حساب.... به مبلغ....در تاریخِ...
بلند خندید و گفت
القلب یهدی الی القلب...
چقدر دل به دل راه داره دختر...
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۷ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313
سلام خدمت اعضای محترم کانال
ان شاءالله به مناسبت دهمین سالگرد شهادت آقا محمودرضا
ختم قرآنی خواهیم داشت
در صورت تمایل به مشارکت، تعداد جزءهای مورد نظر خود را به آیدی زیر اعلام بفرمایید
@Fz_ri_118
زمان ختم:۲۹ دی ماه، مصادف با سالروز شهادت
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 پیغام سیدابراهیم رو میشنوید...
🌱|@abokosar313
از دفترچه دست نوشته های آقا محمودرضا در سوریه:
چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟ انگیزم زیاده، ولی برای فرماندهی محور اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های (...) رو باید داشته باشم
باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد
باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها، دوری از قرآن باشه
یکی اش هم قطعاً معصیته
باید لیاقت و توان خودم رو نه به هیچ کس،
بلکه به خودم ثابت بکنم...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۶ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313
تعریف می کردن:
خیلی به امام زمان ارادت داشت
از این ارادت های خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه!
دنبال آمادگی بود
دنبال آماده سازی بود
دنبال آگاهی بود
همون اول های دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود
در مورد علائم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از این جور مسائل صحبت می کردن،
البته جلساتشون زیاد طول نکشید
چون یکی از فرمانده هاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن
محمودرضا هم راحت پذیرفته بود
خودش میگفت: تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازی های الکی زیاده
(تجربه اش رو هم داشت)
اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود
این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماه های آخر نوشته بود میشد کامل دید
خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود
نمیخوام الکی محمود رو گندش کنم
یا حالا که شهید شده مقدس بازی در بیارم،نه!
محمود واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه
واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور میدید...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۵ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313
تعریف می کردن:
تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم
و رفت سمت اتاقش
چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم
میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه
حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش
سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره
درست حدس زده بود
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد
و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره!
صدای خنده مون بلند شد
محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی میذاری؟
مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم
سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن
چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت:
بیا برای منم دختره
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۴ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313