eitaa logo
شهیدِگُمنام ابراهیم هادی
260 دنبال‌کننده
832 عکس
624 ویدیو
2 فایل
﷽ 🍃چقدر خوبه ڪه بندگان مخلص وخوب خدا، بدون اینڪه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت روتغییر میدن... اون وقته ڪه میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، بافرستادن بنده های بااخلاصش داده...🕊 مثل ابراهیم هادی 💚 خادم الشهدا 🕊 @hasbiyllah
مشاهده در ایتا
دانلود
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ همه دسته گل به آب می‌دهند ؛ ‌اما انگار حکایت ما فرق دارد . . ‌ما دسته گل به خاک می‌دهیم ما دسته گلی به فکه دادیم که عطرش هنوزهم به مشام می‌رسد... برادر شهیدم ...🌷🕊
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خون زيادے از پاي من رفتہ بود. بي حس شده بودم عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم زيرلب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》 هوا تاريك شده بودجوانے خوش سيما و نورانے بالاي سرم آمد چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.مرا بہ آرامے بلند ڪرد.ازميدان مين خارج شددر گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت آهستہ و آرام من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد بعدفرمودند: "ڪسي مےآيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست!" لحظاتے بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش... 📚 جلد ۱ ص۱۱۸
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده‌اش داده بود. یک بار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه می‌گفت .یادم هست که گفت:« در یکی از عملیات‌ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابه‌لای بوته‌ها و درخت‌ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: با یک مشت او را می‌کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یک بار دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی‌کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره‌اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می‌لرزید. دستش را گرفتم و با خودم به عقب آوردم. بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...» کتاب:سلام بر ابراهیم ۲
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا