﷽ـ
#روز_بیست ویکم_از_چله_زیارت_عاشورا📖
هدیه میکنیم به روح مطهر #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📿۱۰۰ صلوات🌷هدیه به روح مطهر
#شهید_گمنام_ابراهیم_هادی
۲۳ جمادی الثانی🌷
۲۳ آذر🍁
#السَّلامُ_عَلَيْكِ
#أَيَّتُهَا_الصِّدِّيقَةُ_الشَّهِيدَةُ.
خون زيادے از پاي من رفتہ بود. بي حس شده بودم عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم زيرلب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》
هوا تاريك شده بودجوانے خوش سيما و نورانے بالاي سرم آمد چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.مرا بہ آرامے بلند ڪرد.ازميدان مين خارج شددر گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت آهستہ و آرام من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد بعدفرمودند:
"ڪسي مےآيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست!"
لحظاتے بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد
آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...
📚 #سلام_بر_ابراهیم جلد ۱ ص۱۱۸
#شهید_ابراهیم_هادی
﷽ـ
#روز_بیست_ودوم از چله_زیارت_عاشورا📖
هدیه میکنیم به روح مطهر #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📿۱۰۰ صلوات🌷هدیه به روح مطهر
#شهید_گمنام_ابراهیم_هادی
۲۴ جمادی الثانی🌷
۲۴ آذر🍁
#السَّلامُ_عَلَيْكِ
#أَيَّتُهَا_الصِّدِّيقَةُ_الشَّهِيدَةُ.
#مهربان
قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بندهاش داده بود.
یک بار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه میگفت .یادم هست که گفت:« در یکی از عملیاتها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابهلای بوتهها و درختها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: با یک مشت او را میکشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یک بار دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهرهاش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید میلرزید. دستش را گرفتم و با خودم به عقب آوردم.
بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...»
کتاب:سلام بر ابراهیم ۲
به سراغ آپارتمان اعلام شده رفتیم و بدون درگیری شخص مورد نظر رو دستگیرکردیم. وقتی میخواستیم از ساختمان خارج شویم جمعیت زیادی جمع شده بودن تا فرد مظنون رو مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
ناگهان ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت: صبر کنید!
با تعجب پرسیدیم: چی شده؟!
چیزی نگفت فقط #چفیهای که به کمرش بسته بود رو باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم:"ابرام چیکار میکنی !؟
با آرامش خاصی جواب داد: "ما بر اساس یه تماس و یه خبر، این آقا رو بازداشت کردیم. اگه آنچه که گفتن درست نباشه، آبروی این آقا رو بردیم و دیگه نمیتونه اینجا زندگی بکنه. همه مردم هم به چهره یک متهم به او نگاه میکنند. اما این طوری کسی اون رو نمیشناسه. اگر فردا هم آزاد بشه مشکلی پیش نمییاد".
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت و من به دقت نظر ابراهیم فکر میکردم که چقدر آبرو و شخصیت انسانها در نظرش مهم بود...