به یاد ابوکوثر
سرش رو از رو کتاب برداشت
از صبح کلافه بود،
هوایِ بیرون رو داشت،
هوای دور زدن،
روی زیلو نشستن،
هوای چای ریختن،
براش میوه پوست کندن،
از صبح که از خواب پا شده بود،
هوای خونه یه چیزی کم داشت
هوای خونه، بدجور خفه بود
کلافه بود که هواش،
که عطرش،
که صدای نفس هاش،
که تصویرش تو آینه اتاق خواب،
که حتی بوی پاش
تو خونه هست و
خودش نیست...
با خودش گفت:
پوووووف
یعنی اونم این روز جمعه ای مثل من کلافه است؟
یعنی حواسش بهم هست؟
هست...ولی پس چرا از صبح زنگ نزده؟
بعد دست گذاشت رو قلبش و آروم زیر لب، جوری که صدا فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:
اون حواسش به منه، که من حواسم بهشه...
ریز لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت،
وارد اپلیکیشن شد
قسمت صدقه
مبلغ رو وارد کرد
انتخاب شماره حساب...بانک انصار...رمز دوم... چشم هاش رو بست
گفت:
به نیت سلامتی امام زمان(عج)
به نیت سلامتیش...
بسم الله الرحمن الرحیم
و کلید پرداخت رو زد...
***
کمرش رو به پشتی صندلی ماشین فشار داد و یه کم جابه جا شد
داشت با خودش مرور میکرد اتفاقات صبح رو...
اگه یه کم پایین تر خورده بود تو سرم بودها!
چشم هاش رو بست،
با انگشت جای تیری که باید به سرش مینشست و ننشسته بود رو دست زد،
لبخندی زد و الحمداللهی گفت،
زیر لب، جوری که صداش فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:
این بارهم نشد...
این دفعه هم نذاشتی...
بازهم دعات گرفت...
تصویر چشماش و لبخند زیبای همیشگیش، گوشه ذهنش داشت میرقصید،
وسط بوی باروت و دود و خاک و بنزین و روغن ماشین،
عطر پیراهنش،
مشامش رو پر کرد
نفسش رو عمیقتر کشید که همه وجودش از عطر پیراهنش پر بشه،
که یکدفعه...دینگ
گوشی رو باز کرد
پیامک داشت
بانک انصار
برداشت از شماره حساب.... به مبلغ....در تاریخِ...
بلند خندید و گفت
القلب یهدی الی القلب...
چقدر دل به دل راه داره دختر...
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۷ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313