#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى»
" سلام بر آنکه در ملأ عام سرش بریده شد"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
شـرح زبارت عاشورا ١-٣.mp3
3.64M
#شـرحزیارتعاشورا
🎧 دعای سوم(بخش اول)
﴿... وَأن یَجْعَلَنی مَعَکُم فِی الدُّنیا وَ الاخِرَه... ﴾
√مقام معیت یعنـے چہ!؟
#ادامہصوت را شنبه در آئینهےتربیت پیگیرۍ ڪنید.
#استاد_رفیعی 🎤
#تربیتے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
___
بـهمابپیوندید👇🏼
▪️http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_نوزدهم
عمرو بن حجاج دو لنگه در را باز کرد. خسته و عرق ریزان وارد خانه شد. از رو به رو ام سلیمه جلو آمد و سلام کرد. عمرو سرسری پاسخ داد. چشمان ام سلیمه، سرخی بعد از گریه را داشت که ته مانده بغض خود را فرو خورد. عمرو در حالی که دستار از سر بر داشت و آن را به ام سلیمه می داد، وارد اتاق شد. خستگی او با شوری همراه بود که متوجه حال ام سلیمه نشد. عمرو گفت: « مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیرزنی به میدان آورده بودند. »
ام سلیمه گفت: « پس جنگ نزدیک است! »
عمرو قبای خود را از روی دوش برداشت و به ام سلیمه داد و نشست تا پای بند خود را باز کند. گفت: « کاش مسلم انقدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم و ... نمی دانم این چه سستی است! »
ام سلیمه قبا و دستار عمرو را بر دیوار آویخت و گفت: « او پسر زیاد است و من از حیله های او می ترسم. »
عمرو پای بند خود را باز کرد. گفت: « اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم، اما مسلم بن عقیل... آه! »
به پاهایش هوا خورد و احساس سبکی کرد. به عادت همیشگی سلیمه را صدا زد: « سلیمه، آب! »
مادر بغض کرد و به گریه افتاد. عمرو گویی تازه غیبت سلیمه را احساس کرده بود. خاموش و سرد به دیوار تکیه داد و زانو در بغل گرفت. ام سلیمه گفت: « تو وقتی تشنه و خسته به خانه می آیی به یاد سلیمه می افتی. من چه کنم که در هر نفس ام یاد اوست و جای خالی اش را همه جا می بینم. »
عمرو بیهوده سعی می کرد به خود مسلط شود. یکباره بلند شد و به طرف پنجره رفت. گفت: « جوری از سلیمه می گویی، که انگار از دنیا رفته! »
« از دنیای من رفته؛ فقط به این دلخوشم که به میل خود رفت و ربیع را انتخاب خودش بود. »
عمرو که از بیرون نگاه می کرد، چشمش به ابوثمامه افتاد که جلو در با غلامش گفتگو می کرد و پیدا بود که سراغ عمرو را می گرفت. سریع برگشت و هنگام بیرون رفتن، یک آن به ام سلیمه نگریست. گویی تازه متوجه چشمان قرمز و خیس او شده بود. گفت: « اشک های تو جز آن که غمت را همیشه تازه نگه دارد، هیچ سود دیگری ندارد. »
عمرو بیرون رفت و ام سلیمه رو به پنجره ایستاد: « چه کنم که تنها دوای دلتنگی ام گریه است. »
از همان جا دید که عمرو و ابوثمامه در حال گفتگو با یکدیگر بودند و ابوثمامه دلگیر و نگران چیزهایی به عمرو می گفت. اما گویی مسائل کوفه هم اهمیت خود را نزد او از دست داده بودند. بی تفاوت رو برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و نفهمید که ابوثمامه بد گمانی خود را از شبث بن ربعی برای عمرو می گفت و عمرو می کوشید او را آرام کند. عمرو گفت: « شاید احتیاط بیش از حد شبث، تو را بد گمان کرده. »
« یقین دارم که کثیر بن شهاب نزد او بود و نمی خواست با من رو به رو شود. »
عمرو گفت: « کیاست او را به نفاق تعبیر نکن! »
« چه کیاست، چه احتیاط، مرا نسبت به خود به تردید انداخت. »
همزمان محمد بن اشعث از انتهای گذر به خانه ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: « سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی! »
و او را در آغوش گرفت و گفت: « مدتی است که اشتیاق دیدار تو را دارم. »
ابوثمامه گفت: « تو اشتیاق دیدار عمرو را داری، یا عبیدالله؟! »
ابن اشعث کنایه ابوثمامه را با لبخند پاسخ داد: « امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند. »
عمرو گفت: « کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد. »
ابن اشعث گفت: « این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است. »
ابوثمامه گفت: « کاش بخشش های امیر تو، شامل همه ی مسلمانان می شد. »
ابن اشعث حضور ابوثمامه را مزاحم می دید، اما چاره ای جز پاسخ مناسب نداشت. گفت: « او در مسجد گفت که با همه ی فرمانبرداران به نیکی و انصاف رفتار می کند. »
ابوثمامه گفت: « این رسم تازه ای در خاندان امیه نیست. »
ابن اشعث احساس کرد نخست باید ابو ثمامه را قانع کند. گفت: « امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندانمان را فدای گذشته نکنیم. »
عمرو گفت: « اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود. »
ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: « ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را. »
ابوثمامه گفت: « من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! »
ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود.
گفت: « بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های او را بشنویم. »
عمرو گفت: « من جز با شمشیر با پسر زیاد رو به رو نمی شوم. »
ابوثمامه اگر آنجا مانده بود، در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود که وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخرا را گفت و رفت: « به پسر زیاد بگو، عمر حکومت یزید کوتاه تر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد! »
و ابن اشعث با کینه ای پنهان به او نگریست که دور می شد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابوثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: « می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه خاندانش در راه کوفه است. »
ابن اشعث گفت: « حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی! »
بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابوثمامه رفته بود و گفت: « کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و برکنارند، از حقوق پایمال شده مردم سخن می گویند، هنگامی که نصیبی از حکومت می برند و برکاری گمارده می شوند، فقط بر ثروت خود می افزایند. »
و اغواگر به عمرو نزدیک شد: « اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو بر نمی دارد. »
عمرو عصبی گفت: « تو می خواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من می بخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای! »
عمرو به تندی وارد خانه شد و ابن اشعث ناکام دندان بهم سایید.
***
شریک بن اعور گوشه ای از اتاق پتو، پیچ نشسته بود و عرق تب و بیماری چهره اش را پوشانده بود. هانی بن عروه کنارش نشسته بود و معجونی را در کاسه ای گلین با سرانگشت هم می زد. شریک از تب به خود می لرزید. هانی به سختی معجون را به او خوراند و گفت: « این یکی را باید حتماً بنوشی وگرنه این تب، تو را خواهد کشت. »
شریک چند جرعه نوشید و سپس دست هانی را آرام پس زد و با لرز و لکنت سخن گفت: « شما را به خدا دست از سر من بردارید و برای نیرنگ های عبیدالله چاره ای کنید که من به جان مسلم بیمناکم. »
مسلم بن عقیل بالای اتاق، کنار ابوثمامه صائدی و عمرو بن حجاج نشسته بود و همگی نگران حال شریک بودند. هانی می خواست با مزاحی او را آرام کند. گفت: « اکنون جان تو به مرگ نزدیک تر است، مؤمن!... تو آسوده استراحت کن و عبیدالله را به ما بسپار! »
عمرو گفت: « عبیدالله هیچ یاوری در کوفه ندارد، جز محمد بن اشعث و کثیر بن شهاب که مردان قبیله آنها نه اهل رزمند و نه توان جنگ با ما را دارند. »
شریک گفت: « در بصره به چشم خویش دیدم که عبیدالله چگونه فرستاده ی حسین بن علی را بی هیچ سؤال و جوابی گردن زد. او بیشتر دوست دارد، مردم چنان از او بترسند که از حیوانی وحشی می ترسند. »
در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه می خواهی؟ غلام گفت: « محمد بن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. »
هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: « زود برو، مبادا وارد خانه شود! »
غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: « می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند. »
هانی گفت: « عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم. »
خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را بازداشت. گفت: « صبر کن هانی! بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصد و تصمیمش آگاه می شویم. »
همه تأیید کردند، جز عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم متوجه نا خشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت: « پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ یا عبیدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم. »
عمرو گرچه در دل قانع نشده بود، اما به نشان اطاعت سر به زیر انداخت. مسلم رو به ابوثمامه کرد و گفت: « تو نیز به دیدار شیوخ کوفه برو و آنها را به آمدن امام و یاری مولایم اطمینان بده تا مبادا عبیدالله به دروغ، سخنانی بگوید آنها را بفریبد. »
***
عبدالله در رؤیای غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می سوختند، غباری که خورشید را می پوشاند، اسبانی که بر جنازه های بی سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می آمد، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می شد، و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود.
ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش می زد: « عبدالله... عبدالله... »
عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرد. ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشمان وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: « انگار کابوس می دیدی! »
عبدالله منگ و گیج سربرگرداند و به رو به رو خیره شد. گفت: « چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه... کابوس نبود... کابوس نبود... »
برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: « می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله رفته ای و حرمتت را بشکنند. »
« اینها دست از سر من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند. »
و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: « کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم می رفتی! »
عبدالله دهانه اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرد، ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: « چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد. »
و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: « کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم! »
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
Mehdi Rasouli - Ma Zende Be Anim Ke Aram Nagirim [SevilMusic].mp3
11.01M
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
🎤 حاج مهدے رسولـے
#مداحی
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_سوم:
♡ از نامه ۳۰ تا ۲۸ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
بنــــدهے خوب خدا با توأم!!
بلــه! با خودِ خودت.....
«كلُ شيءٍ هالك الاّ وجهُ!»
• همه چیز توی این دنیا فانی میشه الّا وجه الله! فقط خدای متعال در عالم باقیست امّاااا ⟱⟱⟱
اگه اعمالت رنگ و بوی ࿐خدایی گرفت، خودش گفته که باقی می مونہ 😎😍
✔ وقتی لله بچه رو تربیت میکنی یا اصلا لله کارای خونه رو انجام میدی این کار کردن عندلله باقی می مونه! و اثر عملت رو در آخرت میبینی...
📣 میدونستی بسم الله الرحمن الرحیم عمل رو عنداللهی میکنه؟!
اونوقت عملت میرسه به اونجایی که باید، بعدش آروم آروم میاد و در نیتت هم اثر میگذاره..👌
بسم الله... رنگ و بوی عمل رو خدایی میکنه 🥰
--------------------------------------------------
#مؤمـن،زرنگہ!همہچۍرومیارهدرراستاۍبندگےش
---------------------------------------------------
#تفسیر_المیزان_استاد_منصوری
#نوای_نور
@aeineh_tarbiat
🤔 پرسش:
جنازه شهدای کربلا و امام حسین را چه کسانی دفن کردند؟ نگویید امام سجاد و اهل بیت حسین که روشن است آنان در بند اسارت بودن!!مگر نمی گویید امام را تنها امام دفن می کند؟پس حسین را چه کسی دفن کرد با این که امام سجاد هم در اسارت بود!!
#آئینه_باور
#پرسش1️⃣2️⃣
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
☑️ پاسخ:
▪️سخن امام رضا علیه السلام▪️
▪️سخن امام صادق علیه السلام▪️
▪️سخن مورخان▪️
#آئینه_باور
#پرسش_1️⃣2️⃣
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
#رمان_نامیرا #فصل_بیستم
ام ربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون می کوبید. لحظه ای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجره ی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفتگو می کردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشه اتاق، پای صندوقچه ای نشسته بود و لباس های ربیع را مرتب می کرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربيع ایستاده بود و در حالی که ردا به تن می کرد، به سخنان سلیمه گوش می داد که می گفت:« هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن می کردم و او از هیبت پسرانه ی من لذت می برد و خشمش فروکش می کرد. او که شمشیرزنی و اسب سواری به من می آموخت، همواره کینه ی شامیان را در دلم می کاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرت زده بودم و هر وقت دلم می گرفت به خانه ی عمه ام، که همسر هانی بن عروه است، می رفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد می کردم. هانی هم لبخندی می زد و مرا آرام می کرد. بعد از معاویه و خاندانش می گفت و از علی و پسرانش، از عمار یاسر و حجربن عدی، از ابوذر و مالک اشتر... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربيع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:«
از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را می ریزند تا دین رسول خدا را یاری کرده باشند؟! در حالی که رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!»
سليمه انتظار چنین سخنی را از ربيع داشت و پیدا بود که پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربيع نگریست و گفت:« پرسیدم!»
اما ربيع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:« اخب.. چه گفت؟»
« گفت بنی امیه از دین خدا بهره نمی گیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک می کند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه می سازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»
مکثی کرد و وقتی تأثیر سخن خود را بر ربیع دید، به سخن ادامه داد:« هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیده ایم و امروز، بر سر تأویل و تفسیر آن با شما میجنگیم... و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!»
ربيع گیج و سرگردان چرخی زد و در حالی که دستار آویخته ی را از روی دیوار برمی داشت و از اتاق بیرون می رفت، تردید خود را همچنان باقی گذاشت. گفت:
« کاش در زمان رسول خدا به دنیا آمده بودم، تا هیچ شبهه و تردیدی در من راه نمی یافت.» وقتی بیرون رفت. سلیمه با حسرت از این که ربیع نماند تا پاسخ او را بشنود آرام با خود گفت:
« من هم همین را به هانی گفتم و او پاسخ داد. »
و در صندوق را بست. ربيع بدون توجه به مادر، از کنار او گذشت و مادر در حال کار، او را زیر نظر داشت و چون حال آشفته ى ربيع را دریافت، او را به حال خود گذاشت. ربيع بیرون رفت و لحظه ای بعد، سلیمه به حیاط آمد و کنار ام ربیع ایستاد. گرچه ظاهرش آرام بود، اما با لحنی نگران رو به مادر کرد و گفت:
» ربيع سخنانی می گوید که نگرانم می کند. »
ام ربیع نیز پیدا بود که برای دلتنگی های سلیمه آماده بود. گفت:« نگران نباش، ربيع شعله ای است که نسیم موافق می تواند او را هدایت کند.»
به خدا سوگند نه ثروت ربيع و نه شهرت پدرش؛ که فقط شور او در پاری پدرم و اشتیاقش به مولایم حسین، مهرش را بر دلم گذاشت. »
ام ربیع دست از کار کشید و همدلانه به سلیمه لبخند زد و گفت:«جوری از ربیع می گویی که مرا می ترساند. او اولین مردی است از بنی کلب که بت مسلم بن عقیل بیعت کرد. »
« و شاید اولین مردی که در بیعت خود تردید کرد.»
ام ربيع برخاست و مقابل سلیمه ایستاد . دست او را در دست گرفت و در چشمانش به مهر نگریست و گفت:« همسری چون تو می تواند او را در راهی که خودش برگزیده مطمئن سازد.»
گرچه این سخن سلیمه را قانع نکرد، اما مهر ام ربيع او را آرام کرد.
***
در بازار بنی کلب، زبیر جلو مغازه ی بشیر ایستاده بود و با ربیع و زید و بشیر گفتگو می کرد. عبدالله بن عمیر سوار بر اسب وارد بازار شد. زبیر و بشیر با دیدن او از جمع جدا شدند. زبیر به مغازه ی خود رفت و بشیر نیز پشت سندان نشست و بی اعتنا به عبدالله به کار مشغول شد. ربیع با دیدن عبدالله مشتاق جلو رفت.
« سلام به عبدالله! »
عبدالله گرم پاسخ داد:« سلام به پسر عباس! »
و در حالی که به راه خود ادامه می داد، گفت:« تو چرا مغازه ای در بازار نمی گیری؟ پدرت که تاجر خوبی بود. »
ربیع که دوست داشت، بیشتر با عبدالله صحبت کند، با رفتن او ناچار ماند و از پشت سر او را تماشا کرد و گفت:« می گیرم، بزودی می گیرم. »
با دور شدن عبدالله، زبیر از مغازه بیرون آمد و سریع به سراغ بشیر و ربیع رفت و گفت:
« شک ندارم که به کوفه می رود تا با عبیدالله دیدار کند.»
ربیع با شنیدن این حرف نگاهی به زبیر انداخت و سریع به دنبال عبدالله دوید. زبیر همچنان به عبدالله فکر می کرد. گفت:
« مرد زیرکی است که هر دو گروه را خوب می سنجد.»
بعد با افسوس آه کشید و گفت:« او عجولانه تصمیم نمی گیرد. » ربیع در سوی دیگر بازار به سرعت خود را به عبدالله رساند و جلو اسب او را گرفت. عبدالله با تعجب به رفتار ربیع نگریست و افسار اسب را کشید و ایستاد. پرسید:
« چه شده؟ »
ربیع گفت: «به کوفه می روی؟ »
عبدالله لحظه ای مکث کرد و گفت:« سفارشی داری؟»
« اگر به دیدار عبیدالله می روی، مرا هم ببر که دوست دارم از نزدیک او را ببینم.»
عبدالله ابرو بالا انداخت. گفت: « از او چه میدانی که به دیدارش مشتاق شده ای؟»
ربیع گفت: «زبیر از تدبیر و زیرکی او بسیار گفته است و من دوست دارم بدانم به چه تدبیری می خواهد کوفیان را همدل و همراه
خلیفه کند. »
عبدالله با لبخند گفت:« دیدن پیامبران بهتر از شنیدن از ایشان است و شنیدن از امیران و حاکمان بهتر از دیدنشان... تو هم بهتر است از من فاصله بگیری تا بار دیگر در قبیله ات تنها و بی یاور نمانی!»
دوباره به راه افتاد و این بار تندتر رفت تا ربيع مجالی برای رسیدن به او نیابد. ربیع مغموم و ناخرسند ماند؛ و عبدالله بن عمیر تنها و با شکوه شروع به تاخت کرد. به دشت که رسید، خورشید زیر ابر از پشت سرش دیده می شد که تیغه های نور آن در بیابان راه کشیده بود. به برکه رسید و اسب را بی درنگ از برکه عبور داد و وارد نخلستان شد.
***
عبیدالله بن زیاد در دالان پهن و طولانی قصر کوفه با گام های کوبنده و تند به پیش می آمد. در دو سوی دالان نگهبانان نیزه دار سرخ پوش، چون تندیس های بی حرکت، ردیف ایستاده بودند. سمت راست عبيدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث، یک گام عقب تر او را همراهی می کردند. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش تالار را میداد:« رؤسای کنانه و جدیله از صبح زود حاضر شدند. شيخ غسان و حضرموت به همراه بزرگان حمير و همدان آمدند. بزرگان طایفه اسد و تمیم از قبیله مضر هم از راه دور رسیده اند. هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. »
عبیدالله گفت: «چه کسانی سهم سالانه ی مردم را میان شان تقسیم
می کنند؟ »
اشعث گفت: «اینان که نام بردم، شيوخ قبایل هستند، اما عریفان را هم فراخواندیم تا اگر امیر صلاح دیدند، پیش از آن که سال به پایان برسد، پولی میان آنان تقسیم کند تا مردم دلگرم شوند.»
عبیدالله گویی در تمام این مدت در انتظار خبری بود که از ابن اشعث نشنید. پرسید:« از آن مرد هاشمی چه خبر؟»
«از خانه ی مختار بیرون رفته، اما هنوز در کوفه است.»
عبیدالله نگاهی خشمگین به او انداخت و در انتهای دالان به سمت تالار پیچید. با ورود او به تالار، همه ی بزرگان و شیوخ کوفه سر فرود آوردند و سلام دادند. عبيدالله بی آنکه پاسخ گروه را بدهد، يکراست بر تخت نشست و برای لحظاتی در سکوت به یکایک جمع نگاه کرد. شبث بن ربعی نیز در میان جمع بود. جز او کسان دیگری هم بودند که پیش از این در خانه ی مختار هم حضور داشتند. نگاه عبیدالله به هر کس می افتاد، چنان سرد و سنگین بود که او را وا می داشت سر به زیر بیاندازد، به جز هانی بن عروه که نگاه سنگین عبیدالله را با خیرگی پاسخ داد و سرانجام عبیدالله چشم از او گرداند. در همین حال نگهبان وارد شد و تعظیم کرد. گفت: « عبدالله بن عمیر کلبی اجازه ورود می خواهد. »
عبیدالله به محمد بن اشعث نگاه کرد که یعنی او را نمی شناسم.
ابن اشعث آهسته گفت: « از سرداران سپاه فارس است که به تازگی بازگشته است.»
عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله وارد شد و توجه همه را جلب کرد. شبث بن ربعی از دیدن او نگران شد و در گوش هانی چیزی گفت. عبدالله گفت:
« سلام به امير و سلام به بزرگان کوفه! »
عبيدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید:
« او نیز با مسلم بیعت کرده؟ »
« خیر امیر! »
عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت:« سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزیدبن معاویه.»
بقیه نیز به نگاهی و اشاره ای پاسخ او را دادند. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت:« آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد؛ و من گرچه عادت ندارم بی گناه را به جای گناهکار و حاضران را به جای غایبان عقوبت کنم، از شما نیز انتظار دارم که به امیر مؤمنان وفادار بمانید و اگر از فتنه ای آگاهی دارید، مرا خبر کنید. شما بزرگان این قوم هستید و مسئول رفتار هر طایفه، شیخ آن طایفه است. »
لحظه ای سکوت کرد. بعد گفت:« حال می خواهم سخن شما را بشنوم.»
عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت. گفت:« وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خونهای برادران مان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش در گذشت و خانه ی ابوسفیان را خانه ی امن مکیان اعلام فرمود... »
از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدالله نشست. هانی با خشم به او نگریست و شبث کوشید، هر چه بیشتر از دید عبدالله دور بماند، اما عبدالله بی آنکه توجه جلب کند، به شبث نگریست. بعد ادامه داد:
« ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده اید، شمشیرهایتان را برای خلیفه تیز کرده اید و دل هایتان را پر کینه! ولی غافلید از این که مشرکان در سرحدات به انتظار جنگ و اختلاف در درون شما نشسته اند تا راهی برای سلطه بر شما بیابند. و اما حسین بن علی؛ او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما
فرمود او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان
است.»
عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را
تمام کند. عبدالله گفت:
« کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سر آمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! »
عبیدالله نیم خیز شد و با خشم به ابن اشعث نگریست و او سر به زیر انداخت. عبدالله همچنان می گفت:
« اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. »
حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به س خن ادامه داد و گفت:
« در حالی که مردم برای تدبير دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟!»
عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت:
« احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته ای که بر زبان آوردی. »
رو به جمع کرد و جسور و کینه مند گفت:« به خدا سوگند، شما باید ضمانت کنید که هیچ کس از قبیله ی شما با ما مخالفت نکند. اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوبگران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله ی خویش را بر ما حلال کرده است. »
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ»
" سلام برآن بانوان بیرون آمده"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_چهارم:
♡ نامه ۲۷ و ۲۶ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣7⃣🍏
✅عۅامݪ مۅثر ݕر غݪبہ مݫاڃ:
🔹خواب:
🔺شب نخوابیدن و روز خوابیدن..
🔺زیاد خوابیدن..
🔺و کم خوابیدن..
❗️زمان مناسب برای خواب در همه مزاج ها یکسان نیست..
🔹#مزاج هاے گرم خواب کمترے نیاز دارند و پر #انرژی ترند..💪
✔️صفراوی ها⬅️ کمترین خواب،حدود ۶ساعت..
✔️دموی ها⬅️ ۷_۸ساعت
✔️بلغمی ها و سوداوی ها⬅️ 😴بیشتر از ۸
‼️پس اینکه میگویند ۸ساعت #خواب برای همه نیاز است صحیح نیست..
💠استاد سمیعی💠
❌💉💊🚫
@aeineh_tarbiat
🌱جهـت دسترسے آسـان شما عزیزان به سهم ۱۰ روز #دوم از ختـم ۱۱۰ روزه #نهج_البلاغه °•
سهمِ👇🏻
❈روز یازدهم❈ ❤️ 🧡
❈روز دوازدهم❈ 💚 💛
❈روز سیزدهم❈ 💙 ❤️
❈روز چهـاردهم❈ 🧡 💙
❈روز پانزدهم❈ ❤️ 💚
❈روز شانزدهم❈ 🧡 💛
❈روز هفدهم❈ 🧡 ❤️
❈روز هجدهـم❈ 💚 💙
❈روز نـوزدهم❈ ❤️ 💛
❈روز بیستـم❈ 💙 🧡 💚
🌱دوستـان خود را دعـوت ڪنید😉👇
•‣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
-------------------------------------------------- #رفاقټبایسرےچیـزامیتـونہمسیــرٺوعوضڪنہ
انتخـابباخودٺِ....
---------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــرمانده باشۍ و ایام شهادت فاطمه زهرا باشد...
چه نشان آشنایی است بین سردارانِ عشق🖤😔🖤
از فرمانده ی شهیــد، ابو حامــد و ابوحامد ها که وطــنِشان، وطـن حـق است بیش از این ها میشود ســـرود،،،،
تاریــخ مانده هنوز بشناسد یاران آخـــر الزمانی مهدےفاطــمه(س) را
💚🏴🏴🏴🏴
#تربیتبهسبڪشهدا
#شهـیدعلیرضاتوسلے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
• • • • • • • • • • • •
@aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_بیست_و_یکم
همه به وحشت افتادند و عبدالله بن عمير از این حکم عبیدالله جا و وقتی وحشت را در چهره جماعت دید، رو به عبیدالله کرد و
گفت: « من از تدبیر امیر بیش از اینها انتظار داشتم، این چه حکمی است که اگر یکی خطا کند، همه ی اهل قبیله اش مجازات شوند.»
هانی گفت: «این حکم در قانون سبتيان و مجوس و مشرکان هم نیست!»
ابن زیاد احساس کرد که بیش از حد تند رفته است. گفت:« آیا اقتدار سرزمین اسلامی، نباید آرامش مسلمانان را به دنبال داشته باشد تا کسی جرأت نکند، به طمع مال و مقام، مردم را به سرکشی و خروج از اسلام فرابخواند؟!»
هانی گفت: «شکوه و اقتدار رسول خدا را در عدالتش دیدیم، نه در شمشیر و سنان و زنجير! »
عبیدالله از این سخن هانی به خشم آمد، اما خوب می دانست، در چنین شرایطی جایی برای قدرت نمایی نداشت. سخن هانی برای عبدالله نیز تازگی داشت و او را به فکر فرو برد. ابن زیاد گفت:« آیا شورش و آشوب عدالت است؟!»
در همین حال کثیر بن شهاب وارد تالار شد و سلام کرد. عبيدالله به سوی کثیر بن شهاب رفت. گفت:« زود بگو آیا مسلم را یافتی؟»
ابن شهاب نگاهی به جمع انداخت. هانی نگران شد و احساس خطر کرد. کثیر بن شهاب به عبیدالله نزدیک شده و آهسته صحبت کرد و هانی با دقت و نگران به او نگریست و منتظر واکنش عبیدالله ماند هر لحظه بیشتر خشمگین می شد. پیدا بود که به آنچه می خواسته نرسیده بود. به تندی بازگشت و دوباره بر تخت نشست. گفت:« تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا این مرد هاشمی نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از او مطمئن باشید.»
بعد رو به عبدالله کرد و در واقع می خواست پاسخ اعتراض او را بدهد. گفت:« آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!»
سپس رو به جمع گفت:« مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد... »
عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت:« پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.»
عبیدالله که متوجه عقب نشینی عبدالله شد، از تخت پایین آمد آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به او نزدیک شد و گفت:« و هرکس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل
بخشش های بی حساب ما خواهد شد.»
کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. هانی با خشم به عبدالله نگریست. عبدالله بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خيره شد. گفت:« من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتی خلیفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آنچه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت. »
عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت. عبيدالله گرچه از رد کردن هدیه اش دلخور شده بود، موضع عبدالله او را آسوده کرده بود. پشت به جماعت کرد و آرام به سوی تخت خویش رفت و گفت:« همه مرخصند! جز عريفان که بخشی از سهم سالانه ی قبیله ی خود را از خزانه می گیرند و میان مردم تقسیم می کنند.»
سران قبایل سر فرود آوردند و بیرون رفتند. هانی و شبث نیز در حال خروج بودند که عبيدالله بی آنکه روبرگرداند، هانی را صدا زد:« هانی! »
هانی در جا ایستاد . گویی در همین یک لحظه، دهها فکر و
اندیشه ی دلهره آور، درون او را بهم ریخت. شبث نیز ناخودآگاه ایستاد و هر دو رو برگرداندند. هانی گفت:« بله امیر! »
عبیدالله گفت: «شنیده ام شریک بن اعور در خانه ی توست. » هانی کمی آرام شد. نفسی به راحتی کشید و گفت:« بله، اما بیمار و رنجور! »
« سلام مرا به او برسان! از او به خوبی مراقبت کن، اما با من مخالفت نکن که نه برای تو عاقبت خوبی دارد، نه برای کوفه و کوفیان!»
هانی دوباره نگران شد. از قصر بیرون رفت. عبيدالله رو به ابن اشعث کرد و گفت:« من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو
کنیم. »
ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم.»
عبیدالله که تاب چنین پاسخ هایی را نداشت، دندان به هم سایید و به فکر فرو رفت. بعد به اشاره ای، ابن اشعث را مرخص کرد. پس از رفتن او، از دری دیگر معقل وارد شد. ابن زیاد که پیدا بود در انتظار او بوده، سریع جلو رفت و پرسید:« بگو ببینم خبری به دست آوردی؟»
معقل گفت: «خیر امیر! اما میدانم که یاران مسلم در تنگدستی هستند و از کمک های دیگران استقبال می کنند، اگر امیر پولی اختیار من قرار دهند که... »
ابن زیاد به او مجال ادامه حرف را نداده بلافاصله چند کیسه پول از تشت کنار تخت برداشت و به معقل داد و گفت:"درست میگویی ،به شرطی که خیلی زود محل او را بیابی ! دیگر نمیخواهم قیافه ات را ببینم
، مگر وقتی که با چشمان خودت مسلم را دیده باشی! »
معقل تعظیم کرد و خواست برود که عبيدالله او را صدا زد:« صبر کن! در کار هانی بیشتر جستجو کن! بیشتر از همه ی کسانی که امروز اینجا بودند! باید به هر حیله ای که خود می دانی به خانه اش وارد شوی.»
معقل سر فرود آورد. روی خود را پوشاند و از تالار بیرون رفت.***
عبدالله بن عمیر سوار بر اسب، یله و رها نشسته بود و آرام پیش می آمد. پشت سرش در عمق، نخلستان دیده می شد و زیر آفتاب داغ نیمروز، افسردگی در چهره اش بیشتر آشکار می شد. گویی خستگی یک عمر جنگ و مبارزه بر جسم و جانش باقی مانده بود. به برکه ی آب رسید. اسب آرام به برکه نزدیک شد و ایستاد. عبدالله بی اعتنا به حرکات اسب، در اندیشه بود و اسب خود را سیراب می کرد: « خدایا این چه آزمونی است برای عبدالله! این چه تقدیری است که تلخی مرگ را از حلاوت این زندگی گواراتر می سازد! این چه فتنه ای است در امت رسولت که اگر خاموش بمانم، مرا به میدان می کشند و اگر برخیزم، با کدام گروه در آویزم!؟»
اسب سیراب شده و سر از آب برداشت. عبدالله به تصمیمی ناگهانی دهانه ی اسب را گرداند و راه آمده را بازگشت و این بار به تاخت دور شد. بار دیگر وارد کوفه شد و به در خانه ی عمرو بن حجاج رفت. خواست در بزند که عمرو را در انتهای گذر دید که پیچید و دلخور و عصبی به سمت خانه می آمد و حتی پاسخ سلام یکی دو رهگذر را هم نداد. عبدالله نمی دانست عمرو از کجا می آید که این چنین خشمگین است. اما عمرو با خود غرولند می کرد و سخنان خانه ی هانی را در ذهن مرور می کرد که در حضور مسلم و هانی و شریک بود که با روی زرد و بیمار همچنان گوشه ی اتاق در بستر خود نشسته بود و پیدا بود که از این بیماری جان به در نخواهد برد. عمرو بن حجاج عصبی و خشمگین برخاسته بود و به سوی پنجره رفته بود و گفته بود:« در حیرتم از پسر زیاد که این قدر جسور شده که بدون هیچ باوری همه را به مرگ تهدید می کند. »
بعد رو به هانی برگشته، گفت بود: « و تو با چهار هزار مرد جنگی، در برابر او سکوت می کنی. به خدا سوگند! کشتن ابن زیاد برای من همان قدر راحت است که سر بریدن شتری پیر و بی دست و پا! »
و هانی گفته بود: «خشم زود هنگام تو بهره ای جز برای یزید و نتیجه ای جز خارج شدن تدبير از دست پسر عقیل ندارد.»
عمرو با افسوس سر تکان داده بود. آرام، اما با التهابی درونی پاسخ داده بود:
« خشم زود هنگام؟! هجده سال این خشم را در سینه نگه داشتم تا در چنین روزی بر سر بنی امیه فرود آورم و اگر امروز ابن زیاد از چشم من در امان است، فقط به خاطر پسر عقیل و به انتظار ورود حسین بن علی است. »
و از اتاق بیرون رفته بود. مسلم بن عقیل دلگیر شدن عمرو را دوست نمی داشت. برخاسته بود و از پنجره ی اتاق رفتن عمرو را تماشا کرده بود. بعد رو به هانی برگشته، گفت بود:
« به پسر حجاج خرده نگیرید و خشم او را خاموش نکنید که در روز معلوم به آن نیاز دارد. »
هانی گفت بود: «ابن زیاد چیزی گفت که ترسیدم در حضور عمرو بگویم. »
همه منتظر به او توجه کرده بودند. هانی گفت بود:« او می داند که شریک در خانه ی من است.»
شریک شوک زده از جا جهیده بود و هراسان به مسلم نگریسته بود. مسلم به فکر فرو رفته بود و گفت بود:« وقتی تا این قدر از درون خانه ات خبر داشته باشد، دور نیست که خبرهای دیگری هم به او برسد.»
هانی پاسخ داده بود:« از این پس، هیچ کس حق رفت و آمد به این خانه را ندارد، مگر نزدیکان و خویشان.»
و از اتاق بیرون رفته بود. حالا عمرو بن حجاج نیز در مقابل خانه ی خود عبدالله بن عمیر را دید که افسار اسبش را در دست داشت و با لبخند به او نگریست. عبدالله خواست به سوی عمرو برود، اما وقتی احساس کرد که عمرو با خشمی فرو خورده به سوی او می آمد، همان جا منتظر واکنش عمرو ماند.
عمرو آرام جلو آمد. عبدالله گفت:« سلام به عمروبن حجاج! »
عمرو بی آنکه پاسخ دهد، نزدیک شد و چشم در چشم عبدالله انداخت. گفت:« می دانستم آن که به عزت همراهی مسلم تن نمی دهد، عاقبتی ذلت دوستی با ابن زیاد تن خواهد داد.»
عبدالله با افسوس لبخند زد و گفت:« داوری های زود هنگام تو، همیشه مرا می آزرد. »
« داوری ابن زیاد چگونه است که در خزانه اش را به روی تو بار کرد؟!»
عبدالله گفت: «این چه کنایه ای است به عبدالله که تو او را بهتر از هر کس میشناسی! »
عمرو گفت: «سخنان تو، ابن زیاد را چنان جسور کرد که حرمت و مسلم بن عقیل را هم زیر پا گذاشت.»
عبدالله نصيحت گر گفت:« ابن زیاد پیش از آمدن به کوفه، از خلیفه حکم و اختیار تام گرفته و نیازی به موافقت من هم ندارد.»
بعد به عمرو نزدیک تر شد و گفت:« تا دیر نشده مرا نزد مسلم ببر تا با او گفتگو کنم، به خدا سوگند از روزی میترسم که
خون های بسیار در کوفه بریزد و جز سر های بریده و گودکان یتیم بر جای نماند."عمرو به او پوزخند زد و گفت:« راست گفتی که خون بنی امیه و یارانشان، جز به دست ماہر زمین نخواهد ریخت.»
می خواست وارد خانه شود که جلو در ایستاد و گفت:« اگر به دیدن مسلم اصرار داری، پیش از آن، باید با من پیمان بندی و بیعت خویش را با او اعلام کنی. »
عبدالله گفت: «هرگز تن به آزمونی نخواهم داد که پیش از این آزموده شده. »
« پس بهتر است به سرحدات برگردی و به جهاد با مشركان حل خوش داری، پیش از آنکه دستت به خون یاران حسین آلوده شود و یا به دست دوستی چون من کشته شوی.»
عمرو وارد خانه شد و پیش از آن که در را ببندد، به سخن عبدالله ایستاد، که گفت:« اگر یاران حسین، چون شبث بن ربعی هستند، پس وای بر حسین! »
عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و به راه افتاد. عمرو بن حجاج با این سخن درهم شد و به فکر فرو رفت.
***
معقل در اتاقی که مسلم و هانی و عمرو و ابوثمامه و یکی دو نفر دیگر حضور داشتن، دو زانو در مقابل مسلم نشست و کیسه ای پول جلو مسلم گذاشت و گفت:« این را دوستداران خاندان علی که می ترسند نامشان فاش شود، هدیه داده اند تا در راه یاران مولایم صرف کنید.
مسلم گفت: «خداوند به همه ی دوستداران مولایم پاداش خیر
دهد.»
رو به ابوثمامه کرد و گفت: «فکر می کنم به این پول نیازی نباشد، آن را میان فقيران كوفه قسمت کن که بهترین صواب است.»
بعد رو به معقل گفت:« تو هم بهتر است دیگر به اینجا نیایی که هم برای تو خطر دارد هم برای هانی! »
معقل گفت: «من خطری که برای رضای مولایم باشد، به جان می خرم، اما به خاطر هانی به فرمان پسر عقیل عمل می کنم.»
برخاست و بیرون رفت. هانی هم به دنبال او بیرون رفت. با رفتن او مسلم نگران به فکر فرو رفت. ابو ثمامه متوجه حال او شد. گفت:« از دیدار این مرد راضی به نظر نمی رسی!»
مسلم گفت: «در نگاهش ترسی بود که مرا نگران کرد.»
عمرو برخاست و گفت: هم اکنون او را بر می گردانم و... »
مسلم گفت: «صبر کن! اگر ما هم به حدس و گمان دیگران را متهم کنیم، چه تفاوتی میان ما و بنی امیه است. ما هرگز با حیله و نیرنگ دوستانمان را نمی آزماییم، چنان که مولایم علی هرگز چنین
نکرد.»
عمرو ناچار نشست.
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°