1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خـــ❥ــدایا
این فخر مرا بس ڪه خـدایی
چون تو دارم؛
تو آن گونه ای ڪه من
دوست دارم؛
پـس مرا هم آن گونه
گردان که تو دوست داری.
جـانان
درود بر جادههای
بی انتهای جبروتت
ٺو را عاشقانہ فریاد می زنم❣
چون به تڪرار
اسمت عادت ڪردهام
🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🍁
❣خدایا به امیدتو❣
🖐سلاااام،صبح بارونی و برفیتون بخیر😍
یه سلامم از ته دل به امام زمانمون عج
السلام علیڪ یا اباصالح المهدی ادرکنی ❤️
Moghadam-GolchinHaftegi1386[09].mp3www.javadieh.blog.ir
زمان:
حجم:
7M
●○ مشتـاق ظھور ○●
برنامه های کانال مشتاق ظهور : ⚜ #مسابقه_مذهبی 👈 هفته های زوج ، روزهای چهارشنبه ⚜ #ختم_قرآن_کری
😇🌎برنامه های کانال مشتاق ظهور👆 📖🙂
17.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ
⛲️ ما الان در بازار دنیا مشغول تجارت هستیم
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
╭┅──────┅╮
🌺 @adventt 🌺
╰┅──────┅╯
Hamed Valizadeh054.mp3
زمان:
حجم:
1.01M
⚜ قرائت جزء 3 صفحه 54
▫️ #ختم_قرآن_کریم
l @adventt l
●○ مشتـاق ظھور ○●
⚜ #ختم_قرآن_کریم 🔸 جزء 3 صفحه پنجاه_چهار 🔶 به نیت تعجیل در امر فرج و سلامتی امام زمان (ع ) و به
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🕊
🔹اربعین سال۹۳ به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم.
🔸چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم.
🔹به محمدرضا جریان را گفتم، میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من حاجتم روا می شود.
🔸وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی، حاجت روا می شوی. من حاجتم این است که شهید بشوم .تا اربعین سال دیگر زنده نیستم.
🔹من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟ گفت: جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست، من در سوریه شهید می شوم.
👌راوی مادر شهید
✨هدیه به شهید صلوات🕊
╭┅──────┅╮
🌺 @adventt 🌺
╰┅──────┅╯
@nohekhooon2_5363980464086319239.mp3
زمان:
حجم:
8.77M
#کربلایی_نزار_القطری
🎵 یا وجیتهاً عندالله اشفعی لنا عندالله
#نوای_استودیویی #عربی
╭┅──────┅╮
🌺 @adventt 🌺
╰┅──────┅╯
#داستان_های_حکمت_آموز
#کفاش_و_کیسه_زر
پیرمـردی بود که از راه کفاشی گـذر عمر میکرد. او همیشه شادمـان آواز میخواند و کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خـویـش باز می گشت. در نـزدیکی بساط #کفاش ،حجره تاجری ثـروتمـنـد و عُنُقـی بـود ؛ تـاجــر از آوازه خـوانی های کـفاش خـسته و کلافـه شـد
یک روز از کفاش پرسید درآمـد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سـمت کفاش انـداخت و گـفت بیـا ایـن از درآمـد همـه ی عمـر کار کردنت هم بیشتراست! برو خانه وراحت زنـدگی کـن . #آواز خـواندنت مـرا کلافه کرده...
کـفاش کیسه را برداشت و نزد همسـرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پـول چـه کنند . از تـرس دزد شـب ها خواب نداشتند ، از فـکر این که مبـادا آن پول را از دست بدهند #آرامش نداشتند خلاصـه تمام فکـر و ذکـرشـان شـده بـود مواظبت از آن کیسه زر...
پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و به نزد تاجـر رفت. کیسه زر را به تاجر داد و گـفـت : بیا! سکه هایت را بگـیـر و آرامشم را پس بده.
╭┅──────┅╮
🌺 @adventt 🌺
╰┅──────┅╯